۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

داستان زندگی جان دی. راکفلر




جان دی. راکفلر یک امپراتوری نفتی را بنا کرد. رقبایش را به خاک سیاه می نشاند، با این حال یکشنبه ها هم به کلیسا می رفت.
داستان زندگی جان دی. راکفلر در واقع ٣٠٣ سال قبل از تولدش شروع شد، یعنی زمانی که گروهی باور کردند خدا با صاحبان پول است. این اتفاق در سال ١۵٣۶ میلادی روی داد و مکان آن نیز شهر بازل سوئیس بود. یوهانس کالوین در نوشته های خویش از روح هایی فقیر سخن به میان آورد که از همان آغاز تولد جهنم برایشان تعیین شده است. او همچنین گروهی را ذکر کرد که برای ثروتمند شدن برگزیده شده اند.
کالوین مدتی بعد مرد، اما کالوینیست ها همچنان به حیات خود ادامه دادند. آنها می گفتند خدا به کسانی که زرنگ و صرفه جو باشند پاداش می دهد. بدین ترتیب همان چیزی پدید آمد که ماکس وبر، جامعه شناس آلمانی، بعدها آن را روح کاپیتالیسم نامید. ثروت اندوزی بوی تعفن خود را از دست داد. به عبارت دیگر چنین گفته می شود که کسب ثروت در طول دوران زندگی نمی تواند دلیلی برای نگرانی پیرامون حیات پس از مرگ باشد. هیچ چیز نمی توانست بیش از این موضوع انگیزه و جاذبه برای کار و ثروت اندوزی ایجاد کند.

از پدر به پسر، از برادر به همسایه ـ ایده جدید مرزهای کشورها، اقیانوس ها و قرن ها را درنوردید. این ایده پیشه وران، تجار، کشاورزان و کارخانه داران را در ید قدرت خویش گرفت و بالاخره روح و روان مردی را تسخیر کرد که در هشتم ژوئیه ١٨٣٩ در آمریکا و در شهر کوچکی به نام ریچفورد واقع در ایالت نیویورک به دنیا آمد. این مرد وقتی که نوجوانی کم سن و سال بود شیرینی تهیه می کرد و با فروش آن به خواهر و برادرهایش سود به دست می آورد. این مرد هر سال روزی را که اولین شغلش را کسب کرد جشن می گرفت. این مرد می گفت: وظیفه پول در آوردن، وظیفه ای الهی است. باید از نهایت توانایی های خود در این زمینه بهره ببریم. این مرد قرار بود ثروتمندترین مرد کره زمین شود. نام او جان داویسون راکفلر بود.
محیط پیرامون وی را منطقه وحشی شرق آمریکا تشکیل می داد، آن هم در میانه قرن نوزدهم. میلیون ها مهاجر از سراسر دنیا روانه کشور شده بودند و می خواستند زندگی کنند. جایی که تا دیروز تنها درختان رشد می کردند، به یک باره خانه و کارخانه ها سر برآوردند. کالسکه ها به حرکت در آمدند و ماشین های بخار سوت کشیدند. در بحبوحه چنین وضعیتی پدر جان فروشنده ای دوره گرد بود که بعضی مواقع در روستاها خودش را پزشک جا می زد و به مردم نادان و بینوا هرگونه اشربه و خوراکی ای را به جای دارو می فروخت. مادر جان هم دهقان زاده ای پرهیزگار و عابد بود که بچه هایش را با انجیل و ترکه چوب تربیت می کرد. این زوج چهار پسر و دو دختر داشتند، اما پولشان آن قدر کم بود که نمی توانستند همیشه برای بچه هایشان لباس داشته باشند. جان و برادرانش معمولا در کلاس درس وقتی که قرار می شد عکس دسته جمعی گرفته شود، به علت کهنه بودن لباس هایشان از جمع شاگردان خارج می شدند. سال ها بعد یکی از همسایگان سابقشان گفت: یادم نمی آید آن زمان کودکانی فقیرتر از آنها را دیده باشم. این حرف را وی در زمانی به زبان آورد که نیمی از دنیا راکفلر را می شناخت و خبرنگاران و بیوگرافی نویسان به دنبال حقایق زندگی گذشته خانواده راکفلر بودند.
خبرنگاران به جز موضوع لباس های جان نتوانستند چیز چندان دیگری در مورد دوران مدرسه این شاگرد رنگ پریده و نه چندان سرزنده پیدا کنند. عملکرد او در مدرسه چندان برجسته نبود. به جز در درس ریاضیات در سایر درس ها نمره های ضعیفی می گرفت. کمتر افرادی می توانستند همانند او محاسبات ذهنی انجام دهند. در ١۶ سالگی به همراه والدینش به کلولند در اوهایو نقل مکان کرد. در آنجا پس از اتمام دبیرستان شغل حسابداری را در یک تجارتخانه برگزید. روز ٢۶ سپتامبر ١٨۵۵ اولین روز کاری او محسوب می شود.
پشت میزش می نشست و دائما مشغول جمع و تفریق بود. کاری که خیلی ها آن را خسته کننده می دانستند از نظر وی وسوسه برانگیز محسوب می شد. صبح ها ساعت شش و نیم در اداره بود و اغلب تا نیمه شب همان جا می ماند. بسیاری از ساعات را بدون دریافت اجرت اضافه کاری می کرد. ران چرنوف، نویسنده بیوگرافی راکفلر، بعدها از عملکرد وی چنین نتیجه می گیرد: کار کردن به وی نوعی آزادی می بخشید. او احساس می کرد که با کار کردن هویتی جدید پیدا می کند. جان تنها یکشنبه ها را به خود استراحت می داد. در آن روز به کلیسا می رفت و حتی به کودکان انجیل هم درس می داد. از همان آغاز بخشی از درآمد خویش را به کلیسا هدیه می کرد. چندان هم به تشویق دیگران اهمیتی نمی داد. کارل گوستاو یونگ، روانشناس مشهور، یک بار طی یک سخنرانی خویش راکفلر را مردی دانست که در ضمیرش تنها برای یک کلمه جا وجود دارد: من.
سه سال و نیم بعد از اولین روز کاری اش از رئیسش درخواست کرد که حقوقش را افزایش دهد، اما وی سر باز زد. راکفلر که معتقد بود به اندازه کافی در کارش خبره شده، شغلش را رها کرد و یک تجارتخانه مستقل برای خودش تاسیس کرد. البته او در این هنگام یک دوست انگلیسی به نام موریس کلارک را نیز در کنار خود داشت. تجارت آنها رونق زیادی پیدا کرد. سیل مهاجران به کشور ادامه داشت و اقتصاد آمریکا رشد می کرد. بروز جنگ داخلی هم میزان تقاضا را افزایش داد. سربازان و کارگران کارخانه ها به غذا احتیاج داشتند و کشاورزان به بذر. کلارک و راکفلر این چیزها را به آنها می فروختند. آنها در اوهایو لوبیا معامله می کردند، در میشیگان گندم و در ایلی نویز نمک و گوشت خوک. پس از اندکی به سراغ محصول جدیدی آمدند که روز به روز بیش از گذشته جای روغن های حیوانی را در فانوس ها و چراغ های خانه ها می گرفت: نفت استخراج شده در پنسیلوانیا. در آن زمان با نفت همان برخوردی می شد که دهه ها بعد با رایانه یا اینترنت صورت گرفت: گروهی فکر می کردند که باید از این به بعد برای طلا نام دیگری به کار برد و گروهی دیگر می ترسیدند که مبادا نتوان مدت زیادی با آن به تجارت پرداخت. راکفلر هم ابتدا مردد بود اما بعد او و کلارک یک پالایشگاه کوچک خریدند. از آن جایی که پالایشگاه سودآور بود راکفلر وام های متعددی یکی پس از دیگری گرفت تا بتواند تجارت نفت را توسعه بدهد. پالایشگاه وی به صورت پیوسته رشد می کرد، هنگامی که کلارک رشد بی حد و حصر و سریع فعالیت هایشان را مورد انتقاد قرار داد میان او و راکفلر شکاف ایجاد شد. اختلافات ریشه دوانید و بالاخره شرکت آنها منحل و به حراج گذاشته شد. هم کلارک و هم راکفلر مصمم بودند در حراج پیروز شده و شرکت را در اختیار بگیرند. بدین ترتیب اوایل فوریه ١٨۶۵ در یکی از آخرین روزهای جنگ داخلی آمریکا در یک دفتر اداری تنگ در کلولند دو مرد جوان که دیگر دشمن هم محسوب می شدند قدرت مالی خود را به بوته آزمایش گذاشتند. کلارک در زندگی بسیار دست و دلباز و تجملگرا بود اما از ریسک اقتصادی می ترسید. در مقابل راکفلر هر گاه یک ایده تجاری را می پسندید دیگر در راه دستیابی به آن از هیچ ریسکی نمی ترسید. کلارک او را بزرگ ترین بدهی سازی که دیده است می نامید. این کاپیتالیست به معنای واقعی هرگونه پیشنهادی را که رقیبش می داد با یک رقم بالاتر بی اثر می ساخت تا آنکه بالاخره گفت: ۶٢ هزار و ۵٠٠ دلار! و برنده حراج شد. کلارک تسلیم شد و راکفلر بزرگ ترین پالایشگاه شهر را در اختیار گرفت. بعدها راکفلر گفت: آن روز را من آغاز موفقیت خود در زندگی ام می دانم.
با پایان جنگ داخلی عطش نفت بیشتر شد. روز به روز مردم چراغ های خویش را بیش از گذشته با نفت پر می کردند. جیمز گارفیلد، نماینده کنگره آمریکا، در سال ١٨۶۵ نوشت: حالا به جای پنبه این نفت است که بر دنیای تجارت حکم می راند. با رشد مصرف نفت به تدریج افراد بیشتری به دنبال پول در آوردن از نفت استخراج شده در پنسیلوانیا افتادند. در کلولند، پیترزبورگ، نیویورک، فیلادلفیا و بوستون پالایشگاه های زیادی تاسیس شد. از آنجایی که نفت تولیدی این پالایشگاه ها تفاوت چندانی با یکدیگر نداشت، آنها تنها می توانستند بر سر قیمت با هم رقابت کنند. هر کس ارزان تر تولید می کرد، برنده بود.
برنده راکفلر بود. برخلاف گاتفرید دایملر، خالق اتومبیل، او محصول جدیدی تولید نکرد. برخلاف هنری فورد، پدر تولید انبوه، او روش جدیدی برای تولید مطرح نکرد. آنچه که راکفلر بنا نهاد به همان اندازه که پیش افتاده و ابتدایی به نظر می رسید، انقلابی بود. این چیز قدرت گستردگی بود. وی با همراهی هنری فلاگلر، شریک جدید خود که سابقا کارخانه نمک داشت، شرکت استاندارد اویل را تاسیس کرد. استاندارد اویل اولین شرکت نفتی ایالات متحده محسوب می شود. شرکت مذکور را یکی از اولین شرکت هایی در طول تاریخ می دانند که آنچه را امروز یکی از اصول اولیه تجارت شمرده می شود مورد توجه قرار داد: مهم داشتن مزیت گستردگی. راکفلر جنگل ها و کشتی های بخار را می خرید، بشکه های مورد استفاده برای نگهداری نفت را خودش تولید می کرد، کار بارگیری و انتقال از طریق کانال ها و دریاها را هم مستقیما انجام می داد. او می خواست با چنین کاری سود خود را مستقل از نوسان هزینه های حمل و نقل و قیمت چوب کند. حتی جاسوس و مامور مخفی استخدام می کرد، پالایشگاه های رقیب را می خرید. برخی از پالایشگاه ها را تعطیل و برخی از آنها را هم با یکدیگر ادغام می کرد. او تولید را افزایش می داد و قیمت ها را پایین می آورد. بدین ترتیب بقیه رقبا تسلیم و یا وادار به فروش مجموعه خویش می شدند. تنها ظرف یک سال استاندارد اویل در کلولند از مجموع ٢۶ رقیب خود، ٢٢ عدد از آنها را تصاحب کرد. به زودی راکفلر صاحب مقادیر عظیمی ذخایر نفت شد. در پی چنین وضعیتی او به مخاطبی محبوب در میان شرکت های راه آهن بدل شد. زیرا این شرکت ها بسیار مایل بودند که کار حمل و نقل نفت تولید شده را بر عهده بگیرند. تنها راکفلر می توانست پر شدن قطارهای آنها را تضمین کند. در آوریل ١٨۶٨ کورنلیوس واندر بیلدت، غول صنعت راه آهن که به اژدها معروف شده بود، نهایت توان خود را به کار برد تا در دفتر این جوان ٢٩ ساله قرارداد نهایی را امضا کند. راکفلر از وضعیت موجود استفاده کرد و قرارداد را با شرط دریافت تخفیف های کلان امضا کرد. بدین ترتیب او توانست باز هم قیمت نفت را پایین آورده و همان طور که خودش می گفت: عرق تعداد بیشتری از رقبا را در آورد.
چند سال بعد بستر بازی تغییر کرد. حالا دیگر نفت از طریق خطوط لوله به نقاط مختلف کشور فرستاده می شد، اما مهم ترین قاعده بازی همچنان پابرجا بود: بزرگ ترین ها برنده می شوند. راکفلر تمامی زمین های منطقه اش را می خرید تا رقبا نتوانند در آنها خطوط لوله نفت بسازند. او در غرب پنسیلوانیا شبکه ای عظیم از خطوط لوله مختص خویش ایجاد کرد. چرنوف، نویسنده بیوگرافی راکفلر، می نویسد: به محض آنکه یک کاوشگر نفت به نفت می رسید، استاندارد اویل در کنارش حاضر می شد تا منابعش را استخراج کند. این کار هم بقای تولیدکنندگان نفت را تضمین می کرد و هم وابستگی بی چون و چرایشان را به استاندارد اویل.
استاندارد اویل به تدریج چنان رشد کرد که به قدرت انحصاری بدل شد. اوایل دهه ١٨٨٠ استاندارد اویل که مقر آن در خیابان برادوی شماره ٢۶ در شهر نیویورک بود به کمک شرکت های تابعه حدود ٩٠ درصد فعالیت های پالایش نفت در آمریکا را تحت کنترل داشت. راکفلر تقریبا کل فعالیت های تولید را در سه پالایشگاه عظیم که بسیار سودده تر از تاسیسات کوچک بودند، متمرکز کرد. ده ها سال بعد آلفرد دی. چندلر، اقتصاددان دانشگاه هاروارد، به این نتیجه رسید که اقدام مذکور سود راکفلر را دو برابر کرد و پایه های یکی از بزرگ ترین محل های تجمع ثروت در تاریخ صنعت را بنا نهاد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.