۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

روز باشكوه آقاى گوركن نوشته سوسانا روطونيان


روز باشكوه آقاى گوركن

 شخصیت‏ها:
گوركن؛ مردى لاغر اندام با دست‏هاى‏پهن و پینه بسته. بیلى در دست دارد.
سرباز؛ لباسهاى كهنه و گشاد سربازى‏به تن دارد. احمق به نظر مى‏آید.
لشكر در حال جنگ

صحنه اول:
سربازها در حال جنگند ... كمى دورتر ازجبهه جنگ گوركن و سرباز نشسته‏اند ونظاره‏گر جنگ هستند. گوركن از جاى خودبلند مى‏شود و زمین را مى‏كند.

گوركن: چه خاكى، چه خاك خوبى،گوش كن كه چطور زیر بیل خش خش‏مى‏كند. نمى‏دونستم كه در ارمنستان چنین‏خاك نرمى وجود داره. (خم مى‏شود، مشتى‏خاك برمى دارد و در مشتش نگه مى‏دارد)بدون اینكه خسته بشى مى‏تونى مدام زمین‏را بكنى. آه، اینو مى‏گن خوشبختى، بكن،بكن بدون اینكه خسته بشى.
سرباز: این طرف سوان× طبیعت خوبى‏داره، خاك‏اش سنگ نداره، هوا همیشه‏گرمه. اینجا حتى انگور و زردآلو هم‏مى‏كارن. اما اگر براى كاشت سیب زمینى‏مى‏كنى، مجبور نیستى این همه گود كنى،بدون این گودى هم بكارى محصول خوبى‏میده.
گوركن: (به لشكر در حال جنگ اشاره‏مى‏كند) كشاورز نیستم با اونهام.
سرباز: از خون مى‏ترسى؟ فرار كردى؟
گوركن: (رنجیده خاطر) ترس چیه؟ من‏رهبر اونهام،چهره من هر لحظه جلوى چشم‏اونهاست.
سرباز: (بااحترام) آه، پس ژنرال هستى‏و از دور جنگ را زیر نظر دارى.
گوركن: ( با تکبر) از ژنرال هم‏بالاتر...ژنرال به امروز نظر داره و من به‏آینده. حالا فهمیدى؟ من مسیر روشنى به‏سوى آینده باز مى‏كنم و به آدمها این امكان‏را مى‏دم كه از بالاى گذشته به سوى آینده‏روشن پرواز كنند.
سرباز: قابل تصوره كه چقدر سربازهادوستت دارن....پرواز از فراز مرگ. این یك‏رؤیا است و تو به آنها امكان پرواز از روى‏مرگ را مى‏دهى...پرواز به سوى نور. توى‏روشنایى امنیت وجود داره، بله، همیشه‏امنیت وجود داشته.
گوركن: (از خود راضى) اونها نه تنهادوستم دارند بلكه عاشقم نیز هستند. جیره،سیگار، نون و قندشون را به من مى‏دن.ببین، این جورى مى‏آرن و مى‏ذارن كف‏دستم و خواهش مى‏كنند كه بردارم (دست‏سرباز را مى‏گیرد و وانمود مى‏كند كه‏چیزى كف دستش مى‏گذارد) چون هیچ‏جایى مطمئن‏تر از گودالى كه من كنده‏ام توى‏دنیا نبوده و نخواهد بود.
سرباز: داره حسودیم مى‏شه.
گوركن: بله كه حسودیت مى‏شه، پس‏چى؟ حالا كمى صبر كن، از حسودى دلت‏مى‏تركه. بیا بیا بریم گودالى كه كندم‏نشونت بدم. (سرباز را به دنبال خودش‏مى‏كشد). بیا،بگیر. از جیبش تكه‏اى قند ولقمه‏اى نان به او مى‏دهداگر اشتها دارى‏بخور.(سرباز در حالى كه نان را مى‏خوردبه دنبال گوركن مى‏رود و سر اولین گودال‏مى‏ایستد.)
(مغرور، با دست به گور اشاره مى‏كند)آهان، بفرما نگاه كن و لذت ببر، حسادت كن‏تا بتركى.
سرباز: (به گودال نگاه مى‏كند) نه لذت‏بخشه و نه قابل حسادت، به عنوان پناهگاه‏هم خیلى كم عمقه، به اندازه قد یك بچه هم‏نیست، چه برسه به یك سرباز. اونقدر گنده‏گنده حرف زدى كه فكر كردم كاخ زیرزمینى ساختى.
گوركن: آخه یه جنازه كاخ مى‏خوادچكاركنه؟ نمى‏خواد كه كارناوال راه بندازه.براى بى حركت دراز كشیدن كافیه.
سرباز: پس اینها گور هستند؟
گوركن: خودت را به خریت نزن. چى فكرمى‏كردى؟ داشتم حفارى مى‏كردم؟ یا فكرمى‏كردى براى كاشت سیب زمینى گودانداختم؟
سرباز: (با چندش) پس اون قندى كه بانون خوردم تو براى كندن گور واسه یه آدم‏كه هنوز زنده است گرفته بودى؟ تف، حالم‏از تو بهم خورد.
گوركن: اولاً كه طمع كار تویى كه از من‏اونها را گرفتى، چون من چیزى نگرفتم، بلكه‏با خواهش و تمنا به من دادند كه بعد از جنگ‏آنها را دفن كنم، چون پیش مى‏آد كه روزهاروى زمین مى‏مونن، آخه اونا زیادن و من‏تنها. دوماً این یك كار انسان دوستانه است،چون آدم همیشه خواسته كه به آسمون بره‏و من هم در این كار بهش كمك مى‏كنم. كاراز این شرافتمندانه‏تر سراغ دارى؟ معلومه‏كه ندارى. شرافت این كار بیشتر از كار یك‏كشیش است. چون هر مرده‏اى كشیش بالاى‏سرش نیست، ولى هر مرده‏اى یك گور بایدداشته باشد.
سرباز: اما چرا آدم براى رفتن به‏آسمون عجله داره؟ اونجا باید چكار كنه؟چكاركنه، چكار. اما بدون جنگ آسمون را به‏امید انسان نمى‏گذارن.
گوركن: این قدر بیخود حرف نزن، هرچى كه نباشه لااقل از بیرون گود دست كه‏مى‏تونم بزنم.
سرباز: و از این كار چه چیزى تغییرمى‏كنه؟
گوركن: هیچى. یك حكم هم به احكام‏قبلى اضافه مى‏شه. حكم دزدى نكن، فحشانكن، و بیخود دست نزن.
سرباز: بیخود دارى مسخره مى‏كى من‏به ده فرمان احترام مى‏گذارم.
گوركن: براى همین هم توى این سن وسال خل شدى. اما من برادروار به توى خل‏باید بگم كه قانوناً دنیا پر از ثروته، پر ازعشقه و قانوناً از اونها هم هیچكدام مال من‏نیستند. خب حالا با این وضع چه پیشنهادى‏دارى؟ دوست نداشته باشیم، نرقصیم؟ درازبكشیم و بمیریم؟
در دور دستها دشمن در حال فرار است،لشكر پیروز در تعقیب آنهاست. زخمى‏هادور هم جمع شده‏اند. در دشت پهناور عده‏كثیرى قربانى شده‏اند .
گوركن: آه، خوبه كه زود تموم شد. اونى‏كه باید مى‏مرد، مرد، اونى كه باید فرارمى‏كرد، فرار كرد. اونى كه باید مى‏كشت،داره مى‏كشه. ما هم بریم دنبال كار خودمون‏بیا به من كمك كن جنازه‏ها را جمع كنیم وبیاریم خاك كنیم.
سرباز: من خسته‏ام، اگر راستش رابخواى مى‏ترسم، تا به حال به جنازه دست‏نزدم، حتى تا به حال جنازه ندیده‏ام.
گوركن: منو خیلى دست كم مى‏گیرى،هان؟ پس تو موقع جنگ چه مى‏كردى؟سرباز یا مى‏كشه یا كشته میشه. اگرزنده‏اى پس كسى را كشته‏اى و جنازه هم‏دیده‏اى. به غیر از اینها ما مدیون اونهاهستیم، چون نون و قندشون را خوردیم.دیگه بیشتر از این ناز نكن بلند شو.
سرباز: فكر نمى‏كنم كه از اون دنیامخصوصاً بیاد و طلب یك تكه قند و یك‏لقمه نونى را كه دادن را بكنند.
گوركن: البته كه نمیان... كسى كه از این‏دنیا راحت شده، آخه مگه برمى گرده؟ امابدان كه ما هم رفتنى هستیم و كسانى باید مارا راهى كنند.
سرباز ناراضى از جایش بلند مى‏شود وهر دو به سمت جبهه مى‏روند.

صحنه دوم:
سرباز و گوركن همه جنازه‏ها را خاك‏كرده‏اند و كنار آخرین گور نشسته وخستگى در مى‏كنند.
گوركن: (دستش را روى دوش سربازمى‏گذارد) پسر خوبى هستى، كلى به من‏كمك كردى، لیاقت اون نون و قندى را كه‏خوردى دارى، ما كار خودمان را كردیم وتمام شد. افسوس كه این یه قبر خالى موند.
سرباز: بذار خالى بمونه، این كه آخرین‏جنگ نیست. به درد مى‏خوره.
گوركن: من همیشه كار خودم را تمام وكمال انجام دادم. از كار نیمه كاره بدم مى‏آد.اما این یكى را باید با یكى پر كرد. نمیشه‏خالى بمونه گناه داره.
سرباز: چى بگم متخصص تویى.
گوركن: (با دقت سرباز را وراندازمى‏كند) یه فكر خوبى كردم، خیلى خوب... توخیلى به من كمك كردى، عرق ریزان با من‏كار كردى، از اون اولش هم با من صحبت‏كردى و نذاشتى تا آخر جنگ كسل‏بشم...آره، شكى نیست، تو دوست خوبى‏هستى، آدم خوبى هستى. بیا و به خاطرخوبى كه به من كردى این گور را از من قبول‏كن، به عنوان هدیه. از صمیم قلب.
سرباز: (از جایش برمى خیزد)اما من كه‏نمردم. ببین نفس مى‏كشم، حرف مى‏زنم.
گوركن: بیا برادر وار توافق كنیم. ازصبح اینجائیم، خسته، تشنه، بیا و موافقت‏كن بذار بریم، اصلاً نگرفتن هدیه بى ادبى‏است. قول مى‏دم كه بالاى سرت لوحى‏بنویسم " اینجا مقبره..." راستى اسمت چیه؟یه روز تمام با هم بودیم، ولى اسمت رانمى‏دونم.
سرباز: (من من كنان) اسم؟...
گوركن: آره اسمت. باید بدونم كه بتونم‏قشنگ حك كنم. مى‏خواى با رنگ طلایى‏بنویسم، طلایى به نشان افتخار، مى‏خواى بارنگ سیاه بنویسم به نشانه سوگ. دیگه جرو بحث نمى‏كنم، چون گور مال توئه پس‏خودت هم صاحب اختیارى. هرجورى كه‏بخواى همون كار را مى‏كنم. فقط بگو اسمت‏چیه.
سرباز: راستش را بگم یادم نیست.
گوركن: (از پایین به بالا سرباز راورانداز مى‏كند) یادت نیست؟ تو واقعاً لایق‏مردنى. حس بویایى من تا به حال اشتباه‏نكرده.
سرباز: (ترسیده) نه، تو خوب متوجه‏نشدى. البته كه من اسم داشتم، ولى زمانى‏كه مى‏جنگیدم یه تكه تركش توى سرم فرورفته و فراموش كردم، حافظه‏ام پاك شده.
گوركن: حتى یادت نیست كه اسم پدرت‏را داشتى یا پدربزرگت را؟
سرباز: (درمانده) نه یادم نمى‏آد.
گوركن: پس تو هیچكس هستى. تو اسم‏ندارى و حق زندگى كردن ندارى. ناراحت‏نشو، خیلى از آدمهاى معروف هم چنین‏حقى ندارند. آخه مرد تو اصلاً اسم ندارى.اینجورى كه نمى‏شه. نه؟ بیا، بیا دراز بكش وبمیر. اصلاً، تویى كه اسمت هیچى است،واسه چى این همه به زندگى هیچ دل بستى؟
سرباز: (مغروراز خود دفاع مى‏كند)زندگى من هیچ نبوده. مگه ما تمام روز با هم‏نبودیم. مگه با هم حرف نزدیم، مگه با هم‏نون نخوردیم، حالا قند پیشكش خودت، به‏این مى‏گن هیچ؟
گوركن: من باید دفنت كنم، من هم دلم‏خواست هیچ مى‏دونم، دلم نخواست‏نمى‏دونم. قاطع و كوتاه حرف مى‏زنم.
سرباز: (با التماس دست او را مى‏گیرد)پس هیچ ندونستى.
گوركن: (قاطع) نمى‏زنم. لج بازى نكن وبا قیافه‏اى مثل حیوون آماده قربانى شده به‏من نگاه نكن. دلم را نلرزان.
سرباز: (با صداى بلند گریه مى‏كند) آخه‏تو آدمى، رحم داشته باش...
گوركن: تو به من مى‏گى آدم؟ تو از رحم‏حرف مى‏زنى؟ زود بپر توى گور و درازبكش، من الاف تو نیستم. كافى نیست كه‏گور را مجانى میدم،حالا باید خواهش كنم‏كه وردارى. (سرباز را هول مى‏دهد و درون‏گور مى‏اندازد.)
سرباز: (از درون گور) واى، واى، واى،تو خجالت نمى‏كشى كه این گور را به من‏پیشنهاد مى‏كنى؟ به من كه باهات حرف‏زدم، نون خوردم، مرده دفن كردم... والله‏خجالت داره.
گوركن: مگه چى شده؟
سرباز: دیگه مى‏خواستى چى بشه؟ این‏گور، تنگه. (درون گور بالا و پایین مى‏پرد)تنگه دیگه، مگه زوره؟
گوركن: یه جورى تحمل كن دیگه،نمى‏خواى كه برقصى.
سرباز: (عصبانى) مسئله رقصیدن‏نیست، مسئله اینه كه از این دنیاى بزرگ‏سهم من فقط یه گوره، اونهم باید تنگ باشه؟من موافق نیستم. بطور كلى مرگ تنها كارى‏است كه آدم كامل انجام میده. اما من در این‏گور خودم را كامل حس نمى‏كنم، اینجا تنگه،مى‏فهمى؟
گوركن: (بى حوصله) خیلى خوب موى‏دماغ. بیا بیرون تا گشادش كنم، وگرنه مغزم‏رو مى‏خورى.
سرباز از گور بیرون مى‏آید و گوركن‏داخل گور مى‏پرد و آنجا را گشادتر مى‏كند.سرباز لب گور نشسته و رفتار او را زیرنظر دارد.
سرباز: (با حیرت) آه، چه هماهنگى‏وجود داره. تو و گودال، مثل گل و بلبل،عشق و دل، گور و گوركن. چقدر شما با هم‏دیگر جورید. آدم از دیدنش سیر نمى‏شه.
گوركن: بیخود دارى خالى بندى مى‏كنى.راهى را كه تو در روز رفتى، من شبانه‏ام‏رفته‏ام. (آنچه جوان در آئینه بیند، پیر درخشت خام بیند.)
سرباز: پس در این صورت تو اون مرده‏باش.
گوركن: نمى‏تونم. من كه نمى‏تونم هم‏بمیرم و هم خودم، خودمو دفن كنم.
سرباز: نگران نباش: من خاكت مى‏كنم.من تو را برادر وار دفن مى‏كنم. یه زمانى‏كلى اهل شعرو ادبیات بودم، حتى مى‏تونم‏سرقبرت سخنرانى كنم، یا اینكه سوگوارى‏كنم، مثل یه نوحه خوان، آنقدر با احساس،آنقدر سوزناك كه حتى سنگ و خاشاك هم‏به گریه بیفتن. (اطرافش را نگاه مى‏كند)حیف كه این طرف‏ها دودوك نوازى نیست...قول مى‏دم تا شب چهل‏ات نه تا شب هفتت‏ریشم را نتراشم.
گوركن: تو درباره م‏ن چى فكر كردى؟فكر كردى یه بچه دو روزه‏ام؟ یه دودوك‏نواز شلخته و یك ریشوى خل.. تو به این‏مى‏گى مردن؟ من كه مثل تو بى نام و نشان‏نیستم، من گور كنم، یك لشكر كامل رو دفن‏كردم، همه باید در مرگ من سوگوارى كنند،همه باید ریش نگه دارند، هم مردها، هم‏زن‏ها، هم پیرمردها و هم بچه‏ها. بایدمجسمه یادبود بزرگى روى قبرم بذارن وقرن‏ها مردم به یاد بسپارند كه چنین چیزى‏هم ممكنه، كه گوركن بزرگى بوده و یك‏لشكر عظیم را دفن كرده...(پس از كمى‏سكوت) البته میشه براى مبهوت كردن‏نسل‏هاى آینده به دروغ گفت كه دوتا لشكربزرگ را دفن كردم. اما روى تو نمى‏شه‏حساب كرد حافظه‏ات را از دست دادى. دوقدم كه دور شدى جاى قبرم را فراموش‏مى‏كنى. دیگه چه مجسمه‏اى، چه چیزى.
سرباز:(یكه خورده) پس موافق نیستى؟
گوركن: برادروار به حرفم احترام بذار.دراز بكش دفنت كنم، هوا داره تاریك میشه.
سرباز: خیلى دلم مى‏خواد كه به حرفت‏احترام بذارم. ولى از مرده بودن مى‏ترسم،زندگى كردن را دوست دارم.
گوركن: ولى كى به تو گفته كه زندگى‏كردن از مردن بهتره؟ زندگى كردن كارخیلى خیلى بیخودى است. هركارى كه‏مى‏بینى نتیجه خودش را داره، نتیجه كارگوركن، گوره، نتیجه خوابیدن، خواب‏دیدنه،نتیجه كار كردن، ثمره بردنه. اماكسى كه زندگى مى‏كنه معنى اش رانمى‏فهمه، نمى‏دونه نتیجه‏اش چى میشه.زندگى كردن كار بیخودیه.
سرباز: اما به نظر من جالبه، مردم بازندگى كردن دانا و پیامبر مى‏شن.
گوركن: (با عصبانیت جواب مى‏دهد)آخه كدوم دانا یا پیامبرى گفته كه زندگى‏كردن بهتر از مردنه؟ آنها ثناگوى مهربانى‏و خیرخواهى بودند، نه زندگى كردن. آن‏بزرگواران درباره زندگى صحبت كرده‏اند،ولى از تو مى‏پرسم یكى شان ثناگوى زندگى‏بوده؟ (نفس عمیقى مى‏كشد) خلاصه كنم،در این روز آخر روشنگرى به درد تونمى‏خوره، دراز بكش. (به گور اشاره‏مى‏كند) .
سرباز: ولى به این مناسبت مردم درست‏و حسابى حموم مى‏كنند و لباس شیك‏مى‏پوشند.
گوركن: لباس شیك؟...تجملات روى‏زمین، توى آسمون پشیزى ارزش نداره، امااگر مى‏خواى حمام كنى، این نزدیكى‏ها بایدیه رودخانه باشه. بیا بریم پیداش كنیم.
سرباز: كفرنگو. توى رودخانه مردم‏غسل تعمید مى‏كنند نه اینكه مرده‏مى‏شورن. بخصوص وقتى كه گوركن‏پیامبر نیست.
گوركن: زیاد فرق نداره، البته من اصلاًفرقى نمى‏بینم. پیامبران راه آنهایى را كه‏مى‏آیند باز مى‏كنند و من راه آنهایى را كه‏مى‏روند.
سرباز: (دستش را روى قلبش مى‏گذارد)خیلى خود بزرگ بینى، تو با خود بزرگ‏بینى اراجیف مى‏بافى در حالى كه قلب من ازترس به درد آمده.
گوركن: وقتى باور نمى‏كنى، چكاركنم؟روى كره خاكى سهم انسان درده،انسان با ایجاد درد به دنیا مى‏آد و با ایجاددرد از دنیا میره. وقتى كه اول و آخرش‏درده، وسطش نمى‏تونه چیز دیگه‏اى باشه.
سرباز: چرا نمى‏تونه؟ هستند كسانى كه‏در این بین عشق مى‏ورزند. عشق كه دیگه‏درد نیست. هست؟
گوركن: (با لبخند عذر خواهانه) مخت‏ایراد داره، ایراد... ببینم، در دوران بچگى‏ات‏تو را زیاد با سر به زمین مى‏زدند؟...حتماًزدن، وگرنه زودتر باید مى‏فهمیدى كه عشق‏هم درده. (دستش را پنجه مى‏كند و باشمارش انگشهایش را تا مى‏كند). تولد دردتوأم با روشنائى است، مرگ دردى است‏توأم با تاریكى، عشق درد توأم با شكفتن‏است، زندگى درد توأم با فریاد است. و من ازدرد هى گودال مى‏كنم، كودال مى‏كنم،مى‏كنم و مى‏كنم، هرچه بیشتر مى‏كنم دردبزرگ‏تر میشه‏و جلوم قد علم مى‏كنه. (بادقت بدن سرباز را لمس مى‏كند) نه، نمى‏شه.من باید تو را دفن كنم. راه دیگه‏اى نیست.
سرباز را به زور درون گودال مى‏اندازد.سرباز بالاجبار اطاعت مى‏كند و كف گودال‏دراز مى‏كشد. گور كن شروع مى‏كند به پركردن گودال.
سرباز:اما این خاك سرده، مى‏فهمى؟پاهام دارن از سرما خشك مى‏شن.
گوركن: پاها به چه دردت مى‏خوره، ازمرگ نمى‏توانى فرار كنى.
سرباز: روى دلم احساس سنگینى‏مى‏كنم، نفسم داره بند مى‏آد.
گوركن: این سنگینى خاكه، این همه سال‏خاك سنگین تو را تحمل كرده، حالا هم توسنگینى اونو تحمل كن.
سرباز: (ترسیده) حالا دیگه دستهام هم‏حركت نمى‏كنن.
گوركن: دستهات اصلاً به دردت‏نمى‏خورن، خاك مهربونه، هم اونایى را كه‏دست دارند و هم اونایى را كه دست ندارندبطور یكسان در آغوش مى‏گیره .
سرباز: گلوم.... توى گلوم خاك نریز،نمى‏تونم حرف بزنم.
گوركن: احتیاجى به حرف زدن ندارى،ارتباط با آسمان از طریق فكره. دهنت راببند وگرنه پر خاك میشه.
سرباز: (با التماس) لااقل روى چشم‏هام‏خاك نریز، دارم آسمون را نگاه مى‏كنم.
گوركن: خب كه چى؟
سرباز: یعنى اینكه نباید در چشمهایى‏كه به آسمون نگاه مى‏كنه خاك ریخت.
گوركن: (عصبانى) آه، تو چشم به‏آسمون دارى... بیخود كردى. (با بیل روى‏چشمهاى سرباز خاك مى‏ریزد) خاك تنهاچیزى است كه چشم انسان رو سیر مى‏كنه.
گوركن كارش را تمام مى‏كند. روى تل‏خاك گور بالا و پایین مى‏پرد تا خاك سفت‏شود.
گوركن: اصلاً مى‏خوام بدونم،نباید،یعنى چى؟ روى این خاك همه چیز امكان‏داره. (به آسمان اشاره مى‏كند) تنها چیزى‏كه امكان نداره اینه كه امكان نداره جاى‏آدمو توى آسمون ندیده گرفت. (به خاك‏اشاره مى‏كند) و همچنین جاى خدا را روى‏زمین، وگرنه هركسى ممكنه اونو تصاحب‏كنه و هماهنگى عالم را بهم بزنه.



سوسانا روطونيان

برگردان: آندارنيك خچوميان



پی نوشت:

«
سوسونا هارتونیان« در سال 1963 درشهر ایروان جمهورى ارمنستان متولد شده‏است. وى از دانشكده ادبیات دانشگاه دولتى‏تربیت معلم خاچاطور آبوویان‏فارغ‏التحصیل شده و مجموعه قصه‏هاى اودر كتابى با عنوان «جاودانگى» به چاپ‏رسیده است. او توانسته است جایزه معتبرادبى «آودیك ایساهاكیان» را به خوداختصاص دهد.
این نمایشنامه براى نخستین‏بار در سال2001 در شماره سوم فصلنامه تخصصى‏نمایشنامه‏نویسى «دراما دورگیا» به چاپ‏رسیده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.