سطح زندگی
بي خيال ومغرور از فراغت عصر يكشنبه اي كه در پيش داشتند، "آنابل" و "ميج" از اتاق چاي خارج شدند. طبق روال معمول، ناهارشان را با شكر، نشاسته، روغن و كره خورده بودند. معمولا ساندويچهايي از نان اسفنجي جديد با كره و مايونز مي خوردند؛ برش بزرگي از كيك كه بين بستني و خامه مخلوط شده با شكلات آب شده و گردوي خرد شده بود و يا به جاي آن گاهي پاته مي خوردند كه شامل تكههاي گوشت در سس سفيد غليظي بود كه روغن بي كيفيتي از آن چكه مي كرد. شيريني هايي نرم جامدي كه از يك ماده شيرين نامشخص كه هنوز سفت نشده بود، اما مايع هم نبود ومثل پمادي رها شده در آفتاب بود، پر شده بودند. غذاي ديگري انتخاب نمي كردند، حتي به فكرشان هم نمي رسيد و پوستشان بسان گلبرگهاي شقايق و شكمهايشان آنقدرصاف و بغل هايشان آن چنان لاغر بود كه برده هاي هندي چنان اند. آنابل و ميج تقريبا از همان زماني كه ميج به عنوان تندنويس در شركتي كه آنابل در آن مشغول كار بود ، شاغل شد، دوستان جون جوني شدند. حالا، آنابل در تصدي تندنويسي با دوسال كار بيشتر ، حقوقي معادل 18 دلار و پنجاه سنت در هفته مي گرفت در حالي كه حقوق ميج كماكان 16 دلار بود.
هريك از دخترها با خانوادهاش زندگي مي كرد و نصف درآمدش را براي كمك به خانواده اختصاص مي داد. صندلي هاي آن دو در اداره كنار هم بود و هر روز با هم ناهار ميخوردند و در پايان كار روزانه نيز با هم به خانه باز مي گشتند؛ بسياري از شبهايشان و بيشتر يكشنبههايشان در كنارهم سپري مي شد. غالبا با دو مرد جوان همراه مي شدند اما هيچ ثباتي در اين همراهي وجود نداشت، مردها بدون شكايت ، جاي خودشان را به دو مرد ديگر مي دادند و شكايت موردي نداشت ، واقعيت اين بود كه، افراد جديد به ندرت از قبليها قابل افتراق بودند.
به شكل تغيير ناپذيري ، زمانهاي خوش فراغتشان را در عصرهاي گرم يكشنبه با يكديگر مي گذراندند. استفادهي مدوام، تار و پود دوستي آنها را نپوسانده بود.
شبيه هم بودند، اگر چه شباهتشان در تركيب چهرههايشان نبود، بلكه درفرم بدن هايشان، حركاتشان، سبك لباس پوشيدنشان و زيورآلاتي بود كه استفاده مي كردند.
آنابل و ميج خود را به گونه اي مي آراستند كه ديگر كاركنان جوان اداره از آن منع مي شدند؛ لبها و ناخن هايشان را رنگين ، مژههايشان را تيره و موهايشان را روشن مي كردند و رايحهي عطرشان در فضا پخش مي شد. لباسهاي نازك و روشني مي پوشيدند كه بر روي سينه ها مي چسبيد و بلندي اش تا بالاي ساق بود و كفش هاي روباز سبكي به پا مي كردند كه بندهاي فانتزي داشت. آنها جذاب، بي كلاس و خواستني بودند.
همان طور كه از خيابان پنجم با دامنهايشان كه در باد گرم تاب مي خورد، مي گذشتند. تحسينها را مي شنيدند. دستههاي مردان علاف جوان در اطراف دكه هاي روزنامه فروشي ، آن ها را با پچ پچ و تعجب نگاه و حتي گاهي با روشهاي ابتدايي همچون سوت زدن تحسين مي كردند.
آنابل و ميج بي تكبر يا دستپاچكي به راهشان ادامه مي دادند، سرهايشان را بالاتر مي گرفتند و قدمهايشان را با دقت فوق العاده اي با يكديگر تنظيم مي كردند ، انگار كه بر تيغه ي بر آمده ي خرخره ي غول ها راه مي روند. در عصرهاي تعطيل شان، براي قدم زدن به خيابان پنجم مي رفتند جايي كه مكان ايده آلي براي بازيشان بود.
بازي را مي شد هرجايي انجام داد و واقعا هم مي شد اما، ويترينهاي عالي مغازه ها مشوق دو بازيكن براي بهتر بازي كردنشان بود. آنابل اين بازي را اختراع كرده بود يا اين طور مي شد گفت كه يك بازي قديمي را تكميل كرده بود. اساسا ، اين بازي چيزي بيشتر از بازي " اگر يك ميليون دلار داشته باشي چه كار مي كني؟" نبود. اما آنابل يك سري قوانين جديد براي آن وضع كرده بود كه آن را دقيق تر و سخت تر مي كرد. وهمچون همه ي بازيها،هرچه بازي سخت تر بود، جذاب تر مي شد.
نسخه ي بازي آنابل چنين بود: بايد تصور كني كه كسي ميميرد و يك ميليون دلار به تو به ارث مي رسد، خب! اما شرطي براي اين وارث وجود دارد، در وصيتنامه قيد شده كه بايد همه پول را تا سكه آخرش فقط خرج خودت كني. اين جا سختي بازي نهفته بود ، اگر هنگام بازي فراموش مي كردي و در مخارجت هزينه اجارهي آپارتمان جديد خانواده ات را مي گنجاندي، نوبتت را به بازيكن ديگر واگذار مي كردي. اين حيرت آور بود كه تعداد زيادي، حتي كاركشتهها، با چنين لغزشهايي نوبت هايشان را از دست مي دادند. البته اين هم اساسي بود كه بازي با جديت و علاقه انجام شود. هر خريدي مي بايست به دقت انتخاب و اگر لازم بود با بحث از آن دفاع مي شد. رغبتي به اين كه اين بازي خشن باشد وجود نداشت. يكبار آنابل بازي را به "سيلويا"، دختر ديگري كه در اداره كار مي كرد، معرفي كرد. او قوانين را براي سيلويا توضيح داد و سپس به او نوبتي داد:
"اولين كاري كه مي كني چه خواهد بود؟" سيلويا بدون اين كه لحظه اي ترديد نشان دهد و يا مكث كند، گفت :" خب، اولين كاري كه انجام مي دهم اينه كه يك نفرو استخدام مي كنم كه خانم "گري كوپر" رو بكشه و بعد...."
مي شد ديد كه بازي با چنين شخصي كيف نمي داد اما آنابل و ميج قطعا به دنيا آمده بودند تا همبازي هم باشند چرا كه ميج از همان لحظه اي كه بازي را آموخته بود آن را استادانه بازي مي كرد. اين او بود كه جزيياتي به بازي اضافه كرد تا آن را خودمانيتر كند. بر طبق نوآوري هاي ميج غريبه اي كه مرده بود و پول به ارث گذاشته بود، نبايد كسي باشد كه دوستش داشتي، يا به همان سبب، حتي نبايد كسي باشد كه مي شناختياش. او كسي بود كه تو را جايي ديده بوده و فكر كرده بود : "اين دختر شايستهي يك عالمه چيزهاي خوب است؛ پس از مرگم برايش يك ميليون دلار باقي خواهم گذاشت." و مرگ او نمي بايست دردناك و يا ناگهاني بوده باشد.اين شخص مي بايست پير باشد و راحت و آسوده با آمادگي كامل به هنگام خواب مرده و مستقيما به بهشت رفته باشد.
اين ريزه كاريها اجازه مي داد تا آنابل و ميج بازيشان را با كمال آرامش وجدان ، بازي كنند. ميج با جديتي نه تنها لازم بلكه بيشتر آز آن بازي مي كرد.
تنها يكبار بين دخترها شكرآب شد و آن وقتي بود كه آنابل اعلام كرد كه نخستين خريد او با يك ميليون دلارش، كت پوست نقره اي است. اين چون تودهني اي به ميج بود ،وقتي حال ميج جا آمد با فرياد گفت كه نمي تواند تصور كند كه چگونه آنابل قادر است چنين كاري بكند. كتهاي پوست نقره اي خيلي معمولي بودند. آنابل از سليقهي خودش اين گونه دفاع كرد كه آن ها ابدا معمولي نيستند. ميج سپس گفت كه چراهستند و چنين اضافه كرد كه همه مردم كت پوست نقره اي دارند و ترش كرده ادامه داد كه او را هرگز در كت پوست نقره اي مرده نخواهند يافت.
چند روزي پس از از اين جريان، با اين كه دخترها مثل هميشه يكديگر را مي ديدند، مكالماتشان با ملاحظات ومتفاوت بود و يك نوبت هم بازيشان را انجام ندادند. سپس يك روز صبح ، به محض اين كه آنابل وارد اداره شد به سمت ميج آمد و گفت كه تغيير عقيده داده است. او با هيچ مبلغي از يك ميليون دلارش كت پوست نقره اي نخواهد خريد؛ در عوض پس از دريافت ارثيه اش يك كت مينك خواهد خريد. ميج لبخندي زد و چشمهايش درخشيدند.
" فكر مي كنم دقيقا كار درستي مي كني." او گفت .حالا همان طوري كه در خيابان پنجم قدم مي زدند، دوباره بازي مي كردند. يكي از آن روزهاي لعنت شدهي ماه سپتامبر بود؛ گرم و سوزان با گرد و غبار نقره اي در باد. مردم بي حال تلو تلو مي خوردند، اما دخترها مغرورانه و در يك مسير راست پيش مي رفتند، همچون ملكههاي جوان كه در تفرجگاه عصرگاه قصر راه ميروند. نياز به زمان بيشتري براي اين كه رسما بازي شان را آغاز كنند، نداشتند. آنابل مستقيما به اصل بازي پرداخت :
" خيلي خب، پس تو اين يك ميليون دلار رو داري اولين كاري كه مي كني چيه؟" ميج گفت:" يك كت مينك مي خرم." اما اينو مكانيكي گفت مثل اين كه به سوال مورد انتظاري، جواب از بر شدهاي مي دهد.
آنابل گفت:" بله، فكر مي كنم بايد اين كارو كني، يك نوع مينك خيلي تيره رنگ." اما او هم چنان حرف مي زد كه انگار از روي عادت مي گويد.
هوا بسيار گرم بود ، كت پوست، هر چند تيره و براق و لطيف در خيال ، زشت و نفرت انگيز مي نمود. در سكوت مدتي كنار هم قدم زدند سپس نگاه ميج به ويترين مغازهاي جلب شد. درخشندگاني زيبا واعلي ،در تقابل با تيرگي ساده و فاخر، جلوه مي نمودند.
ميج گفت:"نه، حرفمو پس مي گيرم. اول يك كت مينك نمي گرفتم. مي دوني چكار مي كردم؟ يك رشته مرواريد مي گرفتم، مرواريدهاي اصل. "چشمان آنابل به دنبال نگاه ميج چرخيد.
به آرامي گفت:" بله فكر مي كنم ايدهي خوبيه و منطقي هم به نظر ميرسه چون مي توني مرواريد را با همه چيز بندازي."
با همديگر به سوي ويترين مغازه رفتند و به آن چسبيدند. در ويترين تنها يك قطعه وجود داشت و آن دو رشته مرواريد دورديفه بود كه با يك زمرد تيره به هم متصل شده بود و بر گردن يك ماكت با گلوي صورتي مخملي قرار داشت.
"فكر مي كني قيمتش چقدر باشه؟" آنابل پرسيد.
"نمي دونم، فكر مي كنم خيلي زياد." ميج گفت.
آنابل پرسيد:"مثلا هزار دلار؟"
ميج گفت:" اوه، فكر مي كنم بيشتره با حساب اون زمرده."
آنابل پرسيد:" خب، مثلا ده هزار دلار؟"
ميج گفت:" اصلا نمي تونم بگم."
شيطان در جلد آنابل رفته بود، گفت:" جراتشو داري بري و قيمتشون كني؟"
ميج گفت:" لذتي داره."
"جراتشو داري؟" آنابل گفت.
ميج گفت:" چرا كه نه، فروشگاهي مثل اين حتي مي تونست تو اين بعد از ظهر باز هم نباشه."
آنابل گفت:" بله. اين طوريه،مردم فقط دارن بيرون مي آيند و دربان هم اون جاست ، جراتشو داري؟"
ميج گفت:"باشه ، اما تو هم بايد بيايي."
معذب، از دربان به خاطر اين كه به داخل مغازه راهشان داده بود، تشكر كردند.مغازه خنك و ساكت بود؛ اتاقي وسيع و با شكوه با ديوارهايي كه فرشهاي لطيف بر آن قاب شده بودند. اما دخترها ظاهر تحقيرآميز تلخي داشتند، انگار كه در لجن دست و پا مي زنند.
فروشنده ظريف و تر و تميز به سمت آن ها آمد و تعظيمي كرد. صورت تيغ كشيده ي او هيچ تعجبي از ديدن ظاهر دخترها نشان نمي داد.آنابل وميج با هم و با كلامي يخزده گفتند:"عصر به خير!"
فروشنده گفت:" مي تونم كاري براتون..." آنابل گفت:"اوه، ما فقط داريم نگاه مي كنيم." انگار كه بر صحنه نمايش ،حرف مي زند. فروشنده تعظيم كرد.
ميج گفت:" دوستم و من داشتيم اتفاقي رد مي شديم." و مكث كرد به نظر مي رسيد كه به عبارت "دوستم و من" گوش مي دهد و ادامه داد "فقط مي خواستيم بدونيم كه قيمت اون مرواريدها كه در ويترين داريد، چقدر است؟"
فروشنده گفت : "آه ، بله! دورشته ايه. قيمتش دويست و پنجاه هزار دلاره، خانم."
ميج گفت:"كه اين طور." فروشنده تعظيم كرد.
"يك گردنبند زيباي مخصوصه، مي خواين ببينينش؟"
آنابل گفت:" نه، ممنون،"
" دوستم و من فقط اتفاقي رد مي شديم." ميج گفت.
راهشان را برگرداندند تا به جايي كه به آن متعلق بودند بازگردند، جايي كه رنجي داشت.
فروشنده به جلو جهيد و در را باز كرد و در حالي كه دخترها از كنارش رد مي شدند، تعظيمي كرد. دخترها در امتداد خيابان مي رفتند و حس حقارت هنوز در چهره هايشان بود.
آنابل گفت:" راستش! مي توني چنين چيزي رو تصور كني؟"
"دويست و پنجاه هزار دلار! " ميج گفت.
"عجب رويي داشت!" آنابل گفت.
به قدم زدن ادامه دادند و به تدريج حس حقارت كامل و تدريجي آن ها را ترك كرد و همراهش كجاوهي ميراث و تعلقات آن هم رفت.
شانه هايشان پايين افتاده، پاهايشان را برزمين مي كشيدند و بي آن كه متوجه شوند و يا عذر خواهي كنند به هم تنه مي زدند و يكديگر را از هم دور مي كردند. ساكت بودند و ابر چشمانشان را فراگرفته بود.
ناگهان ميج پشتش را صاف كرد و سرش را بالا گرفت و واضح و قوي گفت:" گوش كن آنابل! نيگا، تصور كن كه يه آدمي خيلي پولدار باشه، ببين تو نمي شناسيش اما اين شخص تو رو يه جا ديده و مي خواد براي تو يه كاري كنه. خب آدم خيلي پيريه، نيگا؟ و مي ميره درست مثل اين كه بخوابه و ده ميليون دلار براي تو به ارث مي گذاره. حالا، اولين كاري كه مي كني چيه؟"
هريك از دخترها با خانوادهاش زندگي مي كرد و نصف درآمدش را براي كمك به خانواده اختصاص مي داد. صندلي هاي آن دو در اداره كنار هم بود و هر روز با هم ناهار ميخوردند و در پايان كار روزانه نيز با هم به خانه باز مي گشتند؛ بسياري از شبهايشان و بيشتر يكشنبههايشان در كنارهم سپري مي شد. غالبا با دو مرد جوان همراه مي شدند اما هيچ ثباتي در اين همراهي وجود نداشت، مردها بدون شكايت ، جاي خودشان را به دو مرد ديگر مي دادند و شكايت موردي نداشت ، واقعيت اين بود كه، افراد جديد به ندرت از قبليها قابل افتراق بودند.
به شكل تغيير ناپذيري ، زمانهاي خوش فراغتشان را در عصرهاي گرم يكشنبه با يكديگر مي گذراندند. استفادهي مدوام، تار و پود دوستي آنها را نپوسانده بود.
شبيه هم بودند، اگر چه شباهتشان در تركيب چهرههايشان نبود، بلكه درفرم بدن هايشان، حركاتشان، سبك لباس پوشيدنشان و زيورآلاتي بود كه استفاده مي كردند.
آنابل و ميج خود را به گونه اي مي آراستند كه ديگر كاركنان جوان اداره از آن منع مي شدند؛ لبها و ناخن هايشان را رنگين ، مژههايشان را تيره و موهايشان را روشن مي كردند و رايحهي عطرشان در فضا پخش مي شد. لباسهاي نازك و روشني مي پوشيدند كه بر روي سينه ها مي چسبيد و بلندي اش تا بالاي ساق بود و كفش هاي روباز سبكي به پا مي كردند كه بندهاي فانتزي داشت. آنها جذاب، بي كلاس و خواستني بودند.
همان طور كه از خيابان پنجم با دامنهايشان كه در باد گرم تاب مي خورد، مي گذشتند. تحسينها را مي شنيدند. دستههاي مردان علاف جوان در اطراف دكه هاي روزنامه فروشي ، آن ها را با پچ پچ و تعجب نگاه و حتي گاهي با روشهاي ابتدايي همچون سوت زدن تحسين مي كردند.
آنابل و ميج بي تكبر يا دستپاچكي به راهشان ادامه مي دادند، سرهايشان را بالاتر مي گرفتند و قدمهايشان را با دقت فوق العاده اي با يكديگر تنظيم مي كردند ، انگار كه بر تيغه ي بر آمده ي خرخره ي غول ها راه مي روند. در عصرهاي تعطيل شان، براي قدم زدن به خيابان پنجم مي رفتند جايي كه مكان ايده آلي براي بازيشان بود.
بازي را مي شد هرجايي انجام داد و واقعا هم مي شد اما، ويترينهاي عالي مغازه ها مشوق دو بازيكن براي بهتر بازي كردنشان بود. آنابل اين بازي را اختراع كرده بود يا اين طور مي شد گفت كه يك بازي قديمي را تكميل كرده بود. اساسا ، اين بازي چيزي بيشتر از بازي " اگر يك ميليون دلار داشته باشي چه كار مي كني؟" نبود. اما آنابل يك سري قوانين جديد براي آن وضع كرده بود كه آن را دقيق تر و سخت تر مي كرد. وهمچون همه ي بازيها،هرچه بازي سخت تر بود، جذاب تر مي شد.
نسخه ي بازي آنابل چنين بود: بايد تصور كني كه كسي ميميرد و يك ميليون دلار به تو به ارث مي رسد، خب! اما شرطي براي اين وارث وجود دارد، در وصيتنامه قيد شده كه بايد همه پول را تا سكه آخرش فقط خرج خودت كني. اين جا سختي بازي نهفته بود ، اگر هنگام بازي فراموش مي كردي و در مخارجت هزينه اجارهي آپارتمان جديد خانواده ات را مي گنجاندي، نوبتت را به بازيكن ديگر واگذار مي كردي. اين حيرت آور بود كه تعداد زيادي، حتي كاركشتهها، با چنين لغزشهايي نوبت هايشان را از دست مي دادند. البته اين هم اساسي بود كه بازي با جديت و علاقه انجام شود. هر خريدي مي بايست به دقت انتخاب و اگر لازم بود با بحث از آن دفاع مي شد. رغبتي به اين كه اين بازي خشن باشد وجود نداشت. يكبار آنابل بازي را به "سيلويا"، دختر ديگري كه در اداره كار مي كرد، معرفي كرد. او قوانين را براي سيلويا توضيح داد و سپس به او نوبتي داد:
"اولين كاري كه مي كني چه خواهد بود؟" سيلويا بدون اين كه لحظه اي ترديد نشان دهد و يا مكث كند، گفت :" خب، اولين كاري كه انجام مي دهم اينه كه يك نفرو استخدام مي كنم كه خانم "گري كوپر" رو بكشه و بعد...."
مي شد ديد كه بازي با چنين شخصي كيف نمي داد اما آنابل و ميج قطعا به دنيا آمده بودند تا همبازي هم باشند چرا كه ميج از همان لحظه اي كه بازي را آموخته بود آن را استادانه بازي مي كرد. اين او بود كه جزيياتي به بازي اضافه كرد تا آن را خودمانيتر كند. بر طبق نوآوري هاي ميج غريبه اي كه مرده بود و پول به ارث گذاشته بود، نبايد كسي باشد كه دوستش داشتي، يا به همان سبب، حتي نبايد كسي باشد كه مي شناختياش. او كسي بود كه تو را جايي ديده بوده و فكر كرده بود : "اين دختر شايستهي يك عالمه چيزهاي خوب است؛ پس از مرگم برايش يك ميليون دلار باقي خواهم گذاشت." و مرگ او نمي بايست دردناك و يا ناگهاني بوده باشد.اين شخص مي بايست پير باشد و راحت و آسوده با آمادگي كامل به هنگام خواب مرده و مستقيما به بهشت رفته باشد.
اين ريزه كاريها اجازه مي داد تا آنابل و ميج بازيشان را با كمال آرامش وجدان ، بازي كنند. ميج با جديتي نه تنها لازم بلكه بيشتر آز آن بازي مي كرد.
تنها يكبار بين دخترها شكرآب شد و آن وقتي بود كه آنابل اعلام كرد كه نخستين خريد او با يك ميليون دلارش، كت پوست نقره اي است. اين چون تودهني اي به ميج بود ،وقتي حال ميج جا آمد با فرياد گفت كه نمي تواند تصور كند كه چگونه آنابل قادر است چنين كاري بكند. كتهاي پوست نقره اي خيلي معمولي بودند. آنابل از سليقهي خودش اين گونه دفاع كرد كه آن ها ابدا معمولي نيستند. ميج سپس گفت كه چراهستند و چنين اضافه كرد كه همه مردم كت پوست نقره اي دارند و ترش كرده ادامه داد كه او را هرگز در كت پوست نقره اي مرده نخواهند يافت.
چند روزي پس از از اين جريان، با اين كه دخترها مثل هميشه يكديگر را مي ديدند، مكالماتشان با ملاحظات ومتفاوت بود و يك نوبت هم بازيشان را انجام ندادند. سپس يك روز صبح ، به محض اين كه آنابل وارد اداره شد به سمت ميج آمد و گفت كه تغيير عقيده داده است. او با هيچ مبلغي از يك ميليون دلارش كت پوست نقره اي نخواهد خريد؛ در عوض پس از دريافت ارثيه اش يك كت مينك خواهد خريد. ميج لبخندي زد و چشمهايش درخشيدند.
" فكر مي كنم دقيقا كار درستي مي كني." او گفت .حالا همان طوري كه در خيابان پنجم قدم مي زدند، دوباره بازي مي كردند. يكي از آن روزهاي لعنت شدهي ماه سپتامبر بود؛ گرم و سوزان با گرد و غبار نقره اي در باد. مردم بي حال تلو تلو مي خوردند، اما دخترها مغرورانه و در يك مسير راست پيش مي رفتند، همچون ملكههاي جوان كه در تفرجگاه عصرگاه قصر راه ميروند. نياز به زمان بيشتري براي اين كه رسما بازي شان را آغاز كنند، نداشتند. آنابل مستقيما به اصل بازي پرداخت :
" خيلي خب، پس تو اين يك ميليون دلار رو داري اولين كاري كه مي كني چيه؟" ميج گفت:" يك كت مينك مي خرم." اما اينو مكانيكي گفت مثل اين كه به سوال مورد انتظاري، جواب از بر شدهاي مي دهد.
آنابل گفت:" بله، فكر مي كنم بايد اين كارو كني، يك نوع مينك خيلي تيره رنگ." اما او هم چنان حرف مي زد كه انگار از روي عادت مي گويد.
هوا بسيار گرم بود ، كت پوست، هر چند تيره و براق و لطيف در خيال ، زشت و نفرت انگيز مي نمود. در سكوت مدتي كنار هم قدم زدند سپس نگاه ميج به ويترين مغازهاي جلب شد. درخشندگاني زيبا واعلي ،در تقابل با تيرگي ساده و فاخر، جلوه مي نمودند.
ميج گفت:"نه، حرفمو پس مي گيرم. اول يك كت مينك نمي گرفتم. مي دوني چكار مي كردم؟ يك رشته مرواريد مي گرفتم، مرواريدهاي اصل. "چشمان آنابل به دنبال نگاه ميج چرخيد.
به آرامي گفت:" بله فكر مي كنم ايدهي خوبيه و منطقي هم به نظر ميرسه چون مي توني مرواريد را با همه چيز بندازي."
با همديگر به سوي ويترين مغازه رفتند و به آن چسبيدند. در ويترين تنها يك قطعه وجود داشت و آن دو رشته مرواريد دورديفه بود كه با يك زمرد تيره به هم متصل شده بود و بر گردن يك ماكت با گلوي صورتي مخملي قرار داشت.
"فكر مي كني قيمتش چقدر باشه؟" آنابل پرسيد.
"نمي دونم، فكر مي كنم خيلي زياد." ميج گفت.
آنابل پرسيد:"مثلا هزار دلار؟"
ميج گفت:" اوه، فكر مي كنم بيشتره با حساب اون زمرده."
آنابل پرسيد:" خب، مثلا ده هزار دلار؟"
ميج گفت:" اصلا نمي تونم بگم."
شيطان در جلد آنابل رفته بود، گفت:" جراتشو داري بري و قيمتشون كني؟"
ميج گفت:" لذتي داره."
"جراتشو داري؟" آنابل گفت.
ميج گفت:" چرا كه نه، فروشگاهي مثل اين حتي مي تونست تو اين بعد از ظهر باز هم نباشه."
آنابل گفت:" بله. اين طوريه،مردم فقط دارن بيرون مي آيند و دربان هم اون جاست ، جراتشو داري؟"
ميج گفت:"باشه ، اما تو هم بايد بيايي."
معذب، از دربان به خاطر اين كه به داخل مغازه راهشان داده بود، تشكر كردند.مغازه خنك و ساكت بود؛ اتاقي وسيع و با شكوه با ديوارهايي كه فرشهاي لطيف بر آن قاب شده بودند. اما دخترها ظاهر تحقيرآميز تلخي داشتند، انگار كه در لجن دست و پا مي زنند.
فروشنده ظريف و تر و تميز به سمت آن ها آمد و تعظيمي كرد. صورت تيغ كشيده ي او هيچ تعجبي از ديدن ظاهر دخترها نشان نمي داد.آنابل وميج با هم و با كلامي يخزده گفتند:"عصر به خير!"
فروشنده گفت:" مي تونم كاري براتون..." آنابل گفت:"اوه، ما فقط داريم نگاه مي كنيم." انگار كه بر صحنه نمايش ،حرف مي زند. فروشنده تعظيم كرد.
ميج گفت:" دوستم و من داشتيم اتفاقي رد مي شديم." و مكث كرد به نظر مي رسيد كه به عبارت "دوستم و من" گوش مي دهد و ادامه داد "فقط مي خواستيم بدونيم كه قيمت اون مرواريدها كه در ويترين داريد، چقدر است؟"
فروشنده گفت : "آه ، بله! دورشته ايه. قيمتش دويست و پنجاه هزار دلاره، خانم."
ميج گفت:"كه اين طور." فروشنده تعظيم كرد.
"يك گردنبند زيباي مخصوصه، مي خواين ببينينش؟"
آنابل گفت:" نه، ممنون،"
" دوستم و من فقط اتفاقي رد مي شديم." ميج گفت.
راهشان را برگرداندند تا به جايي كه به آن متعلق بودند بازگردند، جايي كه رنجي داشت.
فروشنده به جلو جهيد و در را باز كرد و در حالي كه دخترها از كنارش رد مي شدند، تعظيمي كرد. دخترها در امتداد خيابان مي رفتند و حس حقارت هنوز در چهره هايشان بود.
آنابل گفت:" راستش! مي توني چنين چيزي رو تصور كني؟"
"دويست و پنجاه هزار دلار! " ميج گفت.
"عجب رويي داشت!" آنابل گفت.
به قدم زدن ادامه دادند و به تدريج حس حقارت كامل و تدريجي آن ها را ترك كرد و همراهش كجاوهي ميراث و تعلقات آن هم رفت.
شانه هايشان پايين افتاده، پاهايشان را برزمين مي كشيدند و بي آن كه متوجه شوند و يا عذر خواهي كنند به هم تنه مي زدند و يكديگر را از هم دور مي كردند. ساكت بودند و ابر چشمانشان را فراگرفته بود.
ناگهان ميج پشتش را صاف كرد و سرش را بالا گرفت و واضح و قوي گفت:" گوش كن آنابل! نيگا، تصور كن كه يه آدمي خيلي پولدار باشه، ببين تو نمي شناسيش اما اين شخص تو رو يه جا ديده و مي خواد براي تو يه كاري كنه. خب آدم خيلي پيريه، نيگا؟ و مي ميره درست مثل اين كه بخوابه و ده ميليون دلار براي تو به ارث مي گذاره. حالا، اولين كاري كه مي كني چيه؟"
دروتی پارکربرگردان:مریم سپاسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.