۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

فریدریش انگلس، سرمایه‌داری که به طبقه‌ی خود خیانت کرد

فریدریش انگلس، سرمایه‌داری که به طبقه‌ی خود خیانت کرد




فریدریش انگلس
به نقش فریدریش انگلس در تکوین و تکامل اندیشه‌های مارکس غالبا کم‌بها داده شده و نام وی در تاریخ اندیشه، همواره در سایه‌ی آوازه‌ی یار نزدیک‌اش قرار داشته است. ۲۸ نوامبر ۲۰۱۰، صدونودمین زادروز این متفکر آلمانی است.


اگر بتوان آموزه‌های کمونیسم را بر دو ستون اصلی «ماتریالیسم تاریخی» و «ماتریالیسم دیالکتیک» استوار ساخت، می‌توان گفت که سازنده‌ی ستون اول کارل مارکس، و سازنده‌ی ستون دوم، دوست و همفکر وی فریدریش انگلس بوده است.
انگلس بر خلاف مارکس که فعالیت‌های فکری خود را عمدتا متوجه اقتصاد سیاسی و جامعه شناسی کرده بود، بیشتر به حوزه‌های معرفت‌شناسی و هستی‌شناسی پرداخته و بر این پایه، به معنای متعارف سخن، بیش از مارکس خود را با موضوع‌های فلسفی مشغول کرده است.
تولد و دوران جوانی
فریدریش انگلس در تاریخ ۲۸ نوامبر سال ۱۸۲۰ در بارمن از توابع شهر ووپرتال آلمان زاده شد. پدرش مردی توانگر بود و کارخانه‌ی نساجی داشت. انگلس دوره‌ی دبیرستان را در ووپرتال گذراند. یک سال پیش از پایان تحصیلات، به خواست پدر مدرسه را رها کرد تا در شرکت او کارآموزی کند.
آشنایی از نزدیک با وضع دشوار معیشتی کارگران، روح انتقادی او را شعله‌ور ساخت. ۲۱ ساله بود که با نام مستعار «فریدریش اسوالد»، نخستین رساله‌ی انتقادی خود را تحت عنوان «نامه‌هایی از ووپرتال» منتشر ساخت. در همان سال داوطلبانه به خدمت سربازی رفت، ولی همزمان از درس‌گفتارهای فلسفی در دانشگاه برلین دیدن می‌کرد و به‌زودی به محفل روشنفکری «هگلی‌های جوان» پیوست. در کانون مباحث این محفل، مسائل مربوط به دین و ضرورت نقد آن قرار داشت.

تصویری از فریدریش انگلس در دوره‌ی جوانی

نخستین دیدار انگلس با کارل مارکس در سال ۱۸۴۲ در تحریریه‌ی روزنامه‌ی «راینیشه» در شهر کلن روی داد. انگلس پس از آن به انگلستان رفت تا در شهر منچستر در کارخانه‌ی نساجی پدرش، کارآموزی خود را در رشته‌ی بازرگانی به پایان رساند. وضعیت طبقه‌ی کارگر در انگلستان او را به‌شدت متاثر ساخت و به دگرگونی ژرف سیاسی در دیدگاه‌های او انجامید.
در همین زمینه بررسی‌های نظری او آغاز شد و سرانجام در کتاب‌های «وضعیت طبقه‌ی کارگر در انگلستان» و «طرحی برای نقد اقتصاد ملی» بازتاب یافت. وی در این آثار، مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را مورد انتقاد قرار داده، زیرا معتقد بود مالکیت خصوصی، نیروی کار انسانی را به کالایی فرومی‌کاهد که بهای آن تابع عرضه و تقاضاست. این دیدگاه‌های انگلس، مارکس را به شدت تحت تاثیر قرار داد.
همکاری با مارکس
انگلس از سال ۱۸۴۴ شروع به همکاری با کارل مارکس و «آرنولد روگه» کرد که در پاریس «سالنامه‌ی آلمان و فرانسه» را منتشر می‌کردند. در همین ایام، سفر او به پاریس و دیدار دوباره با مارکس، به دوستی و همکاری ژرفی میان آن دو انجامید که تا پایان عمر ادامه داشت. میان آن دو ۱۴۰۰ نامه ردوبدل شده است.
مارکس و انگلس در سال ۱۸۴۷ طرحی ارائه کردند که مبانی کمونیسم را توضیح داده بود. در پی آن «اتحادیه‌ی کمونیست‌ها» را در لندن و سرانجام «انجمن کارگران آلمان» را در بروکسل بنیاد گذاشتند. آن دو یک سال پس از آن «مانیفست حزب کمونیست» را منتشر کردند که در آن کارگران جهان به اتحاد برای پایان دادن به نظام بهره‌کشی فراخوانده شده بودند. این کتاب تا کنون به بیشتر زبان‌های دنیا ترجمه شده است.
انگلس در جریان انقلاب سال ۱۸۴۸ در آلمان، برای روزنامه‌ی «راینیشه» در کلن کار می‌کرد و در همان سال ناچار شد از بیم پیگرد به سوئیس بگریزد. پس از بازگشت به آلمان، فعالانه در دامن زدن به موج دوم انقلاب شرکت داشت. ولی پس از ناکامی جنبش انقلابی، با کشتی از طریق جنوا به لندن گریخت.


روی جلد مانیفست حزب کمونیست، اثر مشترک مارکس و انگلس

انگلس از سال ۱۸۵۰ به مدت بیست سال به عنوان شریک کارخانه‌ی پدری در منچستر کار می‌کرد. وضع مالی خوب او باعث شد تا بتواند از دوست نزدیکش کارل مارکس پشتیبانی مالی کند. همزمان به فعالیت‌های نگارشی خود ادامه می‌داد. سلسله مقاله‌های سیاسی تحت عنوان «انقلاب و ضدانقلاب در آلمان» که در روزنامه‌های وقت آلمان و اتریش منتشر شد و تا مدت‌ها به مارکس نسبت داه می‌شد همه به قلم فریدریش انگلس بود.
فشارهای اخلاقی جامعه‌ی آن زمان باعث شد که انگلس در سال ۱۸۵۱ برای حفظ آبروی مارکس ادعا کند پدر فرزندی است که از رابطه‌ی غیرزناشویی میان مارکس و «هلنا دموت» خانه‌دار او به وجود آمده بود.
پس از انتشار نخستین جلد کتاب «سرمایه» در سال ۱۸۶۷، انگلس با دادن آگهی‌های تبلیغاتی در روزنامه‌های گوناگون، تلاش کرد توجه محافل روشنفکری را به این اثر مارکس جلب کند. وی در سال ۱۸۶۹ سهم خود را از کارخانه‌ی پدری فروخت تا به عنوان مردی مرفه در نزدیکی منزل مارکس در لندن اقامت گزیند و یکسره به کارهای نگارشی و پژوهشی بپردازد. در سال‌های پس از آن بیش از ۶۰ مقاله در مجله‌ی انگلیسی‌«پال مال» درباره‌ی جنگ میان فرانسه و آلمان نوشت.
فعالیت نظری و عملی برای جنبش کارگری
انگلس از سال ۱۸۷۱ عضو شورای کل «انترناسیونال اول» شد و مسئولیت دبیرخانه‌ی آن را برای کشورهای بلژیک، دانمارک، پرتغال، اسپانیا و ایتالیا برعهده گرفت. در سال‌های بعد نخست کتاب «دیالکتیک طبیعت» را منتشر کرد که در آن قوانین اصلی دیالکتیک را توضیح داده و در حوزه‌ی علوم طبیعی به کار بسته بود. در سال ۱۸۷۵ به همراه مارکس «نقد برنامه‌ی گوتا» را منتشر کرد که در آن روند تکوین سوسیال دمکراسی آلمان مورد سنجش قرار گرفته است.
انگلس در فاصله‌ی سال های ۱۸۷۶ تا ۷۸ کتاب مشهور خود «آنتی دورینگ» را به نگارش درآورد که نوعی انسیکلوپدی مارکسیستی است. وی در این کتاب که نام واقعی آن «آقای اویگن دورینگ علم را دگرگون می‌کند» است، به نقد اندیشه‌های یک استاد دانشگاه پرداخته که به باور انگلس دیدگاه‌هایی «ارتجاعی» و «خرده‌بورژوایی» درباره‌ی سوسیالیسم تبلیغ می‌کرده است.
انگلس در سال ۱۸۷۸ یک روز پیش از مرگ معشوقه و شریک درازمدت زندگی‌اش «لیزی بورنز»، با وی رسما ازدواج کرد. در سال ۱۸۸۲ کتاب «تکامل سوسیالیسم از پندار به علم» را منتشر ساخت. وی پس از مرگ مارکس در سال ۱۸۸۳در لندن ماند تا کار تنظیم و ویراست جلد دوم کتاب «سرمایه» را پیش برد. این اثر در سال ۱۸۸۵ منتشر شد. یک سال پیش از آن انگلس با انتشار کتابی به نام «منشاء خانواده. مالکیت خصوصی و دولت»، نظریه‌های مارکس درباره‌ی «ماتریالیسم تاریخی» را درباره‌ی اشکال ابتدایی جوامع انسانی به کار بسته بود.
در سال ۱۸۸۸ یکی از معروف‌ترین رساله‌های انگلس به نام «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه‌ی کلاسیک آلمانی» منتشر شد که وی در آن پرسش‌های بنیادین «سوسیالیسم علمی» را مورد بحث و بررسی قرار داده و نمایندگان فلسفه‌ی رسمی در آلمان را «اندیشه‌پردازان دولت بورژوایی» خوانده است.
انگلس در سال ۱۸۹۰ پس از لغو «قانون سوسیالیست‌ها» در آلمان که قانونی برضد فعالیت‌های پیشگامان جنبش کارگری بود، فعالانه در حیات حزب سوسیال دمکرات آلمان شرکت کرد و در همکاری با کارل کائوتسکی و آگوست ببل دو تن از رهبران جنبش کارگری، در تدوین برنامه‌ی «ارفورت» این حزب نقش داشت. در سال ۱۸۹۳ ریاست افتخاری «انترناسیونال دوم» را که در زوریخ برگزار شد برعهده گرفت.
انگلس در سال ۱۸۹۴ یعنی یک سال پیش از مرگ، جلد سوم «سرمایه» را آماده‌ی انتشار کرد. وی که از مکاتبات خود با مارکس برای تکمیل و تنظیم این کتاب سود برده بود، در دیباچه‌ای بر آن، از دشواری‌های فراوان آماده‌سازی این اثر کارل مارکس یاد کرده است.
فریدریش انگلس در تاریخ پنجم اوت ۱۸۹۵ پس از یک بیماری کوتاه مدت در لندن چشم از جهان فروبست. وی در وصیتنامه‌ی خود، بخش بزرگ ثروت‌ چشمگیرش را به جنبش کارگری و سوسیال دمکراسی آلمان بخشیده بود. در زیر نگاهی گذرا داریم به میراث فکری انگلس.


مجسمه‌ی مارکس و انگلس در برلین
«واژگونی» فلسفه‌ی هگل
انگلس نیز مانند مارکس تحت تاثیر فلسفه‌ی هگل بود، ولی درونمایه‌ی آن را رد می‌کرد. وی همچون دیگر «هگلی‌های جوان» معتقد بود که فلسفه‌ی هگل بر سر خود ایستاده است و باید آن را واژگون ساخت تا بر روی پاهای خود قرار گیرد. معنای این سخن آن بود که همزمان با حفظ هسته‌ی دیالکتیکی فلسفه‌ی هگل، باید درونمایه‌ی ایده‌آلیستی آن را دور ریخت و آن را با ماتریالیسم انباشت.
انگلس در مهم‌ترین آثار فلسفی خود،‌ یعنی «آنتی دورینگ»، «دیالکتیک طبیعت» و «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه‌ی کلاسیک آلمانی»، تلاش کرد دعوی اعتبار دیالکتیک را از افق‌های ماتریالیسم تاریخی فراتر ببرد. این تلاش‌های فکری تنها برخاسته از راهکار‌های مبارزه‌ی حزبی و طبقاتی نبود، بلکه همزمان پاسخی بود به نیازهای زمانه و واکنشی در برابر افزایش اهمیت تفکرات مبتنی بر علوم طبیعی. در آن دوره، در میان نخبگان فکری جنبش کارگری، اندیشه‌های داروین و دیگر طبیعی‌دانان گسترش داشت. از آنجا که دانش‌های طبیعی، شناخت دقیق از جهان به شمار می‌رفت، ضروری بود مرزهای حوزه‌هایی که در آن‌ها تصورات مکانیکی حاکم بودند، به دقت ترسیم شود تا به گفته‌ی انگلس، تکیه‌گاه نظری «ایده‌آلیسم» و «ماتریالیسم غیردیالکتیکی» فروریزد.
بر این پایه بود که انگلس در کتاب «آنتی دورینگ»، وظیفه‌ای بسیار سنگین بر دوش «دیالکتیک» می‌نهد و آن را به «دانش حرکت عمومی و قوانین تکامل طبیعت، جامعه‌ی انسانی و تفکر» برمی‌کشد. به گفته‌ی انگلس، وحدت واقعی جهان برخاسته از مادیت آن است. مکان و زمان، اشکال بنیادین هستی هستند و هستی بیرون از مکان به همان اندازه بی‌معناست که بیرون از زمان. به نظر انگلس، حرکت یا جنبش، شیوه‌ی برجاهستی ماده است و ماده‌ی بی‌حرکت هرگز و هیچ‌جا وجود نداشته است.
بدین سان انگلس در آموزه‌های معرفت‌شناختی و هستی‌شناختی خود، ماده را جانشین «امر مطلق» در فلسفه‌ی شلینگ و هگل می‌کند، منتها این ماده پدیده‌ای ایستا نیست، بلکه اصلی پویاست. انگلس معتقد بود آنچه واقعا هست، مادی است و آنچه مادی است واقعا هست. بر این پایه، نمی‌توان به معنای واقعی سخن از واقعیتی غیرمادی سخن گفت.
دیالکتیک به جای متافیزیک
انگلس در کتاب «دیالکتیک طبیعت»، درک خود از مفهوم دیالکتیک را غنا می‌بخشد. وی می‌خواهد با این اثر نشان دهد که در طبیعت همان قوانینی قابل کشف هستند که در تاریخ اعتبار دارند. به دیگر سخن، تلاش او در این کتاب متوجه انطباق نظریه‌های علوم طبیعی بر جامعه است.
انگلس دیالکتیک را در برابر تفکر متافیزیکی قرار می‌دهد. به باور او، متافیزیک بر مقولاتی ایستا استوار است، در حالی که دیالکتیک برخاسته از روندهای پرجنبش و متضاد است. طبیعت برای انگلس از ساختاری دیالکتیکی برخوردار است و نه متافیزیکی.
انگلس نهایتا همه‌‌ی شیوه‌های هستی ماده را در «عمومی‌ترین قوانین معتبر دیالکتیک» به صورت زیر فرمولبندی می‌کند:
ـ قانون گذار از کمیت به کیفیت و برعکس.
ـ قانون پیوند و نفوذ اضداد.
ـ قانون نفی نفی.
آموزه‌ی متضاد بودن واقعیت، در نقطه‌ی کانونی دیالکتیک طبیعت جای دارد. مطابق آموزه‌های انگلس، قوانین بنیادی دیالکتیک نه تنها چارچوب همه‌ی نظریه‌های طبیعی و اجتماعی را تشکیل می‌دهند، بلکه مبنای آموزه‌ی شناخت نیز هستند. از دیدگاه انگلس، شناخت، چیزی جز بازتابی از واقعیت در ذهن آدمی نیست. ولی چنین بازتابی تنها از گذرگاه کاوش‌های دقیق و پرزحمت و نیز بررسی‌های آزمایشگاهی صورت می‌پذیرد.
به باور انگلس، نه تنها داوری‌ها درباره‌ی بوده‌ها، بلکه همچنین گزاره‌های علوم طبیعی مادامی درست هستند که با واقعیت منطبق باشند. دیالکتیک ذهنی (به مثابه فرم اندیشه)، دیالکتیک عینی (به مثابه فرم واقعیت مادی) را پوشش می‌دهد، زیرا اندیشه، پدیده‌ی همراه روندهای مغز آدمی است و مغز آدمی بخشی از واقعیت مادی است، به گونه‌ای که قانونمندی‌های آن برای تفکر نیز اعتبار دارند.
هگل معتقد بود که که اشکال اندیشه و موضوع شناخت می‌بایست مطابقت داشته باشند، زیرا در هر دوی آن‌هاست که «امر مطلق» جلوه‌گر می‌شود. انگلس نیز معتقد بود که دیالکتیک ذهنی و دیالکتیک عینی برپایه‌ی وابستگی خود به ماده، به گونه‌ای ضروری هماهنگ هستند. بدین‌سان کارکردی که «امر مطلق» در متافیزیک مکتب‌ایده‌آلیسم آلمان دارد، در فلسفه‌ی انگلس، جای خود را به «ماده» می‌دهد. انگلس نیز مانند هگل تفاوتی را که کانت میان «پدیده‌ها» و «شی فی‌نفسه» قائل بود غیرقابل دفاع می‌داند. به باور او اگر چه شناخت ما هرگز کامل نیست، ولی ما همواره «ماده‌ی فی‌نفسه» را می‌شناسیم.
گذار به وادی ایدئولوژی
ماتریالیسم دیالکتیک انگلس، منظومه‌ی فکری همه‌جانبه‌ای است که هستی‌شناسی، نظریه‌ی شناخت، متدولوژی و فلسفه‌ی تاریخ را دربرمی‌گیرد. این منظومه در پیوند با نظریه‌های جامعه‌شناختی و اقتصادی مارکس، برنامه‌ای انقلابی ارائه می‌دهد که مدعی بنیادهای علمی است.
آموزه‌های انگلس برای گسترش افق ماتریالیسم تاریخی به ماتریالیسم دیالکتیک، زمینه‌ساز تبدیل آن به یک جهان‌بینی شد. اگر از ایدئولوژی، سیستمی از گزاره‌هایی را بفهمیم که غالبا هنجاری هستند، ولی به گونه‌ی اظهارات و تصدیق‌های غیرهنجاری بروز می‌کنند، می‌توان گفت که جهان‌بینی ارائه شده توسط انگلس و مارکس، خصلت ایدئولوژیک دارد.
این جهان‌بینی دربرگیرنده‌ی خواست‌هایی است که به گونه‌ی اظهارات «صدق» و «علمی» بیان می‌شوند، ولی همزمان گزاره‌هایی بطور ناروشن مرتبط با یک هنجار هستند. برای نمونه در این جهان‌بینی گفته نمی‌شود که کمونیسم باید بر سرمایه‌داری چیره شود، گرچه چنین خواستی برای آن اساسی است، بلکه بیشتر گفته می‌شود نظام اجتماعی و اقتصادی سرمایه‌داری با «ضرورت یک قانون طبیعی» فرومی‌پاشد و جای خود را به «نفی» آن که نظام کمونیستی است می‌دهد. این خواست، چنین «مستدل» می‌شود که سرمایه‌داری نظامی پرتضاد است و به دلیل همین تضادها باید زوال یابد.
در نمونه‌ی بالا می‌بینیم که از آنجا که تز «ضدیت» به عنوان اصلی پیشینی (آپریوری) و صدق اعتبار دارد، پیش‌بینی‌های متکی بر آن نیز نه به عنوان حدسیات، بلکه به عنوان پیشگویی‌های قطعا درست ارائه می‌گردند.
ایده‌های مارکس و انگلس، بعدها به صورت «مارکسیسم» بیش از همه بر لنین و نیز جانشین او استالین تاثیر گذاشتند و توسط آن‌ها به عنوان بخشی از یک منظومه‌ی ایدئولوژیک، در خدمت سیاست رسمی دولت اتحاد شوروی سابق و سپس احزاب کمونیست پیرو آن قرار گرفتند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.