پروانه
جمع آوری پروانه را از هشت یا نه سالگی آغاز کردم. ابتدا این کار را بدون پشتکار خاصی، درست مثل یک بازی، مثل جمع کردن چیزهای دیگر دنبال میکردم. اما در دومین تابستان که تقریباً ده ساله شده بودم، جمع کردن پروانه را جدی گرفتم و همین سبب شد که مرا بارها و بارها از این چنین عشق آتشینی برحذر دارند، چرا که این کار باعث میشد من همه چیز را فراموش کنم و از کارهای دیگر غافل شوم. هنگامیکه برای شکار پروانه میرفتم، صدای ناقوس را که آغاز ساعت درس و یا وقت ناهار را اعلام میکرد، نمیشنیدم. همیشه در روزهای تعطیل، از صبح تا شب تنها با تکه نانی در دست میان گلها پرسه میزدم، بی آنکه حتی برای ناهار به خانه بازگردم.
حتی هنوز هم گاه گداری، بویژه آن گاه که پروانه ای زیبا را میبینم، ته مایه ای از آن عشق مفرط را در درونم حس میکنم. سپس برای لحظه ای، دوباره همان احساس خلسه آزمندانه و بیان ناپذیر که تنها کودکان قادر به فهم آن هستند، وجودم را فرا میگیرد و به همراه این احساس، درست مانند یک کودک، نخستین شکار پروانه ام را به یاد میآورم و آن گاه ناگهان خاطرات لحظات و ساعتهای شمارش ناپذیر کودکی بر من هجوم میآورد: بعد از ظهری سوزان در بیشه زارهای خشکیده، خارزار معطر، ساعتهای خنک بامدادی در باغ یا شامگاه در حاشیه اسرارآمیز جنگلی که من با تور پروانه گیری ام در کمینگاه به مانند جستجوگر گنج پنهان میشدم و هر آن، در پی یافتن مناسب ترین لحظه غافلگیر کردن پروانه ای، و در پی یافتن شانس بودم و....
هنگامیکه پروانه ای زیبا را میدیدم، نیازی نبود نمونه ای کمیاب باشد، بلکه کافی بود که این پروانه روی ساقه گلی بنشیند و بالهای رنگارنگش هر از گاه در باد تکانی بخورد تا شوق شکار، نفس از من بگیرد. وقتی جلوتر و جلوتر میخزیدم تا جایی که بتوانم تمامیخالهای رنگی براق، بال طلایی و شاخکهای لطیف قهوه ای رنگ پروانه را ببینم، آن هیجان و لذت خاص، آن آمیزه شادمانی لطیف و پاک و حرص و آزی وحشیانه بر من مستولی میشد، به گونه ای که بعدها در زندگی به ندرت چنین احساسی را دوباره تجربه کردم.
از آنجایی که والدین من بی چیز بودند و نمیتوانستند چیزهای مثل قفس به من هدیه کنند، ناچار شدم گنجینه خود را در جعبه مقوایی کهنه و پیش پاافتاده ای نگهداری کنم. با لایههای از چوب پنبههای بریده شده، کف جعبه و دیوارههای آن را پوشاندم. سپس پروانهها را با سنجاق به دیوارهها چسباندم و جعبه را که در میان دیوارهای چروکیده کاغذی آن، گنجینه ام قرار داشت، با قلابی به دیوار آویزان کردم. نخستین روزها هنوز، با کمال میل گنجینه خود را به همکلاسیهایم نشان میدادم. اما آنان صاحب جعبههای چوبی با سرپوشهای شیشه ای، جعبههای کرم ابریشم با دیوارههای توری سبز رنگ و دیگر چیزهای تجملی بودند که من با آن وسایل ابتدایی و پیش پاافتاد ام، نمیتوانستم مانند ایشان بر خود ببالم.
از آن پس دیگر چندان میلی به نشان دادن پروانههایم به دیگران نداشتم و عادت کرده بودم که حتی هیجان انگیزترین شکارهایم را پنهان کنم و چیزهایی را که به چنگ میآوردم، تنها به خواهرانم نشان دهم. یکبار پروانه آبی رنگی را شکار کرده و آن را به گنجینه ام افزودم، هنگام که پروانه را خشک کردم، غرور مرا واداشت که بخواهم دست کم آن ر به همسایه ام، پسر آموزگاری که کمیبالاتر از خانه ما منزل داشت، نشان دهم.
این پسر تنها گناهش معصومیتش بود که همین نزد بچهها دو چندان عجیب و غیرعادی است. او کلکسیونی کوچک و جمع و جور داشت، اما به سبب ظرافت و دقتش در نگهداری آن، این مجموعه به گنجینه ای واقعی بدل شده بود، گذشته از همه اینها او در هنری کمیاب و دشوار چیره دست بود. او میتوانست بالهای شکسته و آسیب دیده پروانهها را دوباره به هم بچسباند. او از هر نظر پسر بچه ای نمونه بود، از این رو من همواره درباره او احساس کینه ای آمیخته با حسادت و ستایش داشتم.
بله، من پروانه ام را به این پسر ایده آل نشان دادم.
او کارشناسانه نظرش را گفت و منحصر به فرد بودن پروانه ام را تأئید کرد و بر آن چیزی حدود بیست فنیگ قیمت گذاشت، زیرا امیل نیز میدانست که ارزش همه اشیای کلکسیونها، حتی تمبرها و پروانهها با پول سنجیده میشود.
آن گاه معایب پروانه ام را نیز برشمرد. اما من دیگر چندان توجهی به این ایرادها نکردم، چرا که خرده گیریهای دوستم تا حدودی شادمانی مرا خراب کرده بود و من دیگر هرگز پروانههایم را به او نشان ندادم.
دو سال گذشت و ما دیگر پسران بالغی شده بودیم، ولی عشق مفرط من به جمع آوری پروانه هنوز در وجودم شکوفا بود.
شایعه ای همه جا پیچیده بود که امیل گونه ای پروانه کمیاب یافته است. این خبر برای من همان قدر هیجان برانگیز بود که اگر امروز بشنوم یکی از دوستانم یک میلیون مارک به ارث برده است یا کتاب گمشده لیویوس پیدا شده است.
تا حال هیچ کدام از ما نتوانسته بودیم، این پروانه خاصی را بیابیم و من آن ر تنها از روی تصویرش در کتابی قدیمیمربوط به پروانهها دیده بودم.
گراور کتاب رنگی من با دست انجام گرفته بود و بی نهایت زیباتر و براستی دقیق تر از همه چاپهای رنگی جدید به نظر میرسید. از همه پروانههایی که نامشان را میدانستم و در گنجینه ام جایشان خالی بود، هیچ کدام به مانند این پروانه چنین التهاب آور توجه مرا به خود جلب نکرده بود.
من همواره به تصویر آن پروانه در کتابم خیره میشدم. یکی از دوستانم به من گفته بود که اگر آن پروانه قهوه ای رنگ، روی تخت سنگ یا تنه درختی بنشیند و پرنده یا دشمن دیگری بخواهد به او حمله کند، او تنها بالهای تیره رنگ خود را از هم میگشاید. آن گاه در زیر بالهایش چشمان بزرگ و روشن او پدیدار میشود و این چشمها چنان حیرت انگیز و غافلگیر کننده اند که پرنده مهاجم را میترسانند و ناچار میسازند تا پروانه را آسوده بگذارد و خود بگریزد. آن گاه چنین موجود شگفت آوری میبایست گیر آدم کسل کننده ای چون امیل بیفتد! وقتی چنین چیزی را شنیدم در نخستین لحظه ابتدا خوشحال شدم که سرانجام میتوانم این موجود کمیاب را از نزدیک ببینم و کنجکاوی سوزان خود را تسکین دهم. بعد حسادت تحریکم کرد و به گمانم آمد که چقدر مسخره است که درست همین آدم کسالت بار و ترشرو باید این پروانه پرارزش و اسرارآمیز را به دام اندازد.
با این همه وسوسه شدم که پیش او بروم تا شکار خود را نشانم دهد. پس از آن هم نتوانستم این فکر را از سرم به در کنم، برای همین هنگامیکه روز بعد خبر پروانه او در تمام مدرسه پیچید، دیگر مصمم شدم که واقعاً به سراغش بروم. بعد از ناهار به محض اینکه توانستم از منزل خارج شوم، به سوی خانه همسایه مان دویدم. مجموعه پروانههای امیل و اتاقک چوبی و در طبقه سوم خانه آنان قرار داشت. همواره از اینکه این پسر آموزگار میتواند به تنهایی صاحب یک اتاقک باشد، حسودیم میشد.
در راه پلهها به هیچ کس برنخوردم. وقتی در اتاق طبقه سوم را کوبیدم، هیچ پاسخی نشنیدم. امیل آنجا نبود وقتی دست به دستگیره در بردم، در را گشوده یافتم. بی شک امیل از روی حواس پرتی فراموش کرده بود در را قفل کند. داخل رفتم تا دست کم بتوانم آن پروانه را تماشا کنم.
به سرعت دو جعبه ای را که امیل در آنها گنجینه خود را نگهداری میکرد، برداشتم. بیهوده آن دو جعبه را به دنبال آن پروانه کاویدم تا آنکه یادم افتاد شاید پروانه هنوز داخل تور پروانه گیری باشد. همانجا بود که پیدایش کردم.
پروانه با بالهای قهوه ای رنگش که کاغذهای باریک رنگارنگ و غیرعادی به آنها چسبیده بود، داخل تور قرار داشت. روی پروانه خم شدم و از نزدیکترین فاصله ای که ممکن بود، شاخکهای پر مو و رنگ قهوه ای روشن حاشیه بالهایش را که بی اندازه لطیف بود، نگاه کردم. همچنین محو خالهای رنگارنگ و زیبای روی بالها و سطح لطیف و مخملی آن شدم. تنها نمیتوانستم چشمهای پروانه را که با نوارهای رنگی پوشیده شده بود، درست بنگرم.
در حالی که قلبم به شدت میتپید کوشیدم سنجاق را از بدن پروانه بیرون بکشم و او را از کاغذها جدا کنم. آن گاه چشمهای درشت و حیرت آور پروانه را دیدم. بسیار زیباتر و شگفت آورتر از آن چیزی بود که من در تصویر دیده بودم. در همان آن، حرص و آزی منحصر به فرد را برای تصاحب این موجود با شکوه احساس کردم.
سنجاق را به آرامیبیرون کشیدم و پرونه را که دیگر خشک شده و شکل گرفته بود، در دست گرفتم و از اتاقک بیرون آمدم. در این لحظه هیچ گونه احساس رضایتی نداشتم. در حالی که پروانه را در دست راستم پنهان کرده بودم از پلهها پایین رفتم. در این هنگام شنیدم که کسی از پلهها بالا میآید و در همان ثانیه وجدانم بیدار شد و ناگهان دریافتم که دزدی کرده ام و پسری پست فطرت هستم.
همان دم هول و هراس وحشتناکی از اینکه دزدیم فاش شود، مرا فرا گرفت؛ به همین سبب از روی غریزه دستم را با پروانه مسروقه در جیب کتم فرو بردم. به آرامیباقی پلهها را پایین رفتم. با پاهایی لرزان در حالی که عرق سردی بر اثر احساس رذالت و رسوایی بدنم را فرا گرفته بود، با منتهای ترس از پیش دخترک خدمتکاری که داخل آمده بود گذشتم و کنار در خانه با قلبی پر تپش و پیشانی ای عرق کرده، حیران و سرگردان و هراسان تر از پیش بر جای ماندم. بی درنگ دریافتم که حق ندارم پروانه را نگه دارم و باید آن را باز گردانم و اصلاً این ماجرا نمیبایست رخ میداد.
با وجود تمامیترسی که از برخورد با امیل و افشا شدن دزدیم داشتم، بازگشتم و با شتاب تمام از پلهها بالا دویدم، دقیقه ای بعد دوباره در اتاقک امیل بودم. با احتیاط دستم را از جیبم خارج کردم و پروانه را روی میز نهادم و در همین حال که آن را دوباره مینگریستم، متوجه بدبختی که به من رو آورده بود، شدم. کم مانده بود گریه ام بگیرد.
پروانه له شده بود. بال و شاخک راست پروانه دیده نمیشد و وقتی با احتیاط داخل جیبم دنبال بال خرد شده گشتم، متوجه شدم که بال چنان تکه تکه شده است که به هیچ وجه ترمیم پذیر نمینماید. در آن دم با دیدن این موجود کمیاب و زیبا که من آن را خرد و تکه پاره کرده بودم، احساس دزد بودن بیش از پیش عذابم میداد.
به انگشتانم نگاه کردم که رنگ قهوه ای بالهای ظریف پروانه به آن مالیده شده بود، همچنین به بال تکه تکه شده ای که هرگونه امید و شادمانی تصاحب دوباره یک پروانه سالم و کامل را از بین میبرد.
افسرده و غمگین به خانه بازگشتم و سراسر بعدازظهر را در باغچه خانه مان نشستم. سرانجام هنگامیکه آفتاب در حال غروب بود، شهامتم را جمع کردم و همه چیز را به مادرم گفتم. دریافتم که مادرم چگونه هراسان و غمگین شد، با این همه او دوست داشت بفهماند که اعتراف من بیش از تحمل هر مجازاتی به من ارزش میبخشد.
مادرم با قاطعیت گفت:«تو باید پیش امیل بروی و خودت همه چیز را به او بگویی. این تنها کاری است که میتوانی بکنی و اگر این کار را نکنی نمیتوانم تو را ببخشم. تو میتوانی از او بخواهی به جبران کاری که کرده ای، خودش چیزی را از وسایل تو انتخاب کند و باید خواهش کنی تو را ببخشد.»
من پیش هر همکلاسی دیگری راحت تر بودم تا پیش این پسر نمونه! پیشاپیش حس میکردم که مرا نخواهد فهمید و احتمالاً به هیچ وجه حرفهایم را باور نخواهد کرد. غروب شد و پس از آن نیز شب فرا رسید بی آنکه در من توان رفتن باشد. مادرم مرا در دالان خانه پیدا کرد و آهسته گفت:«حالا او حتماً در خانه است. همین حالا برو پیشش!»
به سوی خانه امیل راه افتادم. از طبقه پایینی سراغ امیل را گرفتم. او آمد و بی درنگ تعریف کرد که کسی پروانه او را خراب کرده است و او نمیداند که آیا این کار آدمیشرور است یا یک پرنده یا گربه. من از او خواهش کردم که مرا به اتاقش ببرد و پروانه را نشانم دهد. با هم بالا رفتیم، او در اتاقش را گشود و شمعی روشن کرد. دیدم پروانه خرد شده داخل تور قرار دارد. متوجه شدم او روی پروانه کار کرده تا دوباره اجزای از هم گسیخته اش را به هم متصل کند. بال شکسته پروانه با زحمت زیاد جمع آوری و روی یک کاغذ خشک کن نمناک پهلوی هم چیده شده بود. با وجود این، پروانه ترمیم ناپذیر به نظر میرسید و شاخک آن نیز پیدا نشده بود.
دیگر هر چه را که انجام داده بودم گفتم و کوشیدم همه چیز را شرح دهم. امیل به جای آنکه خشمگین شود و سرم داد بکشد، خیلی آهسته زیر لب آهی کشید و همان طور ساکت دزدکی نگاهی به من انداخت و بعد گفت: «خب، خب، پس این کار تو بود!»
از او خواهش کردم همه اسباب بازیهایم را بردارد و اگر راضی نیست و هنوز مرا نبخشیده است، همه پروانههایم را از من بپذیرد.
اما او گفت:«متشکرم، از پروانه نگه داشتن تو خبر دارم. از همین کاری که امروز کردی هم میشود فهمید، چطور پروانه جمع میکنی.»
در این لحظه کم مانده بود، گلویش را بفشارم. هیچ کار نمیشد کرد، من یک رذل بودم و رذل هم باقی میماندم. امیل با سردی تمام گویی که قاعده جهان چنین است با آن عدالت خوار دارنده اش پیش رویم ایستاده بود. او حتی یکبار هم مرا دشنام نداد، تنها نگاهی تحقیرآمیز به من کرد. نخستین بار بود که میدیدم چگونه آدمینمیتواند چیزی را که تنها یک بار خراب کرده است، جبران کند.
به خانه بازگشتم، خوشحال شدم که مادرم از من هیچ نپرسید و تنها مرا بوسید و به حال خودم گذاشت. باید به رختخواب میرفتم. دیگر دیر وقت بود.
اما پنهانی جعبه قهوه ای رنگ بزرگم را از آشپزخانه به اتاق بردم و روی تخت خوابم گذاشتم. در تاریکی آن را گشودم، آن گاه پروانهها را یکی یکی در آوردم و هر کدام را یکی از پس دیگری با انگشتانم چنان له کردم که گویی از آغاز هم غباری بیش نبوده اند.
حتی هنوز هم گاه گداری، بویژه آن گاه که پروانه ای زیبا را میبینم، ته مایه ای از آن عشق مفرط را در درونم حس میکنم. سپس برای لحظه ای، دوباره همان احساس خلسه آزمندانه و بیان ناپذیر که تنها کودکان قادر به فهم آن هستند، وجودم را فرا میگیرد و به همراه این احساس، درست مانند یک کودک، نخستین شکار پروانه ام را به یاد میآورم و آن گاه ناگهان خاطرات لحظات و ساعتهای شمارش ناپذیر کودکی بر من هجوم میآورد: بعد از ظهری سوزان در بیشه زارهای خشکیده، خارزار معطر، ساعتهای خنک بامدادی در باغ یا شامگاه در حاشیه اسرارآمیز جنگلی که من با تور پروانه گیری ام در کمینگاه به مانند جستجوگر گنج پنهان میشدم و هر آن، در پی یافتن مناسب ترین لحظه غافلگیر کردن پروانه ای، و در پی یافتن شانس بودم و....
هنگامیکه پروانه ای زیبا را میدیدم، نیازی نبود نمونه ای کمیاب باشد، بلکه کافی بود که این پروانه روی ساقه گلی بنشیند و بالهای رنگارنگش هر از گاه در باد تکانی بخورد تا شوق شکار، نفس از من بگیرد. وقتی جلوتر و جلوتر میخزیدم تا جایی که بتوانم تمامیخالهای رنگی براق، بال طلایی و شاخکهای لطیف قهوه ای رنگ پروانه را ببینم، آن هیجان و لذت خاص، آن آمیزه شادمانی لطیف و پاک و حرص و آزی وحشیانه بر من مستولی میشد، به گونه ای که بعدها در زندگی به ندرت چنین احساسی را دوباره تجربه کردم.
از آنجایی که والدین من بی چیز بودند و نمیتوانستند چیزهای مثل قفس به من هدیه کنند، ناچار شدم گنجینه خود را در جعبه مقوایی کهنه و پیش پاافتاده ای نگهداری کنم. با لایههای از چوب پنبههای بریده شده، کف جعبه و دیوارههای آن را پوشاندم. سپس پروانهها را با سنجاق به دیوارهها چسباندم و جعبه را که در میان دیوارهای چروکیده کاغذی آن، گنجینه ام قرار داشت، با قلابی به دیوار آویزان کردم. نخستین روزها هنوز، با کمال میل گنجینه خود را به همکلاسیهایم نشان میدادم. اما آنان صاحب جعبههای چوبی با سرپوشهای شیشه ای، جعبههای کرم ابریشم با دیوارههای توری سبز رنگ و دیگر چیزهای تجملی بودند که من با آن وسایل ابتدایی و پیش پاافتاد ام، نمیتوانستم مانند ایشان بر خود ببالم.
از آن پس دیگر چندان میلی به نشان دادن پروانههایم به دیگران نداشتم و عادت کرده بودم که حتی هیجان انگیزترین شکارهایم را پنهان کنم و چیزهایی را که به چنگ میآوردم، تنها به خواهرانم نشان دهم. یکبار پروانه آبی رنگی را شکار کرده و آن را به گنجینه ام افزودم، هنگام که پروانه را خشک کردم، غرور مرا واداشت که بخواهم دست کم آن ر به همسایه ام، پسر آموزگاری که کمیبالاتر از خانه ما منزل داشت، نشان دهم.
این پسر تنها گناهش معصومیتش بود که همین نزد بچهها دو چندان عجیب و غیرعادی است. او کلکسیونی کوچک و جمع و جور داشت، اما به سبب ظرافت و دقتش در نگهداری آن، این مجموعه به گنجینه ای واقعی بدل شده بود، گذشته از همه اینها او در هنری کمیاب و دشوار چیره دست بود. او میتوانست بالهای شکسته و آسیب دیده پروانهها را دوباره به هم بچسباند. او از هر نظر پسر بچه ای نمونه بود، از این رو من همواره درباره او احساس کینه ای آمیخته با حسادت و ستایش داشتم.
بله، من پروانه ام را به این پسر ایده آل نشان دادم.
او کارشناسانه نظرش را گفت و منحصر به فرد بودن پروانه ام را تأئید کرد و بر آن چیزی حدود بیست فنیگ قیمت گذاشت، زیرا امیل نیز میدانست که ارزش همه اشیای کلکسیونها، حتی تمبرها و پروانهها با پول سنجیده میشود.
آن گاه معایب پروانه ام را نیز برشمرد. اما من دیگر چندان توجهی به این ایرادها نکردم، چرا که خرده گیریهای دوستم تا حدودی شادمانی مرا خراب کرده بود و من دیگر هرگز پروانههایم را به او نشان ندادم.
دو سال گذشت و ما دیگر پسران بالغی شده بودیم، ولی عشق مفرط من به جمع آوری پروانه هنوز در وجودم شکوفا بود.
شایعه ای همه جا پیچیده بود که امیل گونه ای پروانه کمیاب یافته است. این خبر برای من همان قدر هیجان برانگیز بود که اگر امروز بشنوم یکی از دوستانم یک میلیون مارک به ارث برده است یا کتاب گمشده لیویوس پیدا شده است.
تا حال هیچ کدام از ما نتوانسته بودیم، این پروانه خاصی را بیابیم و من آن ر تنها از روی تصویرش در کتابی قدیمیمربوط به پروانهها دیده بودم.
گراور کتاب رنگی من با دست انجام گرفته بود و بی نهایت زیباتر و براستی دقیق تر از همه چاپهای رنگی جدید به نظر میرسید. از همه پروانههایی که نامشان را میدانستم و در گنجینه ام جایشان خالی بود، هیچ کدام به مانند این پروانه چنین التهاب آور توجه مرا به خود جلب نکرده بود.
من همواره به تصویر آن پروانه در کتابم خیره میشدم. یکی از دوستانم به من گفته بود که اگر آن پروانه قهوه ای رنگ، روی تخت سنگ یا تنه درختی بنشیند و پرنده یا دشمن دیگری بخواهد به او حمله کند، او تنها بالهای تیره رنگ خود را از هم میگشاید. آن گاه در زیر بالهایش چشمان بزرگ و روشن او پدیدار میشود و این چشمها چنان حیرت انگیز و غافلگیر کننده اند که پرنده مهاجم را میترسانند و ناچار میسازند تا پروانه را آسوده بگذارد و خود بگریزد. آن گاه چنین موجود شگفت آوری میبایست گیر آدم کسل کننده ای چون امیل بیفتد! وقتی چنین چیزی را شنیدم در نخستین لحظه ابتدا خوشحال شدم که سرانجام میتوانم این موجود کمیاب را از نزدیک ببینم و کنجکاوی سوزان خود را تسکین دهم. بعد حسادت تحریکم کرد و به گمانم آمد که چقدر مسخره است که درست همین آدم کسالت بار و ترشرو باید این پروانه پرارزش و اسرارآمیز را به دام اندازد.
با این همه وسوسه شدم که پیش او بروم تا شکار خود را نشانم دهد. پس از آن هم نتوانستم این فکر را از سرم به در کنم، برای همین هنگامیکه روز بعد خبر پروانه او در تمام مدرسه پیچید، دیگر مصمم شدم که واقعاً به سراغش بروم. بعد از ناهار به محض اینکه توانستم از منزل خارج شوم، به سوی خانه همسایه مان دویدم. مجموعه پروانههای امیل و اتاقک چوبی و در طبقه سوم خانه آنان قرار داشت. همواره از اینکه این پسر آموزگار میتواند به تنهایی صاحب یک اتاقک باشد، حسودیم میشد.
در راه پلهها به هیچ کس برنخوردم. وقتی در اتاق طبقه سوم را کوبیدم، هیچ پاسخی نشنیدم. امیل آنجا نبود وقتی دست به دستگیره در بردم، در را گشوده یافتم. بی شک امیل از روی حواس پرتی فراموش کرده بود در را قفل کند. داخل رفتم تا دست کم بتوانم آن پروانه را تماشا کنم.
به سرعت دو جعبه ای را که امیل در آنها گنجینه خود را نگهداری میکرد، برداشتم. بیهوده آن دو جعبه را به دنبال آن پروانه کاویدم تا آنکه یادم افتاد شاید پروانه هنوز داخل تور پروانه گیری باشد. همانجا بود که پیدایش کردم.
پروانه با بالهای قهوه ای رنگش که کاغذهای باریک رنگارنگ و غیرعادی به آنها چسبیده بود، داخل تور قرار داشت. روی پروانه خم شدم و از نزدیکترین فاصله ای که ممکن بود، شاخکهای پر مو و رنگ قهوه ای روشن حاشیه بالهایش را که بی اندازه لطیف بود، نگاه کردم. همچنین محو خالهای رنگارنگ و زیبای روی بالها و سطح لطیف و مخملی آن شدم. تنها نمیتوانستم چشمهای پروانه را که با نوارهای رنگی پوشیده شده بود، درست بنگرم.
در حالی که قلبم به شدت میتپید کوشیدم سنجاق را از بدن پروانه بیرون بکشم و او را از کاغذها جدا کنم. آن گاه چشمهای درشت و حیرت آور پروانه را دیدم. بسیار زیباتر و شگفت آورتر از آن چیزی بود که من در تصویر دیده بودم. در همان آن، حرص و آزی منحصر به فرد را برای تصاحب این موجود با شکوه احساس کردم.
سنجاق را به آرامیبیرون کشیدم و پرونه را که دیگر خشک شده و شکل گرفته بود، در دست گرفتم و از اتاقک بیرون آمدم. در این لحظه هیچ گونه احساس رضایتی نداشتم. در حالی که پروانه را در دست راستم پنهان کرده بودم از پلهها پایین رفتم. در این هنگام شنیدم که کسی از پلهها بالا میآید و در همان ثانیه وجدانم بیدار شد و ناگهان دریافتم که دزدی کرده ام و پسری پست فطرت هستم.
همان دم هول و هراس وحشتناکی از اینکه دزدیم فاش شود، مرا فرا گرفت؛ به همین سبب از روی غریزه دستم را با پروانه مسروقه در جیب کتم فرو بردم. به آرامیباقی پلهها را پایین رفتم. با پاهایی لرزان در حالی که عرق سردی بر اثر احساس رذالت و رسوایی بدنم را فرا گرفته بود، با منتهای ترس از پیش دخترک خدمتکاری که داخل آمده بود گذشتم و کنار در خانه با قلبی پر تپش و پیشانی ای عرق کرده، حیران و سرگردان و هراسان تر از پیش بر جای ماندم. بی درنگ دریافتم که حق ندارم پروانه را نگه دارم و باید آن را باز گردانم و اصلاً این ماجرا نمیبایست رخ میداد.
با وجود تمامیترسی که از برخورد با امیل و افشا شدن دزدیم داشتم، بازگشتم و با شتاب تمام از پلهها بالا دویدم، دقیقه ای بعد دوباره در اتاقک امیل بودم. با احتیاط دستم را از جیبم خارج کردم و پروانه را روی میز نهادم و در همین حال که آن را دوباره مینگریستم، متوجه بدبختی که به من رو آورده بود، شدم. کم مانده بود گریه ام بگیرد.
پروانه له شده بود. بال و شاخک راست پروانه دیده نمیشد و وقتی با احتیاط داخل جیبم دنبال بال خرد شده گشتم، متوجه شدم که بال چنان تکه تکه شده است که به هیچ وجه ترمیم پذیر نمینماید. در آن دم با دیدن این موجود کمیاب و زیبا که من آن را خرد و تکه پاره کرده بودم، احساس دزد بودن بیش از پیش عذابم میداد.
به انگشتانم نگاه کردم که رنگ قهوه ای بالهای ظریف پروانه به آن مالیده شده بود، همچنین به بال تکه تکه شده ای که هرگونه امید و شادمانی تصاحب دوباره یک پروانه سالم و کامل را از بین میبرد.
افسرده و غمگین به خانه بازگشتم و سراسر بعدازظهر را در باغچه خانه مان نشستم. سرانجام هنگامیکه آفتاب در حال غروب بود، شهامتم را جمع کردم و همه چیز را به مادرم گفتم. دریافتم که مادرم چگونه هراسان و غمگین شد، با این همه او دوست داشت بفهماند که اعتراف من بیش از تحمل هر مجازاتی به من ارزش میبخشد.
مادرم با قاطعیت گفت:«تو باید پیش امیل بروی و خودت همه چیز را به او بگویی. این تنها کاری است که میتوانی بکنی و اگر این کار را نکنی نمیتوانم تو را ببخشم. تو میتوانی از او بخواهی به جبران کاری که کرده ای، خودش چیزی را از وسایل تو انتخاب کند و باید خواهش کنی تو را ببخشد.»
من پیش هر همکلاسی دیگری راحت تر بودم تا پیش این پسر نمونه! پیشاپیش حس میکردم که مرا نخواهد فهمید و احتمالاً به هیچ وجه حرفهایم را باور نخواهد کرد. غروب شد و پس از آن نیز شب فرا رسید بی آنکه در من توان رفتن باشد. مادرم مرا در دالان خانه پیدا کرد و آهسته گفت:«حالا او حتماً در خانه است. همین حالا برو پیشش!»
به سوی خانه امیل راه افتادم. از طبقه پایینی سراغ امیل را گرفتم. او آمد و بی درنگ تعریف کرد که کسی پروانه او را خراب کرده است و او نمیداند که آیا این کار آدمیشرور است یا یک پرنده یا گربه. من از او خواهش کردم که مرا به اتاقش ببرد و پروانه را نشانم دهد. با هم بالا رفتیم، او در اتاقش را گشود و شمعی روشن کرد. دیدم پروانه خرد شده داخل تور قرار دارد. متوجه شدم او روی پروانه کار کرده تا دوباره اجزای از هم گسیخته اش را به هم متصل کند. بال شکسته پروانه با زحمت زیاد جمع آوری و روی یک کاغذ خشک کن نمناک پهلوی هم چیده شده بود. با وجود این، پروانه ترمیم ناپذیر به نظر میرسید و شاخک آن نیز پیدا نشده بود.
دیگر هر چه را که انجام داده بودم گفتم و کوشیدم همه چیز را شرح دهم. امیل به جای آنکه خشمگین شود و سرم داد بکشد، خیلی آهسته زیر لب آهی کشید و همان طور ساکت دزدکی نگاهی به من انداخت و بعد گفت: «خب، خب، پس این کار تو بود!»
از او خواهش کردم همه اسباب بازیهایم را بردارد و اگر راضی نیست و هنوز مرا نبخشیده است، همه پروانههایم را از من بپذیرد.
اما او گفت:«متشکرم، از پروانه نگه داشتن تو خبر دارم. از همین کاری که امروز کردی هم میشود فهمید، چطور پروانه جمع میکنی.»
در این لحظه کم مانده بود، گلویش را بفشارم. هیچ کار نمیشد کرد، من یک رذل بودم و رذل هم باقی میماندم. امیل با سردی تمام گویی که قاعده جهان چنین است با آن عدالت خوار دارنده اش پیش رویم ایستاده بود. او حتی یکبار هم مرا دشنام نداد، تنها نگاهی تحقیرآمیز به من کرد. نخستین بار بود که میدیدم چگونه آدمینمیتواند چیزی را که تنها یک بار خراب کرده است، جبران کند.
به خانه بازگشتم، خوشحال شدم که مادرم از من هیچ نپرسید و تنها مرا بوسید و به حال خودم گذاشت. باید به رختخواب میرفتم. دیگر دیر وقت بود.
اما پنهانی جعبه قهوه ای رنگ بزرگم را از آشپزخانه به اتاق بردم و روی تخت خوابم گذاشتم. در تاریکی آن را گشودم، آن گاه پروانهها را یکی یکی در آوردم و هر کدام را یکی از پس دیگری با انگشتانم چنان له کردم که گویی از آغاز هم غباری بیش نبوده اند.
هرمان هسه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.