۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

مرورخاطرات با ناصرحجازی بخش اول



مرورخاطرات با ناصرحجازی - کودکی من چگونه گذشت؟
آنچه که می خوانید بخشهایی از مصاحبه بلند پژمان راهبر و امیدصادقی با ناصرحجازی است که درویژه نامه ای اختصاصی برای وی منتشر شد. خاطرات حجازی را از کودکی شروع می کنیم

متولد خیابان آریانا
من 28 آذر ۱۳۲۸ در تهران ودرخیابان آریانا متولد شده ام که البته آنجا هم جای مناسبی برای زندگی نبود. پدرم آژانس املاک داشت. چهار خواهر و یک برادر داشتم که البته هیچ کدام علاقه ای به ورزش نداشتند ولی من بازیگوش ترین فرد خانواده بودم یعنی هر موقع که می شد یا تیر و کمان بازی می کردم یا بادبادک درست می کردم.به بادبادک درست کردن علاقه بیشتری داشتم چون دوست داشتم که خودم چیزی درست کنم.
آن زمان فوتبال رونق زیادی نداشت ولی به مرور بچه ها به فوتبال علاقه مند شدند. در محله ما مثل تمام محلات دیگر، هم توپ بود و هم بچه های محل هر موقع که دور هم جمع می شدیم می رفتیم یک زمین خاکی پایین خانه ما بود و بازی می کردیم. اکثراً وسط زمین یا به اصطلاح هافبک بودم و تکنیکم هم بد نبود! در آن روزها خدا وکیلی از صبح تا شب همه زندگی ما شده بود ورزش و فوتبال و تیر و کمان بازی و بادبادک بازی. اصلاً به درس نمی رسیدم و به طور کلی بچه درسخوانی نبودم! من کلاس سوم ابتدایی که بودم رفوزه شدم (که البته هیچ بچه ای در کلاس سوم ابتدایی رد نمی شود!) کلاس ششم ابتدایی و ششم دبیرستان هم به همین صورت و روی هم رفته در دوران مدرسه سه سال رفوزه شدم. همین حالا هم گاهی وقتها که خاطرات گذشته ام را برای آتیلا و آتوسا تعریف می کنم به من می گویند «بابا چطور لیسانس گرفتی؟ تو که همه اش رفوزه می شدی؟» ولی به هر صورت  با همان وضعیت هم تلاش می کردم و دیپلمم را گرفتم.

چوپانی در تعطیلات تابستانی
من فقط دنبال ورزش بودم. یا فوتبال ، یا بسکتبال و یا والیبال. همیشه هم بچه ها را جمع می کردم و آنها را به ورزش کردن تشویق می کردم البته بچه ها هم در آن زمان از من پیروی می کردند و با اینکه کلاس اول یا دوم ابتدایی بودم بچه ها را تحت تأثیر خودم قرار داده بودم. به هر حال رفقای خوبی داشتم. در آن سالها، سه ماه تعطیلی تابستان هم که می شد می رفتم به یکی از دهات خرم دره و ابهر پیش خواهرم، چون خواهرم آنجا زندگی می کرد. جای سرسبز و خوش آب و هوایی بود. وقتی که به آنجا می رفتم صبحها تقریباً ساعت 6 یا 7 از خواب بیدار می شدم، حدود صد رأس گوسفند به من می دادند و راه می افتادم و می رفتم بیابان دنبال گوسفندها و چوپانی . البته خواهر زاده ام نیز با من می آمد و حدود ساعت 7 بعد از ظهر به خانه بر می گشتیم. یادش بخیر ، وقتی با گوسفندها به بیابان می رفتیم می نشستیم کنار آب رودخانه و نان و پنیر و سبزی و خیار که با خودمان آورده بودیم می خوردیم، واقعا چه صفایی داشت آن لحظه ها. خلاصه سه ماه تعطیلی تابستان هم برای من اینطور می گذشت چون بچۀ بازی گوشی بودم و دوست داشتم در طبیعت و بیابان به دنبال ماجراجویی باشم.
زبان ترکی را می فهم
پدرم بچه تبریز بود و مادرم هم متولد یکی از روستاهای اطراف خرم دره و ابهر و خودم متولد تهران هستم. اما نمی توانم به زبان ترکی حرف بزنم .
خودساخته بودم
در زمان کودکی تا حدود زیادی تحت تأثیر پدرم بودم چون رفتار او باعث شد که من تحت تأثیر قرار بگیرم و همیشه به خودم تلقین کنم که باید خودم تلاش کنم و خودم باشم و روی پای خودم بایستم. البته در این مورد ایراد به پدرم بود چون او بین من و برادر بزرگترم خیلی فرق می گذاشت. در اینجا لازم می دانم به پدر و مادرها بگویم که هیچگاه بین فرزندان خود تبعیض قائل نشوند چون تاثیر مستقیم و منفی روی بچه های خانواده می گذارد که آن موقع هم این قضیه روی من تاثیر گذاشت چون هروقت پدرم برای تفریح و مسافرت بیرون می رفت برادرم را با خودش می برد و هیچ وقت به من نمی گفت تو هم با ما بیا و هر وقت هم به پدرم می گفتم چرا مرا با خودت بیرون نمی بری می گفت:تو بی تربیتی و با بازی گوشیهایت آبروی مرا می بری. یادم می آید در آن زمان ( من کلاس اول یا دوم ابتدایی بودم) که کمتر کسی ماشید داشت، ما ماشین و حتی راننده هم داشتیم. یک بار پدرم به منزل آمد و برادرم را سوار ماشین کرد که با هم به مسافرت بروند من هم دنبال ماشین دویدم و داد می زدم که مرا هم ببر، چرا مرا نمی بری؟ من هم می خواهم با شما بیایم. در هر صورت آنها بدون توجه به من راه افتادند و من هم دنبال ماشین می دویدم و گریه می کردم ( که سرانجام هم مرا با خودشان نبردند) در آن لحظه پدرم ایستاد که به من بگوید بیرگردم خانه، من هم سر پدر و برادرم دا کشیدم و با همان حالتی که گریه می کردم به آنها گفتم «عیبی ندارد، مرا با خودتان نبرید. ولی مطمئن باشید تمام دنیا را با پای خودم می روم. صبر کنید و ببینید چه کارهایی می کنم» که اتفاقا همین طور هم شد و همان رفتار پدرم با من، برایم انگیزه ای شد که همیشه دنبال پیشرفت باشم و سعی کنم روی پای خودم بایستم و تا به حال هم به آنچه می خواستم رسیده ام.
خاطرات دوران کودکی
هیچ کدام از دوستهای آن دوران من معروف نشدند و در میان جمعی که بودیم فقط من فوتبال را به صورت حرفه ای دنبال کردم و مطرح شدم. البته بعضی از آنها بازنشسته شده اند یا کارمند، رئیس بانک  و... هستند.
خیلی کم پیش می آید که دوستان قدیمی را ببینم. مثلا حدود 20سال پیش که 42 سالم بود دو نفر از دوستان زمان کودکی و نوجوانی را دیدم که با هم نشستیم و صحبت از قدیم و آن زمان کردیم.اتفاقاً دوستانم هم بچه های بازیگوشی بودند
شروع درس خواندن
از همان زمانی که به امیریه رفتیم و دیدم که داریوش و یکی  دو تا از بچه ها ی دیگر سفت و سخت درس می خوانند من هم به سمت درس رفتم. من به زبان انگلیسی خیلی علاقه داشتم آن زمان کتابی بود به نام «دایرکت متد» (direct metod) که ترجمه لغات انگلیسی بود و من همیشه این کتاب را در دست داشتم و لغات انگلیسی را حفظ می کردم . در خیابان ، کوچه و هر جا که فرصت می کردم انگلیسی می خواندم . همیشه به خودم می گفتم اگر روزی پیشرفت کنم زبان انگلیسی خیلی به دردم می خورد و باید طوری یاد بگیرم که بتوانم انگلیسی صحبت کنم.

شروع فوتبال و دروازه بانی

 همانطور که گفتم اصلا فوتبالیست نبودم و گاهی وقتها به خاطر علاقه ای که به این ورزش داشتم به صورت تفریحی فوتبال بازی می کردم در واقع رشته اصلی من بسکتبال بود و حتی برای تیم ملی بسکتبال جوانان ایران هم انتخاب شدم. جریان کشیده شدن من به سمت فوتبال به این ترتیب بود که روزی با دوستانم رفته بودیم بازیهای آموزشگاهی های منطقه 8 را تماشا کنیم. تیم فوتبال دبیرستان ما هم بازی داشت که بازی هم در یک زمین نیمه چمن در اکبر آباد بود. در همان روز دروازه بان تیم ما آسیب دید و نتوانست به بازی ادامه دهد من هم در کنار زمین با دوستانم نظاره گر بازی بودم تیم مدرسه ما یک مربی اشت به نام آقای حسین دستگاه که ازخبرنگاران کیهان ورزشی بود وقتی دروازه بان ما مصدوم شد آقای دستگاه مرا صدا زد و گفت : ناصر بیا درون دروازه بایست. من هم گفتم: آقا اصلا نمی توانم چون تا حالا درون دروازه نایستاده ام فقفط گاهی وقتها فوتبال بازی می کنم که ان هم هافبک وسط بوده ام. آقای دستگاه دست بردار نبود و می گفت: تو که قد بلندی داری بسکتبالیست هم هستی حتما می توانی چند توپ هوایی را بگیری. خلاصه آقای دستگاه خیلی به من اصرار کرد و فشار آورد و چون دروازه بان نداشتند من هم قبول کردم و با ترس و دلهره رفتم درون دروازه . آن روز برای من یک روز به یادماندنی و خاطره انگیز است. در آن بازی چند توپ هوایی آمد که همه را گرفتم و خودم هم تعجب کرده بودم که چرا با وجود این که برای اولین بار درون دروازه می ایستم این قدر خوب توپ می گیرم. بازی که تمام شدهمه تماشاگرانی که برای دیدن مسابقه آمده بودند تشویقم کردند. آن موقع بازیهای آموزشگاهی هیجان خاصی داشت و چون رقابت خیلی داغ و نزدیک و بچه ها با هم کرکری می خواندند حدود سه هزار نفر برای دیدن هر بازی می آمدند. در همان بازی بود که من با گرفتن چند توپ ستاره میدان شدم و در واقع از آن روزراه برای پیشرفت من در پست دروازه بانی باز شد.

ناصر حجازی جام قهرمانی را بالای سر می برد

حضور در روزنامه ها و تیم ملی

یکی از روزنامه های آن زمان به نام «آیندگان» اولین نشریه ای بود که عکس مرا چاپ کرد و از من مطلب نوشت . آن نشریه با چاپ عکسی از من در حال شیرجه زدن یک مطلب نوشته بود که تیتر آن را هم دقیقا به خاطر دارم . تیترش این بود« ناصر حجازی به زودی پیراهن شماره یک تیم ملی را تصاحب خواهد کرد» من هنوز هم آن روزنامه را نگه داشته ام و شاید بیش از او صندوق روزنامه های آن زمان را دارم که اوایل از من عکس و مطلب می زدند . خلاصه آن مطلب را که در «آیندگان» دیدم کلی کیف کردم و خوشحال شدم و رفتم به همه دوستانم نشان دادم و گفتم : ببینید باور می کنید؟ نوشته است من پیراهن تیم ملی را تصاحب می کنم...

بعد از اتمام آن بازیها رایکوف گفت: متولدان 1328 به بالا هر بازیکنی در هر جای ایران که باشد می تواند در تمرین تیم ملی جوانان شرکت کندو تست بدهد. چون قرار بود برا ی تیم ملی جوانان بازیکن انتخاب کند.

من هم در روزی که اعلام شده بودیک ساک برداشتم و رفتم زمین تمرین تیم ملی که زمین شماره 3 شهباز بود.

رایکوف گفت از فردابیا

 آن موقع خیلی لاغر و به قول معروف«مردنی» بودم و اصلا کسی فکر نمی کرد که من ورزشکار باشم. خلاصه رفتم و در گوشه ای ایستادم همه بازی کردند و تست شدند دیدم کسی به من توجه نمی کندخودم رفتم و گفتم : آقا من هم دروازه بان هستم و می توانم بازی کنم و آمده ام اینجا که تست بدهم . درتیم ملی جوانان یک نفر به نام استاد نصیری که داور بود حضور داشت و در واقع کمک رایکوف بود. من هم رفتم و به او گفتم که از من تست بگیرد. 10 دقیقه آخر بازی بود که گفت پسر جان تو هم برو داخل دروازه. من هم رفتم  درون دروازه و اتفاقا چند سانتر هم زدند و به خوبی توپهای هوایی را گرفتم. آن موقع مثل الان نبود که کسی سانتر کات دار و مورب بزند. سانترها را صاف و مستقیم می زدند و من هم چون قبلا بسکتبالیست بودم به راحتی همه این توپها را گرفتم و روی سر مهاجمان حریف چند توپ بلند را مهار کردم . در هر حال سه ، چهار تا توپ گرفتم و رایکوف هم بعد از بازی به من گفت تو هم از فردا حتما بیا تمرین. بسکتبالیست بودن من خیلی به من کمک کرد که دروازه بانی را خب شروع کنم . با وجود این که دست هایم خیلی کوچک بود ولی توپهای هوایی را خیلی خوب و مسلط مهار می کردم حتی وقتی هم بسکتبال بازی می کردم توپ بسکتبال (که خیلی هم بزرگ است) در دستهای کوچکم می چسبید به هر صورت ، پس از آن رایکوف  به من گفت که از فردا بیا تمرین.

 استاد نصیری مرا کنار کشید و گفت: پسر جان سن تو به جوانان نمی خورد(حالا دروغ یا راست خدا داند و من واقعا نمی دانستم که او درست می گوید یا نه) . من هم گفتم : آقا من متولد سال 1328 هستم، شناسنامه ام هم همراهم است. اما او حرف مرا نپذیرفت و گفت : نه تو دیگر نیا. و من هم نرفتم. در کی دیگر از بازی ها که با تیم نادر بودم و اتقاقا آن باز یرا هم با شیر یا خط باختیم رایکوف پس از باز یبه من گفت: تو برای تیم ملی جوانان بیا تمرین. من هم گفتم : آقا من یک بار آمدم اما آقای نصیری گفت که سن من به جوانان نمی خورد و دیگر نیایم. اما رایکوف گفت : شما کاری به این حرفها نداشته باشید و حتما بیایید . خلاصه من هم رفتم تمرین تیم ملی جوانان.

آخ !کتفم شکست

 در حالی که دو هفته به آغاز بازیهای جوانان آسیا مانده بود من دروازه بان ثابت تیم ملی جوانان شده بودم و از خوشحالی سر از پا نمی شناختم اما متاسفانه در یکی از تمرینات وقتی قصد مهار یک شوت محکم را داشتم شیرجه زدم و کتفم شکست و از تیم ملی خط خوردم. این در حالی بود که بازیهای جوانان آسیا دربانکوک تایلند برگزار می شد و من (چون به سفر خارجی نرفته بودم ) کلی برنامه ریزی کرده بودم که وقتی رسیدم بانکوک چه کاری بکنم کجا بروم و .. . اما به هر حال قسمت نبود که من به آن سفر بروم و با آن آسیب دیدگی از تیم ملی حذف شدم. آن روز برای اولین بار به خاطر بالایی که در فوتبال سرم آمد و کتفم شکست گریه کردم. اصلا آرام و قرار نداشتم و حتی شبها از فکر ناراحتی خوابم نمی برد. پس از آن و در آستانه آغاز بازیهای جوانان آسیا تیم ملی جوانان یک اردوی امادگی هم در آبادان برگزار کرد و دو بازی تدارکاتی در آنجا انجام داد که پس از غلامحسین مظلومی و رضا قفلساز هم به تیم ملی دعوت شدند. به هر صورت تیم ملی جوانان به بانکوک رفت و پس از دو هفته اقامت در تایلند و حضور در بازیهای جوانان آسیا عنوان سومی این رقابتها را کسب کرد و به ایران بازگشت. طی دو هفته ای که تیم ملی جوانان در تایلند بود کار من فقط گریه و زاری بود.

۱ نظر:

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.