۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

یک قسمت از کتاب شازده کوچولو

یه قسمت از کتاب شازده کوچولو، شاید تکراری باشه، ولی این قسمتش رو هزار بار هم که بخونیم و بشنویم، باز هم میچسبه.
 
 
آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پيدا شد.
http://www.shamlou.org/thelittleprince/image/picture/21a.jpeg
 
روباه گفت:
- سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت:
- سلام.
صداگفت:
- من اين‌جام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت:
- کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت:
- يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت:
- بيا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت:
- نمی‌توانم باهات بازی کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت:
- معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسيد:
- اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت:
- تو اهل اين‌جا نيستی. پی چی می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت:
- پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت:
- آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهريار کوچولو گفت:
- نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت:
- يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
- ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:
- معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامون به هم احتياج پيدا می‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ی عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت:
- کم‌کم دارد دستگيرم می‌شود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت:
- بعيد نيست. رو اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شود ديد.
شهريار کوچولو گفت:
- اوه نه! آن رو کره‌ی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت:
- رو يک سياره‌ی ديگر است؟
- آره.
http://www.shamlou.org/thelittleprince/image/picture/21b.jpeg
- تو آن سياره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟
- نه.
روباه آه‌کشان گفت:
- هميشه‌ی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت:
- زندگی يکنواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عين همند همه‌ی آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را می‌شناسم که باهر صدای پای ديگر فرق می‌کند، صدای پای ديگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بی‌فايده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت:
- اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد:
- دلم که خيلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.
روباه گفت:
- آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد:
- راهش چيست؟
روباه جواب داد:
- بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينی.
http://www.shamlou.org/thelittleprince/image/picture/21c.jpeg
فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت:
- کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهريار کوچولو گفت:
- قاعده يعنی چه؟
روباه گفت:
- اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصيدند همه‌ی روزها شبيه هم می‌شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت:
- آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت:
- تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت:
- همين طور است.
شهريار کوچولو گفت:
- آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت:
- همين طور است.
- پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت:
- چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت:
- برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتی با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی را به‌ات می‌گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت:
- شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که:
- خوشگليد اما خالی هستيد. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتی گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت:
- خدانگه‌دار!
روباه گفت:
- خدانگه‌دار!...و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
 
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
 
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:
- نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
 
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:
- به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت:
- انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی.
تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی.
تو مسئول گُلِتی ...
 
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:
- من مسئول گُلمَم...
 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.