همه بدبختیام ساعت سه بعد از ظهر یه روز پاییزی شروع شد. توی جایگاه ویژه نشسته بودم و داشتم کورس اسبدوانی سنداسکی رو نیگاه میکردم.
راستشو بخواید یه جورایی فکر میکردم مخام پارهسنگ برداشته رفتم توی جایگاه ویژه نشستم. تابستون قبلاش شهر و دیارمو به همراه هری وایتهد و یه کاکاسیاه به اسم برت ترک کرده بودم. اون سال هری دو تا اسب داشت و تو کورس پاییزه شرکت میکرد. من و برت هم مهتر یا به قول معروف قشوچی اسبها بودیم. وقتی که به خونه گفتم میخوام قشوچی هری بشم ننهام زد زیر گریه و اشک بود که میریخت. خواهرم میلدرد که همون پاییز میخواست تو شهرمون معلم بشه چپ و راست لیچار بارم میکرد. میگفتن آبروریزیه که یکی از خونوادهی ما بشه قشوچی اسب. به گمونام میلدرد فکر میکرد کار من نذاره شغلی رو که سالها آرزوشو داشت به دست بیاره.
اما هر جوری که بود من باید کار میکردم و کار دیگهای هم پیدا نمیشد. دیگه نوزده سالم شده بود و نمیتونستم همهاش تو خونه بشینم. روزنامهفروشی و چمنزنی هم به سن و سال من نمیاومد. فسقلیهایی که جلو مردم خودشیرینی میکردن این جور کارها را از من میقاپیدن. یه پسر بینشون بود که فرت و فرت میگفت چمن میزنه و آب حوض میکشه تا پولاشو پسانداز کنه و بره دانشگاه. حالمو به هم میزد. همهاش شبها بیدار بودم و نقشه میکشیدم چه طوری میتونم حالشو بگیرم بدون این که کسی بفهمه من بودم. دوست داشتم وقتی راه میرفت یه آجر بردارم بزنم تو ملاجاش یا بندازماش زیر یه گاری. بیخیال. ولاش کنید.
هر جوری بود کارمو با هری شروع کردم. برت هم آدم باحالی بود. حسابی با هم جور بودیم. او یه سیاه گنده و چهارشونه بود. چشاش نرم و مهربون بودن. تو دعوا کسی حریفاش نمیشد. برت یه مادیان سرعتی بزرگ و سیاه داشت به اسم باسفالوس. من هم یه اسب اختهی کوچیک داشتم به اسم دکتر فریتز. اون پاییز تو هر مسابقهای که هری دلاش میخواست اسب من برنده میشد.
آخرای جولای با قطار سفرمون رو شروع کردیم. اسبها را سوار واگن مخصوص کردیم. همین جور از این مسابقه به اون مسابقه و از این شهر به اون شهر میرفتیم. چه قدر حال میداد. نمیدونید. الآن بعضی وقتا فکر میکنم این بچههای تیتیش مامانی دانشگاه رفته هیچی حالیشون نیست. اونا هیچ وقت با یه کاکا سیا مثل برت دوست نبودن، هیچ وقت دزدی نکردن، هیچ وقت یه پیک عرق هم نزدن، یاد نگرفتن چه جوری فحش بدن یا چه جوری اسبا را برای مسابقه آماده کنن. بیخیال. هیچی حالیشون نیست. آخه هیچ وقت این کارا رو نکردن.
اما من همه اینها را بلد بودم. برت بهم یاد داد چه طوری یه اسبو خوب قشو کنم، بعد از مسابقه زخمهاشو بانداژ کنم و هزار تا چیز دیگه که آدم باید بدونه. این قدر قشنگ پای اسبها را بانداژ میکرد که اصلاً نمیفهمیدی پاشون زخم شده. گمون میکنم اگه کاکاسیاه نبود سوارکار محشری میشد. درست مثل مورفی و والتر کاکس میپرید روی اسب.
وای! چه حالی میداد. شنبه یا یکشنبه میرسیدی به یه شهر ییلاقی. سهشنبه هم مسابقه شروع میشد تا بعد از ظهر جمعه. سهشنبه دکتر فریتز میرفت تو مسابقهی یورتمه 25/2 و بعد از ظهر پنجشنبه هم باسفالوس تو کورس سرعت آزاد روی همه رو کم میکرد. اون قدر وقت داشتی که واسهی خودت یه چرخ بزنی، به اراجیف این و اون راجع به اسبها گوش بدی، ببینی برت پوز یه عوضیو به خاک بماله، خیلی چیزها راجع به آدمها و اسبها یاد بگیری که تا آخر عمر به دردت بخوره. فقط میخواست یه کم چشم و گوشتو باز کنی.
آخر هفته که مسابقه تموم میشد، هری زود برمیگشت خونه تا به کاراش برسه. باید به کمک برت اسبها را به گاری میبستی و بعد خیلی آروم به طرف محل مسابقهی بعدی راه میافتادی. اون قدر باید آروم میرفتی تا اسبها خسته و بیجون نشن.
وای! خدای من! کنار جاده! درختهای گردو، بلوط، جوزالش و یه عالمه درخت دیگه! همه قهوهای و سرخ! اون بوهای خوب! برت که یه ترانه به اسم "رود عمیق" میخوند! دخترهای ترگل ورگل دهاتی لب پنجرهها! وای! نگو! پیش من، باید برید مدرکهای دانشگاهتون رو بذارید لب کوزه و آبشو بخورید! من این جور جاها درس خوندم.
اگه بعد از ظهر روزی مثل شنبه به یه شهر کوچیک میرسیدیم، برت میگفت: "یه کم اینجا علافی کنیم". یه جایی اصطبلی کرایه میکردیم، به اسبها آب و غذا میدادیم. بعد لباس پلوخوریهامون رو از تو جعبه درمیآوردیم و تنمون میکردیم.
شهر پر بود از کشاورزایی که دهنشون از تعجب باز مونده بود. آخه میدیدند که ما تو کار اسبدوانی بودیم. بچههام که انگار هیچ وقت یه کاکاسیا ندیده بودند همین که تو خیابون اصلی راه میافتادیم پا میذاشتن به فرار.
همهی این قضایا قبل از ممنوعیت الکل و این شِر و وِرها بود. دو تایی میرفتیم تو یه مشروبفروشی. آدم بود که دورمون جمع میشد. همیشه احمقی پیدا میشد که ادعا میکرد اسبها رو خوب میشناسه. بلند بلند شروع میکرد سؤال کردن. من هم تا میتونستم خالی میبستم. میگفتم صاحب اسبهام. سریع یه یارو میگفت: "افتخار میدید به ویسکی دعوتتون کنم". چشای برت داشت به قول خودش از حدقه بیرون میزد. دست خودش نبود. میگفتم: "هوم، خُب، باشه. موافقام. یه پیک با هم میزنیم روشن شیم". وای! چه مشروبی! چه قدر حال میداد!
اما این اون چیزی نیست که میخوام براتون تعریف کنم. آخرای نوامبر برگشتیم شهر خودمون و من به ننهام قول دادم که قشوکشی رو برای همیشه میبوسم و میذارم کنار. چیزای زیادی هست که آدم باید به ننهاش قول بده آخه اصلاً کوتاهبیا نیستن.
اما بازم نتونستم تو شهر خودمون کاری پیدا کنم. وضع کار از قبل هم بدتر شده بود. مجبور شدم برم سنداسکی. اونجا یه کار خوب با آب و غذا و جای خواب پیدا کردم. باید از اسبهای یه آدم خرپول مراقبت میکردم. غذاشون خیلی خوب بود. هر هفته هم یه روز تعطیل داشتم. شبها روی یه تخت سفری توی یه طویلهی بزرگ میخوابیدم. کارم همش این بود کاه و جو بریزم جلوی یه مشت اسب که حتا با یه وزغ هم نمیتونستن مسابقه بدن. کار بدی نبود. اون قدرها در میآوردم که به خونه هم یه پولی بفرستم.
اما بعد. داشتم براتون تعریف میکردم. کورس پاییزه به سنداسکی اومد. یه روز مرخصی گرفتم و رفتم تا مسابقاتو ببینم. حول و حوش ظهر راه افتادم. لباس پلوخوریمو پوشیده بودم. کلاه دربیام هم که شنبهی قبلاش خریده بودم گذاشته بودم سرم. یقهام هم آهاردار و سفت بود.
اول از همه رفتم مرکز شهر و مثل جنتلمنها شروع کردم به قدم زدن. من همیشه به خودم میگم: "ظاهرتو جلو بقیه حفظ کن"! اون روز هم درست همین کارو کردم. چهل دلار تو جیبام بود. یه سر رفتم هتل بزرگ وستهوس. یه راست رفتم جلوی دکهی سیگارفروشی هتل و گفتم: "سه تا سیگار برگ بیست و پنج سنتی بهم بدید". لابی و بار هتل پر بود از سوارکار و غریبههای خوشتیپی که از این ور و اون ور اومده بودن. خودمو قاطیشون کردم. توی بار یه یارو بود با یه عصا و یه کراوات گرهبزرگ و بقچهای. ریختاش حالمو بهم میزد. من دوست دارم یه مرد، مرد باشه و شیک لباس بپوشه، اما نه این قدر فیس و افاده داشته باشه و خودشو بگیره. با یه جور خشونت کنارش زدم و یه گیلاس ویسکی سفارش دادم. مردیکه یه جور بهم نیگا کرد انگار دعواش میاومد. اما نظرشو عوض کرد و مق هم نزد. یه گیلاس دیگه هم ویسکی سفارش دادم تا بهش یه چیزی رو بفهمونم. بعد زدم بیرون. رفتم به طرف پیست اسبدوانی. وقتی رسیدم بلیط بهترین صندلی رو توی جایگاه ویژه برا خودم خریدم. دیگه داشتم زیادی قیافه میگرفتم و پز میدادم.
حالا دیگه من تو جایگاه ویژه نشسته بودم و تا دلتون بخواد خوشحال بودم. از اون بالا قشوچیها را میدیدم که داشتن اسبها رو میآوردن. شلواراشون کثیف بود و پتوی اسبها از شونههاشون آویزون بود. درست همون کاری رو میکردن که یه سال قبل من میکردم. من هم دوست داشتم اون بالا تو جایگاه ویژه باشم و احساس بزرگی بکنم و هم دوست داشتم اون پایین باشم، به آدمهای اون بالا نگاه کنم و بیشتر احساس بزرگی و مهم بودن بهم دست بده. هر کدوماش حال خودشو داشت.
خُب، درست جلوی من، اون روز توی جایگاه ویژه یه یارو بود با دوتا دختر همسن و سال من. مرد جوان آدم خوبی بود و معلوم بود کارش درسته. از اون تیپ آدمهایی بود که دانشگاه میرن و بعداً وکیل یا سردبیر روزنامه یا چیزی تو این مایهها میشن. اما اصلاً خودشو نمیگرفت و فیس و افاده نداشت. بعضی از این جور آدمها خوبن. اون هم یکی از خوبهاشون بود.
خواهرش و یه دختر دیگه همراهاش بودن. خواهره برگشت و به عقب نگاه کرد. اولاش همین جوری بود و هیچ منظوری نداشت. از اون تیپ دخترا نبود. یه دفعه زل زدیم تو چشای همدیگه.
نمیدونید چی بود! وای! یه هلوی پوستکنده بود! یه لباس نرم تناش بود. لباساش یه نمه آبی میزد. خیلی خوشگل بود. وقتی بهم نیگا کرد دوتامون سرخ شدیم. بهترین دختری بود که تا حالا تو عمرم دیدم. اصلاً فیس و افاده نداشت. خیلی شسته رفته حرف میزد بدون این که مثل یه معلم مدرسه یا از این جور آدمها باشه. منظورم اینه که وضعشون خوب بود. شاید باباش دستاش به دهناش میرسید ولی اون قدرها هم مایهدار نبود که دخترش فیل دماغ بشه. شاید یه دواخونه یا یه خشکبار فروشی تو شهرشون داشتن یا چیزی تو همین مایهها. هیچ وقت بهم نگفت. من هم نپرسیدم.
اوضاع ما هم این قدرها بد نبود. پدربزرگام اهل ویلز بود و تو اون کشور... نه ولاش کن. بیخیال.
دور اول کورس تمام شد. مرد جوان دو تا دخترو تنها گذاشت و رفت که شرط ببنده. من میدونستم میخواد چی کار کنه. اما اصلاً بلند حرف نزد که دور و بریهاش بفهمن که مثلاً اون اینکاره است. کاری که بعضیها میکنن. اصلاً از این تیپ آدمها نبود. یه کم بعد، برگشت و من شنیدم که به دخترا گفت که رو چه اسبی شرط بسته. وقتی که مسابقه شروع شد همهشون نیمخیز شدن. حسابی هیجانزده بودن و مثل همهی آدمهایی که شرط میبندن صورتشون عرق کرده بود. اسبی که روش شرط بسته بودن اون جلوها بود و گمون میکردن اگه یه ذره بجنبه از همه جلو میزنه. اما این طور نشد چون مال این حرفها نبود.
چند لحظه بعد، اسبها برای کورس سرعت 18/2 به صف شدن. بینشون یه اسب بود که من خوب میشناختماش. این اسب توی اسبهای باب فرنچ بود اما صاحباش خودش نبود. صاحب این اسب مردی بود به اسم آقای ماترز اهل ماریتا توی همین ایالت اُهایو.
این آقای ماترز خیلی خرپول بود. چند تا معدن زغالسنگ داشت و خونهاش هم یک کاخ بود بیرون از شهر. این مرد عاشق اسب بود. اما خودش یه مسیحی پریزبتریان بود و احتمالاً زناش از خودش هم معتقدتر بود. به خاطر همین بود که هیچ وقت خودش اسبهاشو تو مسابقات شرکت نمیداد. تو تمام پیستهای اسبدوانی اُهایو شایع شده بود هر وقت میخواست یه اسب رو ببره توی کورس، اسباش رو میداد به باب فرنچ و بعد به زناش میگفت که اسبو فروخته.
همین جور که گفتم اون روز باب با یکی از اسبهای آقای ماترز به مسابقه اومده بود. اسم اسب "اِبوت بِن اَهِم" بود یا چیزی تو همین مایهها. این اسب مثل برق تند میرفت. هیچ اسبی به گرد پاش نمیرسید. یه اسب اخته بود که مارک 21/2 داشت، اما میتونست توی 08/0 و 09/0 هم شرکت کنه.
حالا من چه جوری این اسبو میشناختم. سال قبلاش که با برت کار میکردم، یه کاکاسیاه رو میشناخت که برا آقای ماترز کار میکرد. یه روز که توی کورس ماریتا مسابقه نداشتیم و هری هم رفته بود خونه، با هم رفتیم سراغ این کاکاسیاه.
همه رفته بودند کورس اسبسواری رو ببینن. هیچ کس نبود الا رفیق برت. همه سوراخ سمبههای کاخ آقای ماترز رو نشونمون داد. برت یه بطری شراب توی کمد اتاق خواب آقای ماترز پیدا کرد. قایماش کرده بود. حتماً زناش خبر نداشت. با اون کاکاسیاه همهی بطری شرابو سر کشیدن اما انگار خیلی روشن نشدن. بعد کاکاسیاه بردمون و این اسب، همین اَهِم رو میگم، نشونمون داد. برت همیشه از خداش بود که یه سوارکار بشه اما چون سیاه بود هیچ وقت نتونسته بود.
رفیقمون گذاشت برت اسبو ببره بیرون و توی پیست اختصاصی آقای ماترز یه کم سوارش بشه. آقای ماترز یه دختر بچه داشت که یه جورایی میخورد مریض باشه. اصلاً هم خوشگل نبود. یه دفعه معلوم نشد از کجا سر و کلهاش پیدا شد. با هر بدبختی که بود سریع اسبو بردیم طویله، نذاشتیم سه بشه.
اون روز بعد از ظهر توی کورس سنداسکی، اون جوون همراه دو دختر بدجوری حالاش گرفته شده بود. آخه تو شرطبندی باخته بود. خودتون بهتر میدونید این یعنی چه. یکی از دخترا دوستاش بود و اون یکی هم خواهرش. خودم فهمیدم.
پیش خودم گفت: "به درک! باید کمکاش کنم".
وقتی آروم زدم پشت شونهاش، خیلی خوب تحویلام گرفت. از همون اولاش تا آخرش هم خودش و هم دخترا باهام خیلی خوب بودن. تقصیر اونها نبود.
وقتی برگشت طرفام اطلاعاتی رو که راجع به "ابوت بن اهم" داشتم بهاش دادم. گفتم: "دور اول یه سنت هم روش شرط نبند آخه دور اول مثل یه گاو که بستناش به خیش شخمزنی میدوه. اما دور بعدی برو پایین و هر چی داری روش شرط ببند که هیچ اسبی به گرد پاش نمیرسه". همهاش همینو بهاش گفتم.
هیچ وقت آدم محترمتر از خودش ندیدم. یه مرد چاق کنار خواهرش نشسته بود. تا اون موقع دختره دو بار بهام نیگا کرده بود. من هم همینطور. دوتامون سرخ شده بودیم. حالا برادره چی کار کرد؟ برگشت و از مرد چاق خواهش کرد جاشو با من عوض کنه تا برم پیششون.
وای! خدای من! کارم در اومده بود. چه قدر من احمق بودم رفتم بار هتل تا تونستم ویسکی زدم همهاش به خاطر این که اون مرتیکه عصا و کراوات داشت.
دختره حتماً میفهمید. باید درست کنارش مینشستم و دهنام افتضاح بوی الکل میداد. از خجالت میتونستم خودمو از بالای سکوها پرت کنم پایین، بپرم وسط پیست و از همهی اسبها جلو بزنم.
آخه اون از این دخترایی که هیچی حالیشون نیست نبود. حاضر بودم هر چی داشتم و نداشتم بدم تا یه آدامسی چیزی بهام میدادن بجوم بوی الکل بره. خوب شد که اون سیگار برگهای بیست و پنج سنتی تو جیبام بود. فوری یکیشو دادم به برادره، یکیاش هم خودم آتیش زدم. اون وقت مرد چاقه بلند شد و جاشو باهام عوض کرد. حالا من درست کنار دختره نشسته بودم.
اونا خودشونو معرفی کردن. اسم دوستدختر پسره الینور وودبری بود. بابای دختره توی شهر تیفین کارخونهی بشکهسازی داشت. خود پسره اسمش ویلبر وسن بود. اسم خواهرش هم لوسی وسن.
گمون میکنم همین اسمهای قلنبه سلنبهشون کار خودشو کرد. خودمو حسابی گم کردم. یه آدم که قبلاً قشوچی بوده و حالا هم تو یه طویله کار میکنه هیچ پخی نیست. نه از کسی بهتره نه از کسی بدتره. همیشه همین فکرو کردم و همه جا گفتماش.
خودتون بهتر میدونید آدم چی میکشه. چیزی تو اون لباسهای قشنگ بود، تو اون چشمهای خوشگل و مهربوناش، تو نگاههامون و سرخشدنمون.
نمیتونستم ناامیدش کنم.
خودم هم حالیام نبود دارم چی کار میکنم. گفتم اسمم والتر ماترزه، خونهمون هم توی ماریتای اُهایو. بعد به سه تاشون شاخدارترین دروغی را که تا حالا تو عمرتون شنیدین گفتم. گفتم که بابام صاحب "ابوت بن اهمه". حالا هم قرضی دادتش به باب فرنچ تا کورس بده. آخه دون شأن خونوادهی ما بود تا تو اسبدوانی شرکت کنیم. چشای لوسی وسن داشتن برق میزدن و من تا تونستم خالی بستم.
بهاش از خونهمون تو ماریتا گفتم، اون اصطبلهای بزرگ و اون خونهی بزرگ آجری روی تپهها درست بالای رودخونهی اُهایو. حواسام جمع بود که یه جوری حرف بزنم که فکر نکنن دارم لاف میزنم. من یه حرفیو شروع میکردم اما میذاشتم خودشون بقیهی حرفها رو از زیر زبونام بیرون بکشن. یه جوری نشون دادم که خیلی میل ندارم از خودم حرف بزنم. خونوادهی ما کارخونهی بشکهسازی نداشت و از وقتی که چشامو باز کرده بودم همش هشتمون گرو نهمون بود. پدربزرگام توی ویلز... بگذریم، بیخیال.
همین جور با هم گرم گرفتیم، انگار که هزار سال بود همو میشناختیم. بهشون گفتم که بابام به باب فرنچ خیلی اعتماد نداشت و منو قایمکی فرستاده بود سنداسکی تا ببینم چه کار میکنه.
هر چی رو که از "ابوت بن اهم" میدونستم بهشون گفتم. گفتم که دور اول مثل یه گاو لنگ مسابقه میده و میبازه. اما بار دوم کسی به گرد پاش هم نمیرسه. برای این که حرفمو بهشون ثابت کنم از جیبام سی دلار درآوردم و به ویلبر وسن دادم. ازش خواستم اگه زحمتی نیست بعد از دور اول پایین بره و با هر نرخی که دلاش میخواد رو "ابوت بن اهم" شرط ببنده. بهاش گفتم که نمیخوام باب فرنچ یا هیچ کدوم از قشوچیها منو ببینن.
دور اول تموم شد. "ابوت بن اهم" مثل یه اسب چوبی میموند. انگار که اصلاً جون نداشت بدوه. آخر از همه هم به خط پایان رسید. اون وقت ویلبر وسن به پایین جایگاه رفت تا شرطبندی کنه. من موندم و دوتا دختر. یه لحظه که خانم وودبری داشت اون طرفو نیگا میکرد، لوسی وسن یه جورایی با شونهاش منو لمس کرد. وای! چه حالی داد.
یه دفعه به خودم اومدم. فهمیدم وقتی حواسام نبوده اونا تصمیم گرفته بودن ویلبر پنجاه دلار شرط ببنده، دخترام هم هر کدوم رفته بودن ده دلار از پول خودشون شرط بسته بودن. حالام داشت به هم میخورد، بعدش حالام بدتر هم شد.
خیلی نگرون "ابوت بن اهم" و پولشون نبودم. همه چیز خوب پیش رفت. اهم تو سه دور بعدی سنگ تموم گذشت و هر سه دفعه اول شد. ویلبر وسن هم 9 به 2 کلی پول گیرش اومد. ناراحتیام از یه چیز دیگه بود.
وقتی ویلبر از شرطبندی برگشت بیشتر وقتشو با خانم وودبری گذروند. من و لوسی وسن هم با هم تنها شدیم، انگار که تنها توی یه جزیرهی دورافتاده و متروک بودیم. کاشکی راهی بود که میشد همه چیزو درست کرد. هیچ والتر ماترزی که به اونا گفتم وجود نداشت و هیچ وقت هم وجود نداشته. اگر هم وجود داشت قسم میخورم روز بعدش میرفتم یه گلوله حروماش میکردم.
من احمق اونجا بودم. توی جایگاه ویژه. خیلی زود مسابقه تموم شد. ویلبر رفت پایین و پولی رو که برده بودیم گرفت. یه درشکه کرایه کردیم و رفتیم مرکز شهر. رفتیم هتل وستهوس و یه شام حسابی زدیم تو رگ به اضافهی یه بطری شامپاین.
من با اون دختر بودم. نه اون حرفی میزد نه من. یه چیزو خوب میدونم. به خاطر دروغی که گفتم بابام مایه داره و این حرفا بهام علاقهمند نشده بود. یه جورایی میشد فهمید. بعضی دخترا هستن که تو زندگی فقط یه بار پیدا میشن. اگه نجنبی و کاری نکنی، برای همیشه از دستشون دادی. اون وقته که پدرت در میاد و دوست داری بری و از روی پل خودتو بندازی تو رودخونه. از ته دلشون یه جورایی بهات نگاه میکنن که دلات میخواد اون دختر بشه زنات، اونو میون یه عالمه گل با لباسهای خوشگل ببینی. دلات میخواد اون دختر بچههایی رو که دوست داری برات به دنیا بیاره. دوست داری بهترین آهنگها رو براش بزنن. وای! خدای من!
نزدیک سنداسکی کنار ساحل خلیج جایی هست که بهاش میگن سیدار پوینت. بعد از شام سوار یه قایق شدیم و رفتیم اونجا. ویلبر، لوسی و خانم وودبری باید با قطار ساعت ده برمیگشتن خونه. آخه اگه قطارو از دست میدادن باید تا صبح بیرون میموندن.
ویلبر کلی برای قایق پیاده شد. واقعاً پسر باحالی بود. تو سیدار پوینت چند تا سالن رقص بود و چند تا غذاخوری. یه ساحل هم بود که میشد اونو ادامه داد و رسید به یه جای تاریک. ما هم رفتیم اونجا.
نه من حرف میزدم نه دختره. داشتم فکر میکردم چه قدر خوب شد که ننهام غذا خوردن با چنگال سر میزو یادم داده بود و بلد بودم نباید سوپو سر کشید وگرنه حسابی آبروریزی میشد.
بعد ویلبر و دوستدخترش به قدم زدنشون ادامه دادند و همینطور توی ساحل از ما دور شدند. من و لوسی توی تاریکی جایی نشستیم که آب ریشههای درختهای پیر رو با خودش شسته بود و آورده بود. بعد از اون تا وقتی که برگشتیم به قایق که بریم به ایستگاه قطار مثل یه چشم به هم زدن گذشت.
همونطور که گفتم جایی که نشسته بودیم تاریک بود. ریشههای درختها مثل بازوی آدم بودن. شب رو میشد با دست لمس کرد: گرم، نرم، تاریک و به شیرینی پرتقال. هم خوشحال بودم، هم ناراحت بودم و هم دیوونه. هم دلام میخواست گریه کنم، هم دلام میخواست فحش بدم و هم دلام میخواست بالا بپرم و برقصم.
وقتی لوسی دید ویلبر و دوستاش دارن برمی گردن بهام گفت: "باید بریم ایستگاه قطار". اون هم دلاش میخواست گریه کنه. اما چیزی رو که من میدونستم اون ازش خبر نداشت و نمیتونست مثل من داغون باشه. قبل از این که ویلبر و دوستاش به ما برسن، سرشو بالا آورد و سریع منو بوسید. سرشو به سرم تکیه داد و داشت میلرزید... وای! خدای من!
بعضی وقتها آرزو میکنم سرطان بگیرم و بمیرم. گمون کنم منظورمو میفهمید. سوار قایق از این طرف خلیج رفتیم اون ور به طرف ایستگاه قطار. تو گوشام گفت من و اون میتونستیم از قایق پیاده بشیم و روی آب راه بریم. هر چند احمقانه به نظر میاومد اما منظورشو میفهمیدم.
خیلی زود رسیدیم به ایستگاه قطار. یک گله آدم اونجا بود. انگار همه از کورس پاییزه برمیگشتن. لوسی گفت: "امیدوارم باز زود همو ببینیم. بهم نامه بنویس. من هم بهت نامه مینویسم".
هی روزگار. بخت و اقبال منو ببین.
شاید بهام نامه هم نوشته. حتماً نامه برگشت خورده بوده و روش نوشته بودن همچین شخصی اصلاً وجود نداره یا چیزی تو همین مایهها.
منو باش که جلوش خودمو یه آدم حسابی جا زدم. خدا! چه بخت و اقبال مزخرفی دارم من!
قطار اومد. لوسی سوارش شد. ویلبر باهام دست داد و ازم خداحافظی کرد. بعد خانم وودبری جلوم یه کم تعظیم کرد و من هم جلوش خم شدم. قطار راه افتاد. داغون شدم. مثل یه بچه زار زار زدم زیر گریه.
وای! میتونستم دنبال قطار بدوم، حتا ازش جلو بزنم. اما چه فایده؟ تا حالا آدمی به احمقی من دیده بودید؟
قسم میخورم اگه دستام بشکنه یا قطار از رو پام رد بشه دکتر نمیرم. حقمه. باید زجر بکشم تا تقاص کارمو پس بدم.
قسم میخورم اگه مشروب نزده بودم همچین دروغ شاخداری به لوسی نمیگفتم که مجبور شم از دستاش بدم.
اگه دستام به اون مرد عصا به دست کراواتی میرسید روزگارشو سیاه میکردم. لعنتی. او یه احمق تمومعیار بود. درست مثل خودم که یه احمقام. دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. نه پول، نه پسانداز و نه حتا غذا. آخه من یه احمقام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.