روز باشكوه آقاى گوركن
شخصیتها:
گوركن؛ مردى لاغر اندام با دستهاىپهن و پینه بسته. بیلى در دست دارد.
سرباز؛ لباسهاى كهنه و گشاد سربازىبه تن دارد. احمق به نظر مىآید.
لشكر در حال جنگ
صحنه اول:
سربازها در حال جنگند ... كمى دورتر ازجبهه جنگ گوركن و سرباز نشستهاند ونظارهگر جنگ هستند. گوركن از جاى خودبلند مىشود و زمین را مىكند.
گوركن: چه خاكى، چه خاك خوبى،گوش كن كه چطور زیر بیل خش خشمىكند. نمىدونستم كه در ارمنستان چنینخاك نرمى وجود داره. (خم مىشود، مشتىخاك برمى دارد و در مشتش نگه مىدارد)بدون اینكه خسته بشى مىتونى مدام زمینرا بكنى. آه، اینو مىگن خوشبختى، بكن،بكن بدون اینكه خسته بشى.
سرباز: این طرف سوان× طبیعت خوبىداره، خاكاش سنگ نداره، هوا همیشهگرمه. اینجا حتى انگور و زردآلو هممىكارن. اما اگر براى كاشت سیب زمینىمىكنى، مجبور نیستى این همه گود كنى،بدون این گودى هم بكارى محصول خوبىمیده.
گوركن: (به لشكر در حال جنگ اشارهمىكند) كشاورز نیستم با اونهام.
سرباز: از خون مىترسى؟ فرار كردى؟
گوركن: (رنجیده خاطر) ترس چیه؟ منرهبر اونهام،چهره من هر لحظه جلوى چشماونهاست.
سرباز: (بااحترام) آه، پس ژنرال هستىو از دور جنگ را زیر نظر دارى.
گوركن: ( با تکبر) از ژنرال همبالاتر...ژنرال به امروز نظر داره و من بهآینده. حالا فهمیدى؟ من مسیر روشنى بهسوى آینده باز مىكنم و به آدمها این امكانرا مىدم كه از بالاى گذشته به سوى آیندهروشن پرواز كنند.
سرباز: قابل تصوره كه چقدر سربازهادوستت دارن....پرواز از فراز مرگ. این یكرؤیا است و تو به آنها امكان پرواز از روىمرگ را مىدهى...پرواز به سوى نور. توىروشنایى امنیت وجود داره، بله، همیشهامنیت وجود داشته.
گوركن: (از خود راضى) اونها نه تنهادوستم دارند بلكه عاشقم نیز هستند. جیره،سیگار، نون و قندشون را به من مىدن.ببین، این جورى مىآرن و مىذارن كفدستم و خواهش مىكنند كه بردارم (دستسرباز را مىگیرد و وانمود مىكند كهچیزى كف دستش مىگذارد) چون هیچجایى مطمئنتر از گودالى كه من كندهام توىدنیا نبوده و نخواهد بود.
سرباز: داره حسودیم مىشه.
گوركن: بله كه حسودیت مىشه، پسچى؟ حالا كمى صبر كن، از حسودى دلتمىتركه. بیا بیا بریم گودالى كه كندمنشونت بدم. (سرباز را به دنبال خودشمىكشد). بیا،بگیر. از جیبش تكهاى قند ولقمهاى نان به او مىدهداگر اشتها دارىبخور.(سرباز در حالى كه نان را مىخوردبه دنبال گوركن مىرود و سر اولین گودالمىایستد.)
(مغرور، با دست به گور اشاره مىكند)آهان، بفرما نگاه كن و لذت ببر، حسادت كنتا بتركى.
سرباز: (به گودال نگاه مىكند) نه لذتبخشه و نه قابل حسادت، به عنوان پناهگاههم خیلى كم عمقه، به اندازه قد یك بچه همنیست، چه برسه به یك سرباز. اونقدر گندهگنده حرف زدى كه فكر كردم كاخ زیرزمینى ساختى.
گوركن: آخه یه جنازه كاخ مىخوادچكاركنه؟ نمىخواد كه كارناوال راه بندازه.براى بى حركت دراز كشیدن كافیه.
سرباز: پس اینها گور هستند؟
گوركن: خودت را به خریت نزن. چى فكرمىكردى؟ داشتم حفارى مىكردم؟ یا فكرمىكردى براى كاشت سیب زمینى گودانداختم؟
سرباز: (با چندش) پس اون قندى كه بانون خوردم تو براى كندن گور واسه یه آدمكه هنوز زنده است گرفته بودى؟ تف، حالماز تو بهم خورد.
گوركن: اولاً كه طمع كار تویى كه از مناونها را گرفتى، چون من چیزى نگرفتم، بلكهبا خواهش و تمنا به من دادند كه بعد از جنگآنها را دفن كنم، چون پیش مىآد كه روزهاروى زمین مىمونن، آخه اونا زیادن و منتنها. دوماً این یك كار انسان دوستانه است،چون آدم همیشه خواسته كه به آسمون برهو من هم در این كار بهش كمك مىكنم. كاراز این شرافتمندانهتر سراغ دارى؟ معلومهكه ندارى. شرافت این كار بیشتر از كار یككشیش است. چون هر مردهاى كشیش بالاىسرش نیست، ولى هر مردهاى یك گور بایدداشته باشد.
سرباز: اما چرا آدم براى رفتن بهآسمون عجله داره؟ اونجا باید چكار كنه؟چكاركنه، چكار. اما بدون جنگ آسمون را بهامید انسان نمىگذارن.
گوركن: این قدر بیخود حرف نزن، هرچى كه نباشه لااقل از بیرون گود دست كهمىتونم بزنم.
سرباز: و از این كار چه چیزى تغییرمىكنه؟
گوركن: هیچى. یك حكم هم به احكامقبلى اضافه مىشه. حكم دزدى نكن، فحشانكن، و بیخود دست نزن.
سرباز: بیخود دارى مسخره مىكى منبه ده فرمان احترام مىگذارم.
گوركن: براى همین هم توى این سن وسال خل شدى. اما من برادروار به توى خلباید بگم كه قانوناً دنیا پر از ثروته، پر ازعشقه و قانوناً از اونها هم هیچكدام مال مننیستند. خب حالا با این وضع چه پیشنهادىدارى؟ دوست نداشته باشیم، نرقصیم؟ درازبكشیم و بمیریم؟
در دور دستها دشمن در حال فرار است،لشكر پیروز در تعقیب آنهاست. زخمىهادور هم جمع شدهاند. در دشت پهناور عدهكثیرى قربانى شدهاند .
گوركن: آه، خوبه كه زود تموم شد. اونىكه باید مىمرد، مرد، اونى كه باید فرارمىكرد، فرار كرد. اونى كه باید مىكشت،داره مىكشه. ما هم بریم دنبال كار خودمونبیا به من كمك كن جنازهها را جمع كنیم وبیاریم خاك كنیم.
سرباز: من خستهام، اگر راستش رابخواى مىترسم، تا به حال به جنازه دستنزدم، حتى تا به حال جنازه ندیدهام.
گوركن: منو خیلى دست كم مىگیرى،هان؟ پس تو موقع جنگ چه مىكردى؟سرباز یا مىكشه یا كشته میشه. اگرزندهاى پس كسى را كشتهاى و جنازه همدیدهاى. به غیر از اینها ما مدیون اونهاهستیم، چون نون و قندشون را خوردیم.دیگه بیشتر از این ناز نكن بلند شو.
سرباز: فكر نمىكنم كه از اون دنیامخصوصاً بیاد و طلب یك تكه قند و یكلقمه نونى را كه دادن را بكنند.
گوركن: البته كه نمیان... كسى كه از ایندنیا راحت شده، آخه مگه برمى گرده؟ امابدان كه ما هم رفتنى هستیم و كسانى باید مارا راهى كنند.
سرباز ناراضى از جایش بلند مىشود وهر دو به سمت جبهه مىروند.
صحنه دوم:
سرباز و گوركن همه جنازهها را خاككردهاند و كنار آخرین گور نشسته وخستگى در مىكنند.
گوركن: (دستش را روى دوش سربازمىگذارد) پسر خوبى هستى، كلى به منكمك كردى، لیاقت اون نون و قندى را كهخوردى دارى، ما كار خودمان را كردیم وتمام شد. افسوس كه این یه قبر خالى موند.
سرباز: بذار خالى بمونه، این كه آخرینجنگ نیست. به درد مىخوره.
گوركن: من همیشه كار خودم را تمام وكمال انجام دادم. از كار نیمه كاره بدم مىآد.اما این یكى را باید با یكى پر كرد. نمیشهخالى بمونه گناه داره.
سرباز: چى بگم متخصص تویى.
گوركن: (با دقت سرباز را وراندازمىكند) یه فكر خوبى كردم، خیلى خوب... توخیلى به من كمك كردى، عرق ریزان با منكار كردى، از اون اولش هم با من صحبتكردى و نذاشتى تا آخر جنگ كسلبشم...آره، شكى نیست، تو دوست خوبىهستى، آدم خوبى هستى. بیا و به خاطرخوبى كه به من كردى این گور را از من قبولكن، به عنوان هدیه. از صمیم قلب.
سرباز: (از جایش برمى خیزد)اما من كهنمردم. ببین نفس مىكشم، حرف مىزنم.
گوركن: بیا برادر وار توافق كنیم. ازصبح اینجائیم، خسته، تشنه، بیا و موافقتكن بذار بریم، اصلاً نگرفتن هدیه بى ادبىاست. قول مىدم كه بالاى سرت لوحىبنویسم " اینجا مقبره..." راستى اسمت چیه؟یه روز تمام با هم بودیم، ولى اسمت رانمىدونم.
سرباز: (من من كنان) اسم؟...
گوركن: آره اسمت. باید بدونم كه بتونمقشنگ حك كنم. مىخواى با رنگ طلایىبنویسم، طلایى به نشان افتخار، مىخواى بارنگ سیاه بنویسم به نشانه سوگ. دیگه جرو بحث نمىكنم، چون گور مال توئه پسخودت هم صاحب اختیارى. هرجورى كهبخواى همون كار را مىكنم. فقط بگو اسمتچیه.
سرباز: راستش را بگم یادم نیست.
گوركن: (از پایین به بالا سرباز راورانداز مىكند) یادت نیست؟ تو واقعاً لایقمردنى. حس بویایى من تا به حال اشتباهنكرده.
سرباز: (ترسیده) نه، تو خوب متوجهنشدى. البته كه من اسم داشتم، ولى زمانىكه مىجنگیدم یه تكه تركش توى سرم فرورفته و فراموش كردم، حافظهام پاك شده.
گوركن: حتى یادت نیست كه اسم پدرترا داشتى یا پدربزرگت را؟
سرباز: (درمانده) نه یادم نمىآد.
گوركن: پس تو هیچكس هستى. تو اسمندارى و حق زندگى كردن ندارى. ناراحتنشو، خیلى از آدمهاى معروف هم چنینحقى ندارند. آخه مرد تو اصلاً اسم ندارى.اینجورى كه نمىشه. نه؟ بیا، بیا دراز بكش وبمیر. اصلاً، تویى كه اسمت هیچى است،واسه چى این همه به زندگى هیچ دل بستى؟
سرباز: (مغروراز خود دفاع مىكند)زندگى من هیچ نبوده. مگه ما تمام روز با همنبودیم. مگه با هم حرف نزدیم، مگه با همنون نخوردیم، حالا قند پیشكش خودت، بهاین مىگن هیچ؟
گوركن: من باید دفنت كنم، من هم دلمخواست هیچ مىدونم، دلم نخواستنمىدونم. قاطع و كوتاه حرف مىزنم.
سرباز: (با التماس دست او را مىگیرد)پس هیچ ندونستى.
گوركن: (قاطع) نمىزنم. لج بازى نكن وبا قیافهاى مثل حیوون آماده قربانى شده بهمن نگاه نكن. دلم را نلرزان.
سرباز: (با صداى بلند گریه مىكند) آخهتو آدمى، رحم داشته باش...
گوركن: تو به من مىگى آدم؟ تو از رحمحرف مىزنى؟ زود بپر توى گور و درازبكش، من الاف تو نیستم. كافى نیست كهگور را مجانى میدم،حالا باید خواهش كنمكه وردارى. (سرباز را هول مىدهد و درونگور مىاندازد.)
سرباز: (از درون گور) واى، واى، واى،تو خجالت نمىكشى كه این گور را به منپیشنهاد مىكنى؟ به من كه باهات حرفزدم، نون خوردم، مرده دفن كردم... واللهخجالت داره.
گوركن: مگه چى شده؟
سرباز: دیگه مىخواستى چى بشه؟ اینگور، تنگه. (درون گور بالا و پایین مىپرد)تنگه دیگه، مگه زوره؟
گوركن: یه جورى تحمل كن دیگه،نمىخواى كه برقصى.
سرباز: (عصبانى) مسئله رقصیدننیست، مسئله اینه كه از این دنیاى بزرگسهم من فقط یه گوره، اونهم باید تنگ باشه؟من موافق نیستم. بطور كلى مرگ تنها كارىاست كه آدم كامل انجام میده. اما من در اینگور خودم را كامل حس نمىكنم، اینجا تنگه،مىفهمى؟
گوركن: (بى حوصله) خیلى خوب موىدماغ. بیا بیرون تا گشادش كنم، وگرنه مغزمرو مىخورى.
سرباز از گور بیرون مىآید و گوركنداخل گور مىپرد و آنجا را گشادتر مىكند.سرباز لب گور نشسته و رفتار او را زیرنظر دارد.
سرباز: (با حیرت) آه، چه هماهنگىوجود داره. تو و گودال، مثل گل و بلبل،عشق و دل، گور و گوركن. چقدر شما با همدیگر جورید. آدم از دیدنش سیر نمىشه.
گوركن: بیخود دارى خالى بندى مىكنى.راهى را كه تو در روز رفتى، من شبانهامرفتهام. (آنچه جوان در آئینه بیند، پیر درخشت خام بیند.)
سرباز: پس در این صورت تو اون مردهباش.
گوركن: نمىتونم. من كه نمىتونم همبمیرم و هم خودم، خودمو دفن كنم.
سرباز: نگران نباش: من خاكت مىكنم.من تو را برادر وار دفن مىكنم. یه زمانىكلى اهل شعرو ادبیات بودم، حتى مىتونمسرقبرت سخنرانى كنم، یا اینكه سوگوارىكنم، مثل یه نوحه خوان، آنقدر با احساس،آنقدر سوزناك كه حتى سنگ و خاشاك همبه گریه بیفتن. (اطرافش را نگاه مىكند)حیف كه این طرفها دودوك نوازى نیست...قول مىدم تا شب چهلات نه تا شب هفتتریشم را نتراشم.
گوركن: تو درباره من چى فكر كردى؟فكر كردى یه بچه دو روزهام؟ یه دودوكنواز شلخته و یك ریشوى خل.. تو به اینمىگى مردن؟ من كه مثل تو بى نام و نشاننیستم، من گور كنم، یك لشكر كامل رو دفنكردم، همه باید در مرگ من سوگوارى كنند،همه باید ریش نگه دارند، هم مردها، همزنها، هم پیرمردها و هم بچهها. بایدمجسمه یادبود بزرگى روى قبرم بذارن وقرنها مردم به یاد بسپارند كه چنین چیزىهم ممكنه، كه گوركن بزرگى بوده و یكلشكر عظیم را دفن كرده...(پس از كمىسكوت) البته میشه براى مبهوت كردننسلهاى آینده به دروغ گفت كه دوتا لشكربزرگ را دفن كردم. اما روى تو نمىشهحساب كرد حافظهات را از دست دادى. دوقدم كه دور شدى جاى قبرم را فراموشمىكنى. دیگه چه مجسمهاى، چه چیزى.
سرباز:(یكه خورده) پس موافق نیستى؟
گوركن: برادروار به حرفم احترام بذار.دراز بكش دفنت كنم، هوا داره تاریك میشه.
سرباز: خیلى دلم مىخواد كه به حرفتاحترام بذارم. ولى از مرده بودن مىترسم،زندگى كردن را دوست دارم.
گوركن: ولى كى به تو گفته كه زندگىكردن از مردن بهتره؟ زندگى كردن كارخیلى خیلى بیخودى است. هركارى كهمىبینى نتیجه خودش را داره، نتیجه كارگوركن، گوره، نتیجه خوابیدن، خوابدیدنه،نتیجه كار كردن، ثمره بردنه. اماكسى كه زندگى مىكنه معنى اش رانمىفهمه، نمىدونه نتیجهاش چى میشه.زندگى كردن كار بیخودیه.
سرباز: اما به نظر من جالبه، مردم بازندگى كردن دانا و پیامبر مىشن.
گوركن: (با عصبانیت جواب مىدهد)آخه كدوم دانا یا پیامبرى گفته كه زندگىكردن بهتر از مردنه؟ آنها ثناگوى مهربانىو خیرخواهى بودند، نه زندگى كردن. آنبزرگواران درباره زندگى صحبت كردهاند،ولى از تو مىپرسم یكى شان ثناگوى زندگىبوده؟ (نفس عمیقى مىكشد) خلاصه كنم،در این روز آخر روشنگرى به درد تونمىخوره، دراز بكش. (به گور اشارهمىكند) .
سرباز: ولى به این مناسبت مردم درستو حسابى حموم مىكنند و لباس شیكمىپوشند.
گوركن: لباس شیك؟...تجملات روىزمین، توى آسمون پشیزى ارزش نداره، امااگر مىخواى حمام كنى، این نزدیكىها بایدیه رودخانه باشه. بیا بریم پیداش كنیم.
سرباز: كفرنگو. توى رودخانه مردمغسل تعمید مىكنند نه اینكه مردهمىشورن. بخصوص وقتى كه گوركنپیامبر نیست.
گوركن: زیاد فرق نداره، البته من اصلاًفرقى نمىبینم. پیامبران راه آنهایى را كهمىآیند باز مىكنند و من راه آنهایى را كهمىروند.
سرباز: (دستش را روى قلبش مىگذارد)خیلى خود بزرگ بینى، تو با خود بزرگبینى اراجیف مىبافى در حالى كه قلب من ازترس به درد آمده.
گوركن: وقتى باور نمىكنى، چكاركنم؟روى كره خاكى سهم انسان درده،انسان با ایجاد درد به دنیا مىآد و با ایجاددرد از دنیا میره. وقتى كه اول و آخرشدرده، وسطش نمىتونه چیز دیگهاى باشه.
سرباز: چرا نمىتونه؟ هستند كسانى كهدر این بین عشق مىورزند. عشق كه دیگهدرد نیست. هست؟
گوركن: (با لبخند عذر خواهانه) مختایراد داره، ایراد... ببینم، در دوران بچگىاتتو را زیاد با سر به زمین مىزدند؟...حتماًزدن، وگرنه زودتر باید مىفهمیدى كه عشقهم درده. (دستش را پنجه مىكند و باشمارش انگشهایش را تا مىكند). تولد دردتوأم با روشنائى است، مرگ دردى استتوأم با تاریكى، عشق درد توأم با شكفتناست، زندگى درد توأم با فریاد است. و من ازدرد هى گودال مىكنم، كودال مىكنم،مىكنم و مىكنم، هرچه بیشتر مىكنم دردبزرگتر میشهو جلوم قد علم مىكنه. (بادقت بدن سرباز را لمس مىكند) نه، نمىشه.من باید تو را دفن كنم. راه دیگهاى نیست.
سرباز را به زور درون گودال مىاندازد.سرباز بالاجبار اطاعت مىكند و كف گودالدراز مىكشد. گور كن شروع مىكند به پركردن گودال.
سرباز:اما این خاك سرده، مىفهمى؟پاهام دارن از سرما خشك مىشن.
گوركن: پاها به چه دردت مىخوره، ازمرگ نمىتوانى فرار كنى.
سرباز: روى دلم احساس سنگینىمىكنم، نفسم داره بند مىآد.
گوركن: این سنگینى خاكه، این همه سالخاك سنگین تو را تحمل كرده، حالا هم توسنگینى اونو تحمل كن.
سرباز: (ترسیده) حالا دیگه دستهام همحركت نمىكنن.
گوركن: دستهات اصلاً به دردتنمىخورن، خاك مهربونه، هم اونایى را كهدست دارند و هم اونایى را كه دست ندارندبطور یكسان در آغوش مىگیره .
سرباز: گلوم.... توى گلوم خاك نریز،نمىتونم حرف بزنم.
گوركن: احتیاجى به حرف زدن ندارى،ارتباط با آسمان از طریق فكره. دهنت راببند وگرنه پر خاك میشه.
سرباز: (با التماس) لااقل روى چشمهامخاك نریز، دارم آسمون را نگاه مىكنم.
گوركن: خب كه چى؟
سرباز: یعنى اینكه نباید در چشمهایىكه به آسمون نگاه مىكنه خاك ریخت.
گوركن: (عصبانى) آه، تو چشم بهآسمون دارى... بیخود كردى. (با بیل روىچشمهاى سرباز خاك مىریزد) خاك تنهاچیزى است كه چشم انسان رو سیر مىكنه.
گوركن كارش را تمام مىكند. روى تلخاك گور بالا و پایین مىپرد تا خاك سفتشود.
گوركن: اصلاً مىخوام بدونم،نباید،یعنى چى؟ روى این خاك همه چیز امكانداره. (به آسمان اشاره مىكند) تنها چیزىكه امكان نداره اینه كه امكان نداره جاىآدمو توى آسمون ندیده گرفت. (به خاكاشاره مىكند) و همچنین جاى خدا را روىزمین، وگرنه هركسى ممكنه اونو تصاحبكنه و هماهنگى عالم را بهم بزنه.
سوسانا روطونيان
برگردان: آندارنيك خچوميان
پی نوشت:
«
سوسونا هارتونیان« در سال 1963 درشهر ایروان جمهورى ارمنستان متولد شدهاست. وى از دانشكده ادبیات دانشگاه دولتىتربیت معلم خاچاطور آبوویانفارغالتحصیل شده و مجموعه قصههاى اودر كتابى با عنوان «جاودانگى» به چاپرسیده است. او توانسته است جایزه معتبرادبى «آودیك ایساهاكیان» را به خوداختصاص دهد.
این نمایشنامه براى نخستینبار در سال2001 در شماره سوم فصلنامه تخصصىنمایشنامهنویسى «دراما دورگیا» به چاپرسیده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.