عزاداران بَیل
دمدمههاي غروب بود كه مشدي جبار وارد بيل شد، بيليها در ميدانچة پشت خانة مشدي صفر نشسته بودند دور هم و گپ ميزدند.
كدخدا تا مشدي جبار را ديد گفت: «ياالله مشد جبار. سفر به خير. تو شهر چه خبر بود؟»
مشدي جبار گفت: «تو شهر خبري نبود. هيچ خبر نبود.»
مشدي بابا گفت: «پا پياده اومدي؟»
مشدي جبار نشست كنار اسلام و در حالي كه كفشهايش را در ميآورد و له له ميزد، گفت: «از لب جاده تا اينجا، آره.»
اسلام گفت: «كي رسيدي لب جاده؟»
مشدي جبار گفت: «ظهر تازه گذشته بود.»
كدخدا گفت: «پس چرا دير كردي؟ اين همه وقتو تو راه بودي؟»
مشدي جبار گفت: «آره، وسط راه به يه چيز غريبي برخوردم و معطل شدم.»
پسر مشدي صفر پرسيد: «يه چيز غريب؟ چي بود؟»
مشدي جبار گفت: «والله هر چي فكر كردم، چيزي نفهميدم.»
كدخدا گفت: «نفهميدي؟ چطوري نفهميدي؟»
مشدي بابا گفت: «آخه چه جوري بود؟»
مشدي جبار گفت: «يه چيز گنده. مثل يه گاو. هرچي زور زدم نتونستم تكونش بدم.»
عبدالله گفت:«چه جوري بود؟ سر و گوش داشت؟ نداشت؟ چه جوري بود؟»
مشدي جبار فكر كرد و گفت: «نفهميدم ... چشم و گوش ... كه نداشت.»
كدخدا گفت: «دست و پا چي؟»
مشدي جبار گفت: «دست و پا؟ نه، دست و پام نداشت، آخه خيلي سنگين بود.»
اسلام گفت: «چه شكلي بود؟»
مشدي جبار دوباره فكر كرد و گفت: «چه جوري بگم؟ مثل گاري نبود.»
مشدي بابا گفت: «اول كه گفتي مثل گاو بود.»
مشدي جبار گفت: «آره اندازه يه گاو بود. يه ذره بفهمي نفهمي، جمع و جور تر بود.»
كدخدا گفت: «تو كه گفتي دست و پا نداشت؟»
مشدي جبار: «آره، بازم ميگم. دست و پا و چشم و گوش از اين چيزها نداشت.»
اسماعيل گفت: «شبيه كي بود؟»
مشدي جبار، فكر كرد و بعد رفت تو نخ تك تك مردها و خانهها. چند تا سرفه كرد و گفت: «شبيه هيشكي نبود. يه چيزي يه چيز عجيبي بود. مثل يه ... والله نميدونم چي بگم!»
عبدالله گفت: «چه جوري راه ميرفت؟»
مشدي جبار گفت: «راه كه نميرفت. سر و گردن و از اين حرفها تو كار نبود. يه چيز عجيبي بود. مثل يه خانه كوچك. مثل خانه بابا علي كه دگمههاي گنده اين ور اون ورش باشه.»
اسلام گفت: «از چي درس شده بود؟»
مشدي جبار گفت: «نميدونم حلبي بود و آهن بود يا يه چيز ديگه.»
اسلام گفت:«ماشين قراضه نبود؟»
مشدي جبار گفت: «نه بابا، چرخ و اين جور چيزها نداشت. خيلي هم سنگين بود.»
كد خدا پرسيد:«كدوم طرف ديديش؟»
مشدي جبار گفت: «درست چند قدم بالاتر از شور، تو راه پوروس.»
اسلام گفت: «آها،حالا دارم ميفهمم.»
مردها همه اسلام را نگاه كردند.
كدخدا گفت: «چي چي را ميفهمي مشد اسلام؟»
اسلام گفت: «هر چي هس، زير سر اين پوروسيهاس. حالا اونو از يه جايي دزديدهن و انداختهن وسط راه.»
مشدي جبار گفت: «راس ميگه، كار كار پوروسيهاس.»
مردها همه رفتند توي فكر.
مشدي بابا گفت: «خب، ميگين چكار بكنيم؟»
پسر مشدي صفر گفت: «معلومه، راه ميافتيم و ميريم ببينيم چي هس، بهدرد بخوري يا نه!»
اسماعيل آسمان و اطراف استخر را نگاه كرد و گفت: «هوا داره تاريك ميشه، چيزي به شب نمونده.»
مشدي بابا گفت: «فكر شب رو نكن پدر.»
كدخدا به اسلام گفت: «تو چي ميگي مشد اسلام؟»
اسلام گفت: « بريم. ببينيم چي هستش.»
كدخدا به پسر مشدي صفر گفت: «مشد جعفر، ميتوني دو تا فانوس براي ما بياري؟»
پسر مشدي صفر بلند شد و گفت: «چرا نميتونم؟»
با عجله رفت. اسلام گفت: «آره بريم ببينيم چي هستش. اگه به درد بخور بود كه مياريم بيل. اگه بدرد بخور نبود كه ولش ميكنيم به امان خدا.»
كدخداگفت: «خيلي خب، تا دير نشده بجنبيم ديگه.»
مردها بلند شدند. نزديكيهاي غروب بود. ماه رنگ پريده و باد كرده، از طرف پوروس ميآمد بالا. ( 2 )
شام كه خوردند، و جمع شدند لب استخر. اسلام اسب را بست به گاري و گاري را آورد زير بيد كنار سنگ سياه مرده شوري. اسماعيل و پسر مشدي صفر با دو تا فانوس آمدند پهلوي مردها، فانوسها را گذاشتند روي گاري و منتظر شدند.
كدخدا گفت: «فانوسها را روشن كردين كه چي؟»
مشدي جبار گفت: «خودت گفتي كدخدا.»
كدخدا گفت: «هوا روشنه، ماه رو نميبينين؟»
با دست استخر را نشان داد. مردها برگشتند ماه را توي استخر تماشا كردند.
پسر مشدي صفر گفت: «خودت گفتي كه فانوس بيارم. مگه نگفتي؟»
مشدي جبار گفت: «فانوس لازمه. فانوس كه نباشه كه نميشه فهميد چي هستش.»
بز سياه اسلام توي پستو ناله كرد. صداي جيرجيركها از باغ اربابي شنيده ميشد.
كدخدا گفت: «تا برسيم شور، نفت فانوسها تمام ميشه. يه ساعت و خوردهاي تو راه هستيم.»
مشدي بابا به پسر مشدي صفر گفت: «خاموششان كن. شور كه رسيديم روشن ميكنيم.»
مشدي جبار فتيلهها را پايين كشيد و فوت كرد. فانوسها خاموش شد. اسلام كه روي كندة درختي نشسته بود، با صداي بلند پرسيد: «خب، كيها ميآن؟»
كدخدا گفت: « راس ميگه، همه كه نميتونن برن؟ »
مشدي بابا گفت: «من ميگم جوانها برن. اولاً كه زورشان بيش تره. ثانيا اگه به پوروسيها برخوردن، درميرن و اگه هم گير افتادن، ميتونن حسابي از پسشون بر بيان.»
كدخدا گفت: «جوونها يعني كيها؟»
مشدي بابا گفت: «آخه، من ... »
كدخدا گفت: «خجالت داره مشدي بابا، پاشو سوار شو.»
مشدي بابا بلند شد. رفتند طرف گاري. بيل خاموش بود، تنها زوزة چند سگ از دور شنيده ميشد. مشدي صفر كه سرش را از سوراخ پشت بام آورده بود بالا، ساية مردها را كه سوار گاري ميشدند، تماشا ميكرد و ماه رنگ پريده را كه توي استخر كوچك و بزرگ و كج و معوج ميشد.
( 3 )
مردها كه رفتند، ننه خانوم و ننه فاطمه پيداشان شد كه از كوچة اول رد شدند و از بيل آمدند بيرون و راه افتادند طرف تپة نبي آقا.
شب جمعه بود. پيرزنها ميرفتند از نبي آقا براي شفاي بيماران خاك بياوردند.
( 4 )
صحرا روشن بود. اسب با شتاب جلو ميتاخت و مردها را كه توي گاري نشسته، پاها را توي شكم جمع كرده بودند، با خود ميبرد. اسلام شلاق را توي مهتاب دور سر ميچرخاند و با صداي بلند داد ميزد: «آهاي، آهاي آهاي! »
اسب كه زوزة شلاق را ميشنيد، تندتر ميتاخت. اسماعيل كنار به كنار اسلام نشسته بود و آواز ميخواند. مردها به يكديگر تكيه كرده بودند. مشدي جبار فانوسهاي خاموش را بغل كرده بود. كدخدا چپق پسر مشدي صفر را گرفته بود مرتب پر و خالي ميكرد. سراشيبيها را چنان ميرفتند كه گويي توي چاهي سقوط ميكنند. اسب و سايهاش بزرگ تر از هميشه بود. اسلام مبهوت صحرا را تماشا ميكرد. همه خوشحال بودند. غير از مشدي بابا كه دل خور سرش را روي زانو گذاشته بود، چرت ميزد يا زير لب ميغريد.
( 5 )
نرسيده به شور، اسلام دهنة اسب را كشيد. گاري ايستاد.
كدخدا گفت: «رسيديم؟»
اسلام گفت: «نزديك شديم. خب مشد جبار كدام طرفها ديديش؟»
مشدي جبار گفت: «بالاتر از اينجا. تو همون باريكه راهي كه ميره طرف پوروس.»
اسلام گفت: «پس برم بالاتر؟»
مشدي بابا گفت: «نه مشد اسلام، طرف پوروس نريها. تو را خدا كار دستمان نده.»
مردها خنديدند. اسلام شلاق را برد بالا. گاري دوباره راه افتاد. به شور كه رسيدند توي خاموشي افتادند. ديگر صداي چرخها و قدمهاي اسب شنيده نميشد. صداي ديگري هم نبود. مشدي جبار فانوسهاي خاموش را توي بغل ميفشرد.
مشدي بابا آهسته از عبدالله پرسيد: «ميخوان برن كجا؟»
اسلام خنديد و پسر مشدي صفر گفت: «ميريم خود پوروس.»
مشدي بابا گفت: «شوخي نكن، مشدي اسلام هيچ وقت اين كارو نميكنه.»
اسلام گفت: «نترس مشدي بابا. اگه پوروس هم بريم، پوروسيها هيچ وقت كاري با تو يكي ندارن.»
مشدي بابا گفت: «بازم نريم بهتره. اين طور نيست كدخدا؟»
اسلام خنديد. گاري به راه باريكة پوروس كه رسيد، سه نفر از پوروسي سوار اسب پيدا شدند و آمدند، از جلو گاري رد شدند و مثل برق زدند به بيراهه. مشدي بابا خودش را پشت سر ديگران قايم كرد. اسلام گاري را نگه داشت. بيليها خاموش، سه پوروسي را كه به طرف ميشو ميتاختند، تماشا كردند. مشدي بابا گفت: «نگفتم؟ نگفتم، اسلام؟»
كدخدا گفت: «كاري كه با ما نداشتن.»
اسلام خنديد. پسر مشدي صفر گفت: «بريم مشد اسلام!»
گاري راه افتاد و اسلام گفت: «مشد جبار هرجا كه رسيديم خبرمان بكن.»
مشدي جبار گفت: «مثل اينكه همين دور و برمان بود.»
اسلام گاري را نگه داشت. بيليها دور و برشان را نگاه كردند.
كدخدا گفت: «كوش؟»
مشدي جبار گفت: «بريم پايين. بريم پايين.»
مردها همه پياده شدند. پسر مشدي صفر يكي از فانوسها را روشن كرد و داد دست مشدي جبار و فانوس خاموش را خودش برداشت دسته جمعي، دوش به دوش هم راه افتادند.
اسماعيل گفت: «ميريم كجا؟ اگه جلوتر ميريم بهتره دوباره سوارگاري بشيم.»
مشدي جبار ايستاد و بهت زده اطرافش را نگاه كرد و گفت: «همين طرفها بود.»
پسر مشدي صفر گفت: «عوضي نيومديم؟»
مشدي جبار گفت: «نه، عوضي نيومديم. همين دور و برها بود.»
فانوس را بالا گرفت و خم شد و شروع كرد زمين را تماشا كردن. پسر مشدي صفر زد زير خنده. اسلام هم خنديد. كدخدا گفت: «دنبال چي ميگردي مشد جبار؟ ميگفتي كه خيلي گندهس و نميشه تكونش داد؟»
مردها همه خنديدند. مشدي جبار جواب نداد. همانطور خميده روي زمين دنبال چيز ناپيدايي ميگشت.
( 6 )
ننه خانوم و ننه فاطمه نشسته بودند روي سكوي درگاهي نبي آقا، منتظر بودند كه سر و صدا و رفت آمدهاي داخل زيارتگاه تمام شود بروند تو. بيل زير پاي آنها، باغ اربابي روبه رويشان و استخر بزرگ كه از وسط خانهها و زير مهتاب رنگ پريده، مثل چشم مردهاي آسمان را نگاه ميكرد.
سروصدا كه كم تر شد، ننه خانوم بلند شد و در زيارتگاه را باز كرد و رفت توي تاريكي. با احتياط شمعي روشن كرد. موشها كه روشنايي شمع را ديدند، هجوم بردند ضريح و از سوراخهاي صندوق رفتند تو. ننه فاطمه كه ايستاده بود جلوي در، با صداي آراميگفت: «يا الله، يا حضرت، يا علي، يا محمد، يا حسن، يا حسين، السلام عليك يا الله، يا حضرت، يا امام، يا علي، يا الله، مريضهاي بيل رو شفا بده!»
( 7 )
مشدي جبار خم شده بود زير نور فانوس جلو ميرفت و دور و برش را ميجست و بيليها آرام آرام پشت سرش راه ميآمدند.
اسماعيل گفت: «نكند مشدي جبار چيزيش شده باشد؟»
پسر مشدي صفر گفت: «چيزيش نشده. خل بازي در مياره!»
اسلام گفت: «مشد جبار، مشد جبار! چته؟ چرا همچي ميكني!»
مشدي جبار نشست زمين و يك دفعه داد زد: «ايناهاش، پيدا كردم. پيدا كردم.»
مردها حلقه زدند دور مشدي جبار و خم شدند. مشدي جبار زمين را نشان داد و گفت: «ميبينين؟ همين جا بوده كه بردنش. ميبيني مشدي اسلام؟ ميبيني مشدي بابا؟»
اسلام گفت: «راس ميگه، يه چيزي اين جا بوده كه زمين را گود كرده.»
كدخدا گفت: «چه طور شده؟ چه جوري بردنش؟ كيها بردنش؟»
پسر مشدي صفر گفت : «حتما پوروسيها بردنش. زودتر نجنبيدين، اومدن و بردنش.»
مشدي جبار دولا دولا رفت و رسيد كنار دره و خم شد و فانوس را برد بالا و توي دره را نگاه كرد و داد زد: «آهاي مشد اسلام، آهاي كدخدا، اينجاست، توي دره است.»
بيليها خود را رساندند كنار دره و خم شدند. در شيب دره، صندوق فلزي گندهاي يك وري افتاده بود و زير نور ماه ميدرخشيد.
اسلام گفت: «خودشه مش جبار؟»
مشدي جبار گفت : «آره. خودشه! خودشه!»
اول مشدي جبار و بعد مردها از شيب دره رفتند پايين، مشدي جبار دور و بر صندوق چرخيد و گفت: «آره، خودشه.»
پسر مشدي صفر نشست زمين و فانوس خاموش را از دست اسماعيل گرفت و روشن كرد و رفت جلو. گشتي دور صندوق زد و نشست كنار ديگران و فانوس را گذاشت جلوي روي خودش.
اسلام گفت: «كيها انداختنش اينجا؟»
مشدي جبار گفت: «اول كه من ديدم اينجا نبود، اون بالا بود.»
كدخدا گفت: «حتما كار پوروسيهاست.»
اسماعيل گفت: «خوب شد كه پيداش كرديم.»
مشدي بابا چپق و كيسه توتونش را در آورد و گفت: «فكر ميكني چي چي باشه مشدي جبار؟»
عبدالله گفت: «يه صندوق ديگه، يه صندوق حلبي.»
مشدي بابا گفت: «معلومه كه صندوق، ولي چي توش هس؟»
عبدالله بلند شد و دور صندوق را گشت و گفت: «در كه نداره، وقتي در نداشته باشه كه نميشه فهميد چي توش هس!»
اسماعيل گفت: «وقتي در نداره، تو هم نداره كه پر باشه يا خالي.»
عبدالله گفت: «نكنه ماشين كه چپه شده و اين شكلي شده!»
اسلام گفت: «نه بابا، ماشين نيستش، اگه ماشين بود كه چرخ داشت.»
كدخدا گفت:«چيز حموم چي؟»
اسلام با تعجب گفت:«چي حموم؟»
كدخداگفت: «از اونا كه تو شهر پشت بام حاج عنايت ديديم؟»
اسلام گفت: «نه، اون توش خالي بود و آب ريخته بودن. اين شكلي هم نبود.»
پسر مشدي صفر گفت: «اين هيچي نيس، همهاش آهنه.»
مشدي بابا گفت: «و تازه به چه درد ميخوره؟ مصرفش چيه؟»
پسر مشدي صفر گفت: «ميشه ازش ديگ درس كرد، باديه درس كرد. و خيلي چيزهاي ديگهم ميشه درس كرد.»
اسلام در حالي كه با حالت با جذبه به صندوق خيره شده بود،گفت: «نه اين آهن نيستش. اين يه چيز ساده نيستش. ديوارهاشو ميبينين؟ شبكههاشو ميبينين؟ دگمههاشو ميبينين؟»
كدخدا گفت: «مشد اسلام راس ميگه، اين بايد يه چيزي باشه واسه خودش. يه چيز خيلي مهم هم بايد باشه.»
پسر مشدي صفر گفت: «هرچي باشه خيال نميكنم چيز بهدرد بخوري باشه.»
عبدالله گفت: «بدرد بهخور بود كه پوروسيها دورش نميانداختن.»
اسلام گفت: «شايد زورشون نميرسيده ببرن.»
كدخدا گفت: «تو رو خدا مشد اسلام. پاشو ببين چي هستش.»
اسلام بلند شد و رفت طرف صندوق. دست ماليد و وارسي كرد. و نشست پهلوي صندوق، با دگمههايش ور رفت. ماه روي صندوق ميتابيد و ذرات نور به هر طرف پخش ميشد. اسلام پيش خود گفت: «چي هستش؟ چي ميتونه باشد؟»
سرش را برد جلو و صورتش را چسباند به صندوق و بعدگوشش را گذاشت و گوش داد. يك دفعه با عجله بلند شد. مردها نگاهش كردند.
اسلام گفت: «بلند بشين، بيايين، گوش كنين! كدخدا بيا مشدي بابا! بيا اسماعيل!»
مردها بلند شدند و رفتند جلو و گوشهايشان را چسباندند به بدنه صندوق.
اسلام گفت : «ميشنوين؟»
كدخدا گفت: «آره، آره.»
پسر مشدي صفر گفت: «من كه چيزي نميشنوم.»
اسلام گفت: «خوب گوش كنين.»
خودش هم نشست پهلوي ديگران و گوشش را چسباند به ديواره صندوق و دوباره گفت: «ميشنوين؟»
مشدي بابا گفت: «من يه چيزهايي ميشنوم.»
اسماعيل گفت: «راس ميگه، يه چيزايي هس.»
پسر مشدي صفر گفت: «من كه چيزي نميشنوم.»
اسلام گفت: «گوش ميكني كدخدا؟»
كدخدا گفت: «مثل اين كه توش باد ميوزه.»
مشدي بابا گفت: «نه خير صداي آب ميآد.»
اسماعيل گفت: «نكنه يه مشت زنبور و مگس ريخته باشن اين تو؟»
پسر مشدي صفر گفت: «من كه چيزي نميشنوم.»
اسلام سرش را بالا برد و گفت: «نه. صداي چيز ديگه نميآد. اين تو گريه ميكنن. صداي گريه و زاري ميآد.»
مردها گوشها را چسباندند به بدنه صندوق و با وحشت بلند شدند.
كدخدا گفت: «آره، به خداوندي خدا صداي گريه ميآد.»
مشدي بابا گفت: «يعني ميگي اين تو يكي هس كه گريه و زاري ميكنه؟»
اسلام گفت: «اين تو هيچ كس گريه و زاري نميكنه. اين يه ضريحه. ضريح يه امام زاده. نميبيني چه جوري هستش؟ صداي گريهها رو شنيدين؟»
پسر مشدي صفر گفت: «من كه نشنيدم.»
مردها عقب عقب رفتند و نشستند روي زمين.
كدخدا گفت:«و حالا چكار بكنيم مشدي اسلام؟»
اسلام گفت: «ميبريمش بيل. ميبريمش بيل.»
مشدي بابا گفت: «ببريم چه كارش بكنيم؟ ببريم بياندازيم پهلوي اون يكيا توي علم خانه؟»
اسلام گفت: «حالا ميبريم و بعد ميگم كه چه كار بكنيم. »
از جاده صداي شيهه اسب شنيده شد. پسر مشدي صفر با عجله رفت بالا، يك نفر پوروسي قمه به دست، دور وبر گاري ميپلكيد و آنها را ميپاييد. تا سرو كله پسر مشدي صفر پيدا شد، مثل باد در رفت و در تاريكي حاشيه دره ناپديد شد.
غلامحسين ساعدي
كدخدا تا مشدي جبار را ديد گفت: «ياالله مشد جبار. سفر به خير. تو شهر چه خبر بود؟»
مشدي جبار گفت: «تو شهر خبري نبود. هيچ خبر نبود.»
مشدي بابا گفت: «پا پياده اومدي؟»
مشدي جبار نشست كنار اسلام و در حالي كه كفشهايش را در ميآورد و له له ميزد، گفت: «از لب جاده تا اينجا، آره.»
اسلام گفت: «كي رسيدي لب جاده؟»
مشدي جبار گفت: «ظهر تازه گذشته بود.»
كدخدا گفت: «پس چرا دير كردي؟ اين همه وقتو تو راه بودي؟»
مشدي جبار گفت: «آره، وسط راه به يه چيز غريبي برخوردم و معطل شدم.»
پسر مشدي صفر پرسيد: «يه چيز غريب؟ چي بود؟»
مشدي جبار گفت: «والله هر چي فكر كردم، چيزي نفهميدم.»
كدخدا گفت: «نفهميدي؟ چطوري نفهميدي؟»
مشدي بابا گفت: «آخه چه جوري بود؟»
مشدي جبار گفت: «يه چيز گنده. مثل يه گاو. هرچي زور زدم نتونستم تكونش بدم.»
عبدالله گفت:«چه جوري بود؟ سر و گوش داشت؟ نداشت؟ چه جوري بود؟»
مشدي جبار فكر كرد و گفت: «نفهميدم ... چشم و گوش ... كه نداشت.»
كدخدا گفت: «دست و پا چي؟»
مشدي جبار گفت: «دست و پا؟ نه، دست و پام نداشت، آخه خيلي سنگين بود.»
اسلام گفت: «چه شكلي بود؟»
مشدي جبار دوباره فكر كرد و گفت: «چه جوري بگم؟ مثل گاري نبود.»
مشدي بابا گفت: «اول كه گفتي مثل گاو بود.»
مشدي جبار گفت: «آره اندازه يه گاو بود. يه ذره بفهمي نفهمي، جمع و جور تر بود.»
كدخدا گفت: «تو كه گفتي دست و پا نداشت؟»
مشدي جبار: «آره، بازم ميگم. دست و پا و چشم و گوش از اين چيزها نداشت.»
اسماعيل گفت: «شبيه كي بود؟»
مشدي جبار، فكر كرد و بعد رفت تو نخ تك تك مردها و خانهها. چند تا سرفه كرد و گفت: «شبيه هيشكي نبود. يه چيزي يه چيز عجيبي بود. مثل يه ... والله نميدونم چي بگم!»
عبدالله گفت: «چه جوري راه ميرفت؟»
مشدي جبار گفت: «راه كه نميرفت. سر و گردن و از اين حرفها تو كار نبود. يه چيز عجيبي بود. مثل يه خانه كوچك. مثل خانه بابا علي كه دگمههاي گنده اين ور اون ورش باشه.»
اسلام گفت: «از چي درس شده بود؟»
مشدي جبار گفت: «نميدونم حلبي بود و آهن بود يا يه چيز ديگه.»
اسلام گفت:«ماشين قراضه نبود؟»
مشدي جبار گفت: «نه بابا، چرخ و اين جور چيزها نداشت. خيلي هم سنگين بود.»
كد خدا پرسيد:«كدوم طرف ديديش؟»
مشدي جبار گفت: «درست چند قدم بالاتر از شور، تو راه پوروس.»
اسلام گفت: «آها،حالا دارم ميفهمم.»
مردها همه اسلام را نگاه كردند.
كدخدا گفت: «چي چي را ميفهمي مشد اسلام؟»
اسلام گفت: «هر چي هس، زير سر اين پوروسيهاس. حالا اونو از يه جايي دزديدهن و انداختهن وسط راه.»
مشدي جبار گفت: «راس ميگه، كار كار پوروسيهاس.»
مردها همه رفتند توي فكر.
مشدي بابا گفت: «خب، ميگين چكار بكنيم؟»
پسر مشدي صفر گفت: «معلومه، راه ميافتيم و ميريم ببينيم چي هس، بهدرد بخوري يا نه!»
اسماعيل آسمان و اطراف استخر را نگاه كرد و گفت: «هوا داره تاريك ميشه، چيزي به شب نمونده.»
مشدي بابا گفت: «فكر شب رو نكن پدر.»
كدخدا به اسلام گفت: «تو چي ميگي مشد اسلام؟»
اسلام گفت: « بريم. ببينيم چي هستش.»
كدخدا به پسر مشدي صفر گفت: «مشد جعفر، ميتوني دو تا فانوس براي ما بياري؟»
پسر مشدي صفر بلند شد و گفت: «چرا نميتونم؟»
با عجله رفت. اسلام گفت: «آره بريم ببينيم چي هستش. اگه به درد بخور بود كه مياريم بيل. اگه بدرد بخور نبود كه ولش ميكنيم به امان خدا.»
كدخداگفت: «خيلي خب، تا دير نشده بجنبيم ديگه.»
مردها بلند شدند. نزديكيهاي غروب بود. ماه رنگ پريده و باد كرده، از طرف پوروس ميآمد بالا. ( 2 )
شام كه خوردند، و جمع شدند لب استخر. اسلام اسب را بست به گاري و گاري را آورد زير بيد كنار سنگ سياه مرده شوري. اسماعيل و پسر مشدي صفر با دو تا فانوس آمدند پهلوي مردها، فانوسها را گذاشتند روي گاري و منتظر شدند.
كدخدا گفت: «فانوسها را روشن كردين كه چي؟»
مشدي جبار گفت: «خودت گفتي كدخدا.»
كدخدا گفت: «هوا روشنه، ماه رو نميبينين؟»
با دست استخر را نشان داد. مردها برگشتند ماه را توي استخر تماشا كردند.
پسر مشدي صفر گفت: «خودت گفتي كه فانوس بيارم. مگه نگفتي؟»
مشدي جبار گفت: «فانوس لازمه. فانوس كه نباشه كه نميشه فهميد چي هستش.»
بز سياه اسلام توي پستو ناله كرد. صداي جيرجيركها از باغ اربابي شنيده ميشد.
كدخدا گفت: «تا برسيم شور، نفت فانوسها تمام ميشه. يه ساعت و خوردهاي تو راه هستيم.»
مشدي بابا به پسر مشدي صفر گفت: «خاموششان كن. شور كه رسيديم روشن ميكنيم.»
مشدي جبار فتيلهها را پايين كشيد و فوت كرد. فانوسها خاموش شد. اسلام كه روي كندة درختي نشسته بود، با صداي بلند پرسيد: «خب، كيها ميآن؟»
كدخدا گفت: « راس ميگه، همه كه نميتونن برن؟ »
مشدي بابا گفت: «من ميگم جوانها برن. اولاً كه زورشان بيش تره. ثانيا اگه به پوروسيها برخوردن، درميرن و اگه هم گير افتادن، ميتونن حسابي از پسشون بر بيان.»
كدخدا گفت: «جوونها يعني كيها؟»
مشدي بابا گفت: «آخه، من ... »
كدخدا گفت: «خجالت داره مشدي بابا، پاشو سوار شو.»
مشدي بابا بلند شد. رفتند طرف گاري. بيل خاموش بود، تنها زوزة چند سگ از دور شنيده ميشد. مشدي صفر كه سرش را از سوراخ پشت بام آورده بود بالا، ساية مردها را كه سوار گاري ميشدند، تماشا ميكرد و ماه رنگ پريده را كه توي استخر كوچك و بزرگ و كج و معوج ميشد.
( 3 )
مردها كه رفتند، ننه خانوم و ننه فاطمه پيداشان شد كه از كوچة اول رد شدند و از بيل آمدند بيرون و راه افتادند طرف تپة نبي آقا.
شب جمعه بود. پيرزنها ميرفتند از نبي آقا براي شفاي بيماران خاك بياوردند.
( 4 )
صحرا روشن بود. اسب با شتاب جلو ميتاخت و مردها را كه توي گاري نشسته، پاها را توي شكم جمع كرده بودند، با خود ميبرد. اسلام شلاق را توي مهتاب دور سر ميچرخاند و با صداي بلند داد ميزد: «آهاي، آهاي آهاي! »
اسب كه زوزة شلاق را ميشنيد، تندتر ميتاخت. اسماعيل كنار به كنار اسلام نشسته بود و آواز ميخواند. مردها به يكديگر تكيه كرده بودند. مشدي جبار فانوسهاي خاموش را بغل كرده بود. كدخدا چپق پسر مشدي صفر را گرفته بود مرتب پر و خالي ميكرد. سراشيبيها را چنان ميرفتند كه گويي توي چاهي سقوط ميكنند. اسب و سايهاش بزرگ تر از هميشه بود. اسلام مبهوت صحرا را تماشا ميكرد. همه خوشحال بودند. غير از مشدي بابا كه دل خور سرش را روي زانو گذاشته بود، چرت ميزد يا زير لب ميغريد.
( 5 )
نرسيده به شور، اسلام دهنة اسب را كشيد. گاري ايستاد.
كدخدا گفت: «رسيديم؟»
اسلام گفت: «نزديك شديم. خب مشد جبار كدام طرفها ديديش؟»
مشدي جبار گفت: «بالاتر از اينجا. تو همون باريكه راهي كه ميره طرف پوروس.»
اسلام گفت: «پس برم بالاتر؟»
مشدي بابا گفت: «نه مشد اسلام، طرف پوروس نريها. تو را خدا كار دستمان نده.»
مردها خنديدند. اسلام شلاق را برد بالا. گاري دوباره راه افتاد. به شور كه رسيدند توي خاموشي افتادند. ديگر صداي چرخها و قدمهاي اسب شنيده نميشد. صداي ديگري هم نبود. مشدي جبار فانوسهاي خاموش را توي بغل ميفشرد.
مشدي بابا آهسته از عبدالله پرسيد: «ميخوان برن كجا؟»
اسلام خنديد و پسر مشدي صفر گفت: «ميريم خود پوروس.»
مشدي بابا گفت: «شوخي نكن، مشدي اسلام هيچ وقت اين كارو نميكنه.»
اسلام گفت: «نترس مشدي بابا. اگه پوروس هم بريم، پوروسيها هيچ وقت كاري با تو يكي ندارن.»
مشدي بابا گفت: «بازم نريم بهتره. اين طور نيست كدخدا؟»
اسلام خنديد. گاري به راه باريكة پوروس كه رسيد، سه نفر از پوروسي سوار اسب پيدا شدند و آمدند، از جلو گاري رد شدند و مثل برق زدند به بيراهه. مشدي بابا خودش را پشت سر ديگران قايم كرد. اسلام گاري را نگه داشت. بيليها خاموش، سه پوروسي را كه به طرف ميشو ميتاختند، تماشا كردند. مشدي بابا گفت: «نگفتم؟ نگفتم، اسلام؟»
كدخدا گفت: «كاري كه با ما نداشتن.»
اسلام خنديد. پسر مشدي صفر گفت: «بريم مشد اسلام!»
گاري راه افتاد و اسلام گفت: «مشد جبار هرجا كه رسيديم خبرمان بكن.»
مشدي جبار گفت: «مثل اينكه همين دور و برمان بود.»
اسلام گاري را نگه داشت. بيليها دور و برشان را نگاه كردند.
كدخدا گفت: «كوش؟»
مشدي جبار گفت: «بريم پايين. بريم پايين.»
مردها همه پياده شدند. پسر مشدي صفر يكي از فانوسها را روشن كرد و داد دست مشدي جبار و فانوس خاموش را خودش برداشت دسته جمعي، دوش به دوش هم راه افتادند.
اسماعيل گفت: «ميريم كجا؟ اگه جلوتر ميريم بهتره دوباره سوارگاري بشيم.»
مشدي جبار ايستاد و بهت زده اطرافش را نگاه كرد و گفت: «همين طرفها بود.»
پسر مشدي صفر گفت: «عوضي نيومديم؟»
مشدي جبار گفت: «نه، عوضي نيومديم. همين دور و برها بود.»
فانوس را بالا گرفت و خم شد و شروع كرد زمين را تماشا كردن. پسر مشدي صفر زد زير خنده. اسلام هم خنديد. كدخدا گفت: «دنبال چي ميگردي مشد جبار؟ ميگفتي كه خيلي گندهس و نميشه تكونش داد؟»
مردها همه خنديدند. مشدي جبار جواب نداد. همانطور خميده روي زمين دنبال چيز ناپيدايي ميگشت.
( 6 )
ننه خانوم و ننه فاطمه نشسته بودند روي سكوي درگاهي نبي آقا، منتظر بودند كه سر و صدا و رفت آمدهاي داخل زيارتگاه تمام شود بروند تو. بيل زير پاي آنها، باغ اربابي روبه رويشان و استخر بزرگ كه از وسط خانهها و زير مهتاب رنگ پريده، مثل چشم مردهاي آسمان را نگاه ميكرد.
سروصدا كه كم تر شد، ننه خانوم بلند شد و در زيارتگاه را باز كرد و رفت توي تاريكي. با احتياط شمعي روشن كرد. موشها كه روشنايي شمع را ديدند، هجوم بردند ضريح و از سوراخهاي صندوق رفتند تو. ننه فاطمه كه ايستاده بود جلوي در، با صداي آراميگفت: «يا الله، يا حضرت، يا علي، يا محمد، يا حسن، يا حسين، السلام عليك يا الله، يا حضرت، يا امام، يا علي، يا الله، مريضهاي بيل رو شفا بده!»
( 7 )
مشدي جبار خم شده بود زير نور فانوس جلو ميرفت و دور و برش را ميجست و بيليها آرام آرام پشت سرش راه ميآمدند.
اسماعيل گفت: «نكند مشدي جبار چيزيش شده باشد؟»
پسر مشدي صفر گفت: «چيزيش نشده. خل بازي در مياره!»
اسلام گفت: «مشد جبار، مشد جبار! چته؟ چرا همچي ميكني!»
مشدي جبار نشست زمين و يك دفعه داد زد: «ايناهاش، پيدا كردم. پيدا كردم.»
مردها حلقه زدند دور مشدي جبار و خم شدند. مشدي جبار زمين را نشان داد و گفت: «ميبينين؟ همين جا بوده كه بردنش. ميبيني مشدي اسلام؟ ميبيني مشدي بابا؟»
اسلام گفت: «راس ميگه، يه چيزي اين جا بوده كه زمين را گود كرده.»
كدخدا گفت: «چه طور شده؟ چه جوري بردنش؟ كيها بردنش؟»
پسر مشدي صفر گفت : «حتما پوروسيها بردنش. زودتر نجنبيدين، اومدن و بردنش.»
مشدي جبار دولا دولا رفت و رسيد كنار دره و خم شد و فانوس را برد بالا و توي دره را نگاه كرد و داد زد: «آهاي مشد اسلام، آهاي كدخدا، اينجاست، توي دره است.»
بيليها خود را رساندند كنار دره و خم شدند. در شيب دره، صندوق فلزي گندهاي يك وري افتاده بود و زير نور ماه ميدرخشيد.
اسلام گفت: «خودشه مش جبار؟»
مشدي جبار گفت : «آره. خودشه! خودشه!»
اول مشدي جبار و بعد مردها از شيب دره رفتند پايين، مشدي جبار دور و بر صندوق چرخيد و گفت: «آره، خودشه.»
پسر مشدي صفر نشست زمين و فانوس خاموش را از دست اسماعيل گرفت و روشن كرد و رفت جلو. گشتي دور صندوق زد و نشست كنار ديگران و فانوس را گذاشت جلوي روي خودش.
اسلام گفت: «كيها انداختنش اينجا؟»
مشدي جبار گفت: «اول كه من ديدم اينجا نبود، اون بالا بود.»
كدخدا گفت: «حتما كار پوروسيهاست.»
اسماعيل گفت: «خوب شد كه پيداش كرديم.»
مشدي بابا چپق و كيسه توتونش را در آورد و گفت: «فكر ميكني چي چي باشه مشدي جبار؟»
عبدالله گفت: «يه صندوق ديگه، يه صندوق حلبي.»
مشدي بابا گفت: «معلومه كه صندوق، ولي چي توش هس؟»
عبدالله بلند شد و دور صندوق را گشت و گفت: «در كه نداره، وقتي در نداشته باشه كه نميشه فهميد چي توش هس!»
اسماعيل گفت: «وقتي در نداره، تو هم نداره كه پر باشه يا خالي.»
عبدالله گفت: «نكنه ماشين كه چپه شده و اين شكلي شده!»
اسلام گفت: «نه بابا، ماشين نيستش، اگه ماشين بود كه چرخ داشت.»
كدخدا گفت:«چيز حموم چي؟»
اسلام با تعجب گفت:«چي حموم؟»
كدخداگفت: «از اونا كه تو شهر پشت بام حاج عنايت ديديم؟»
اسلام گفت: «نه، اون توش خالي بود و آب ريخته بودن. اين شكلي هم نبود.»
پسر مشدي صفر گفت: «اين هيچي نيس، همهاش آهنه.»
مشدي بابا گفت: «و تازه به چه درد ميخوره؟ مصرفش چيه؟»
پسر مشدي صفر گفت: «ميشه ازش ديگ درس كرد، باديه درس كرد. و خيلي چيزهاي ديگهم ميشه درس كرد.»
اسلام در حالي كه با حالت با جذبه به صندوق خيره شده بود،گفت: «نه اين آهن نيستش. اين يه چيز ساده نيستش. ديوارهاشو ميبينين؟ شبكههاشو ميبينين؟ دگمههاشو ميبينين؟»
كدخدا گفت: «مشد اسلام راس ميگه، اين بايد يه چيزي باشه واسه خودش. يه چيز خيلي مهم هم بايد باشه.»
پسر مشدي صفر گفت: «هرچي باشه خيال نميكنم چيز بهدرد بخوري باشه.»
عبدالله گفت: «بدرد بهخور بود كه پوروسيها دورش نميانداختن.»
اسلام گفت: «شايد زورشون نميرسيده ببرن.»
كدخدا گفت: «تو رو خدا مشد اسلام. پاشو ببين چي هستش.»
اسلام بلند شد و رفت طرف صندوق. دست ماليد و وارسي كرد. و نشست پهلوي صندوق، با دگمههايش ور رفت. ماه روي صندوق ميتابيد و ذرات نور به هر طرف پخش ميشد. اسلام پيش خود گفت: «چي هستش؟ چي ميتونه باشد؟»
سرش را برد جلو و صورتش را چسباند به صندوق و بعدگوشش را گذاشت و گوش داد. يك دفعه با عجله بلند شد. مردها نگاهش كردند.
اسلام گفت: «بلند بشين، بيايين، گوش كنين! كدخدا بيا مشدي بابا! بيا اسماعيل!»
مردها بلند شدند و رفتند جلو و گوشهايشان را چسباندند به بدنه صندوق.
اسلام گفت : «ميشنوين؟»
كدخدا گفت: «آره، آره.»
پسر مشدي صفر گفت: «من كه چيزي نميشنوم.»
اسلام گفت: «خوب گوش كنين.»
خودش هم نشست پهلوي ديگران و گوشش را چسباند به ديواره صندوق و دوباره گفت: «ميشنوين؟»
مشدي بابا گفت: «من يه چيزهايي ميشنوم.»
اسماعيل گفت: «راس ميگه، يه چيزايي هس.»
پسر مشدي صفر گفت: «من كه چيزي نميشنوم.»
اسلام گفت: «گوش ميكني كدخدا؟»
كدخدا گفت: «مثل اين كه توش باد ميوزه.»
مشدي بابا گفت: «نه خير صداي آب ميآد.»
اسماعيل گفت: «نكنه يه مشت زنبور و مگس ريخته باشن اين تو؟»
پسر مشدي صفر گفت: «من كه چيزي نميشنوم.»
اسلام سرش را بالا برد و گفت: «نه. صداي چيز ديگه نميآد. اين تو گريه ميكنن. صداي گريه و زاري ميآد.»
مردها گوشها را چسباندند به بدنه صندوق و با وحشت بلند شدند.
كدخدا گفت: «آره، به خداوندي خدا صداي گريه ميآد.»
مشدي بابا گفت: «يعني ميگي اين تو يكي هس كه گريه و زاري ميكنه؟»
اسلام گفت: «اين تو هيچ كس گريه و زاري نميكنه. اين يه ضريحه. ضريح يه امام زاده. نميبيني چه جوري هستش؟ صداي گريهها رو شنيدين؟»
پسر مشدي صفر گفت: «من كه نشنيدم.»
مردها عقب عقب رفتند و نشستند روي زمين.
كدخدا گفت:«و حالا چكار بكنيم مشدي اسلام؟»
اسلام گفت: «ميبريمش بيل. ميبريمش بيل.»
مشدي بابا گفت: «ببريم چه كارش بكنيم؟ ببريم بياندازيم پهلوي اون يكيا توي علم خانه؟»
اسلام گفت: «حالا ميبريم و بعد ميگم كه چه كار بكنيم. »
از جاده صداي شيهه اسب شنيده شد. پسر مشدي صفر با عجله رفت بالا، يك نفر پوروسي قمه به دست، دور وبر گاري ميپلكيد و آنها را ميپاييد. تا سرو كله پسر مشدي صفر پيدا شد، مثل باد در رفت و در تاريكي حاشيه دره ناپديد شد.
غلامحسين ساعدي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.