مصاحبه ی اوریانا فالّاچی با فدریکو فلّینی
فدریکو فلّینی زاده ی ریمینی است در سال 1920. او همواره به دنیای کودکی اش رجوع کرده است. فلّینی با کشیدن نقش های کاریکاتور کارش را آغاز کرد و در سال 1939 شروع کرد به نوشتن فیلمنامه برای سینما. سال 1954 او نخستین اسکارش را برای فیلم جاده گرفت و کمی قبل از مرگش در سال 1993 توانست پنجمین اسکارش را در میان مجموعه ای از شاهکارهایش از زندگی شیرین ( 1960 ) گرفته تا آمارکورد ( 1974 ) برای مجموعه ی کارهایش بگیرد.
گنهکار ناراضی
نوشته ی اوریانا فالّاچی
فلّینی فالّاچی را متّهم می کند که چرا هشت و نیم را غمگین یافته و چیز زیادی از آن درنیافته و او را ملال آور می خواند. فالّاچی به او تذکّر می دهد تا دست به ضبط صوت ریلی او نزند. مکالمه تغییر ماهیت می یابد و با دشنام های ( بدبخت، بی ادب، چاخان ) از کف ندادنی و ممانعت ناپذیرمی شود. اِئوروپه اُ شماره ی هفت 1963 .
- خب آقای فلّینی بیایید جرات به خرج بدهیم و برای عوض کردن حال و هوا از فدریکو فلّینی صحبت کنیم. می دانم که خسته کننده است برایتان . آخر شما گوشه گیر و مرموز هستید. ولی صحبت کردن از شما وظیفه ی ماست آن هم در مقابل تمام کشور. تا چندی بعد داستان زندگی شما و مفهوم هنرتان مواد خامی می شوند برای تدریس در تمام مدارس جمهوری . مثل ریاضیات و جغرافی و دینی. مگر چنین چیزهایی در کتابهای درسی وجود ندارند؟ فدریکو فلّینی، تاریخ فدریکو فلّینی، راز فلّینی. قطعاً درباره ی جوزپّه وردی کتابهای زیادی نوشته شده است. آه بله. اگر خوب به قضایا بنگریم شما جوزپّه وردی ایتالیای امروز هستید. حتا در کلاهتان هم به او شبیه هستید. نه خواهش می کنم.... برای چه کلاهتان را پنهان می کنید؟ جوزپّه وردی هم چنین کلاهی بر سر می گذاشت. سیاه و با لبه های بلند.
- بدبخت . بی ادب. چاخان .
- چرا؟ وردی هم در کارش مهارت داشت. مگر نه؟ برای نخستین کارش درست همان اتفاقی افتاد که برای فیلم های اول شما رخ داد. گمان می کنم فقط برای TRAVIATA ، ایتالیایی ها هیاهویی نظیر آنچه برای هشت و نیم شما کردند، کرده باشند. با رزرو صندلی از ماهها قبل ، بانوانی که لباس نو بر تن آمده اند و منتقدانی که تاج برگ غار را دارند برایتان می پیچند.
- مثل شیخ سفید که اصلاً یک عدم توفیق عظیم نبود یا آشغالدانی که اصلاً با سردی استقبال نشد؟! یا جاده که پوزخند و متلک نشنید و یا حتا زندگی شیرین ؟! چه فکر کرده اید؟ که فقط مدح و ثنا دریافت کرد؟
- خداوندا! در میلان یک تف انداختند و در رم پلیس ضد شورش آمد. ولی به وردی هم هر از چندی سبزی و تخم مرغ تازه می انداختند. آقای فلّینی! دیگر نگرانی برای چه؟ ببخشید. ولی می دانید : وقتی می بینم شما آنهم این طور به آسودگی افتاده اید روی تخت و درست مثل یک گربه ی سوری به نظرم خیلی آرام می رسید....
- من خیلی آرامم. پس از چندی، تازه آنچه در ذهن داشته ام را ساخته ام. می توانم خودم را خیلی نگران این نکنم که فیلم توفیق می یابد یا نه. انتظار مرا بی تفاوت نمی گذارد. پیداست. اما در معنایی که تو گمان می کنی هم هیجان زده نمی شوم. رنج و ترسی که دارم همانهایی است که وقتی اولین فیلمم را می ساختم داشتم. منظورم این است که موفقیت های قبلی به من مجال فکرنکردن نمی دهند ......کمک.... الان آنها از من سومین پرش مرگبارم را توقع دارند.... تکبّر نیست اگر به تو بگویم تنها دلواپسی ای که می تواند به من دست بدهد از این بابت است که مبادا فیلمم باعث سوء تفاهم بشود. من مطمئن نیستم به این که آنچه مردم از من انتظار دارند بیش از توان من است؟. چرا باید نگران نومید کردن اشخاصی باشم که مرا مثل هنرپیشه ی اول زن می نگرند که هربار باید یک پله بالاتر برود و پرهای دیگری را هم نشان بدهد.
- آقای فلّینی بیایید توی چشم های هم نگاه کنیم . به عنوان کسی که هیچ چیزی برایش مهم نیست شما به قدر کافی سر و صدا کرده اید. همه ی آن راز بر اساس پیرنگِ - چون مردم دارند از کنجکاوی می میرند- آن پنهان کاری شماست با روزنامه نگاران. آن سکوت حتا نسبت به بازیگرانی که داشتند فیلم شما را بازی می کردند و دست آخر آن مخفی کاری که شده بود مثل عینک گرتا گاربو.
- آره؟ هرکس تاوان فضایی را که در آن می زید ، می پردازد. سینماست که همه چیز را به شیوه ای عامیانه بدل می کند. عزیز من! من به قدر کافی در داستان سرایی و جلب توجهات تبلیغاتی به سوی خودم توانا هستم. اگر صحبت نمی کردم به این خاطر بود که نمی دانستم چه بگویم. حتا امروز هم نمی دانم چه بگویم. این فیلمی نیست که بتوان پیرنگ آن را تعریف کرد.وقتی از من پیرنگ فیلمم را می پرسند، من شانه بالا می اندازم و پاسخ می دهم : حساب کن شبی به دوستی از جرگه ی معتمدانت بر می خوری و این دوست، بریده بریده و نامرتب برایت آنچه را انجام داده تعریف می کند.همه ی آنچه را که رویا و تصور می کند. خاطرات کودکی و احساسات پراکنده و دودلی های حرفه ای اش را؛ و تو داری به او گوش می کنی . دست آخر تو به حرف های یک بنی بشر گوش کرده ای . شاید هم میل تو بکشد چیزی تعریف کنی. فهمیدی؟ این یک ستایش آشفته است. یک اعتراف رها. و گاه غیرقابل تحمل.
- بله. ته قضیه چیزی از پروست در آن هست. البته پروست ترجمه شده به زبان سینما.
- پروست؟ اِه....من خیلی نادانم. خجالت آور است نه؟ یک جهل تام و گسترده و مستحکم و چغر. من هِرّ را از بِرّ تشخیص نمی دهم. البته این بحث فقط در عالم کتابها ارزشمند نیست. بلکه مربوط به فیلم ها هم هست.
- می دانم. می دانم. شما جز فیلم های فدریکو فلّینی چیز دیگری نمی بینید و فیلم دیگران را هرگز. درست است؟
- آنقدر حقیقت دارد که جرات گفتنش را هم دارم. من نمی توانم خودم را با آیینی که نمایش فیلم همراه خود دارد یعنی خروج از خانه، سوار ماشین شدن، نشستن میان اشخاص بسیار و ماندن در آنجا برای غلغلک دادن احساسات جمعی تنظیم کنم. اگر احیاناً برای رفتن به سینما یا تئاتر از خانه خارج شوم مطمئن باش در طول راه چیزی می بینم که برایم جالبتر است و اگر فیلم کس دیگری را ببینم و متوجه شوم که این آدم کاری را که من می خواستم بکنم کرده ، حالم بد می شود. مطمئناً فیلمهای چاپلین را دیده ام. عجب هنرمند افسانه ای ای . اما برای چهل ساله هایی مثل من چاپلین متعلق به اسطوره شناسی زندگیشان است. بابا، مامان، معلم، کشیش و چاپلین. یکبار در پاریس به او برخوردم. فیلم جاده را دیده بود. گمان می کنم با یک ته صدایی به من تبریک گفت. به نظرم خیلی کوچک می آمد. با دو دست خیلی کوچک؛ و به زبان فرانسه ای صحبت می کرد که من نمی فهمیدم. او انگلیسی مرا نمی فهمید. احساس آشفتگی می کردم . حس انقیاد محض.
- چاپلین را رها کنیم. ما آمده ایم اینجا برای خاطر فلّینی شخصیت محوری هشت و نیم....
- فیلم را دیده ای؟ خوشت آمد؟
- معلوم است که خوشم آمد. اما عجب فیلم غمگینی بود. همه ی آن پیرمردها، آن کشیش ها ، آن جوّ تلاشی و فساد و مرگ....حتا زنده ها هم در آن فیلم مرده اند.
- پس زیاد فیلم مرا نفهمیده ای. این یک فیلم غمگین نیست. یک فیلم شیرین و آغازگر است. گرچه ملال آور است اما این ملال یک حالت روحی بسیار نجیب است. مغذّی ترین و بارورترین حالت....
- اگر خوشتان می آید می گویم من کم فهمیدم.
- عزیزم. گرسنه نیستی؟ تشنه ات نیست؟ می خواهی کمی دراز بکشی؟
- گرسنه نیستم. تشنه ام هم نیست. به هیچ وجه هم نمی خواهم بخوابم. نیاز به هیچ چیزی هم ندارم. بگذار ادامه بدهم. خواهش می کنم. داشتم می گفتم شخصیت محوری شما 43 ساله است. کارگردان است و فدریکو فلّینی است. گرچه شما او را گوئیدو آنسلمی نام نهاده اید.
- جداًً به هیچ چیز احتیاج نداری؟ به قهوه ای... چیزی....
- به هیچ چیز احتیاج ندارم. لطفاً آقای فلّینی ضبط ریلی مرا بگذارید. اگر همین جور با آن ور بروید خراب می شود. برای چه می خواهید خرابش کنید؟ حالا دیگر همه می دانیم که فیلم شما یک فیلم اتوبیوگرافیک است. حتا کلاه گوئیدو آنسلمی ما را به شما راه می نماید. حتا حالت روی شانه انداختن کلاهش هم شبیه شماست و حالت راه رفتن و خندیدنش. ضبط مرا بگذارید لطفاً.
- ولی او یک کارگردان ورشکسته است و دارد ورشکست می شود. آه دختر! به نظر تو من یک کارگردان ورشکسته ام؟ گوئیدو آنسلمی هم مثل من 43 سال دارد. خب داشته باشد. می تواند 41 یا 47 یا 35 سال داشته باشد مثل فلان کارگردان برجسته. " در میانه ی راه زندگی مان ، خویش را در جنگلی انبوه یافتم، که راه راست در آن ناپدید بود." او یک مرد گمشده در بیشه ای تاریک و پوشیده است.
- حتا در توانایی دروغ گفتن هم ( مثل شماست ). همسرش به او می گوید: مثل نفس کشیدن دروغ می گویی. آه خدایا! شما با مشابهت به او، یک چهره ی بسیار جالب پیدا می کنید. یک شمایل بی رحم: پولچینلّای ریاکار و بی غیرت، ضعیف و کاهل و دغلکار، متکبّر و مردّد و مکّار . گونه ای که هیچ کس از او خوشش نمی آید و برای اختتام بحث، آن اقرار وحشتناک: من دیگر هیچ چیزی برای گفتن ندارم. ولی همین را می گویم.
- خب. با این همه که چه؟ با اینهمه قطعاً نمی توان گفت که فیلم من یک فیلم اتوبیوگرافیک در معنای بی ارزش آن است. من قصد ندارم به مخاطب، یک تفسیر با کلید سرگذشت وار و بیوگرافیک بدهم. با کلید بیوگرافیک فیلم بدل می شود به یک نمایش نارسیسیستی بی فایده و خسته کننده.
- شاید هم باشد. یک ورّاجی نارسیسیستی فاسد و درخشان.
- متاسفم. ولی گمان نمی کنم اینگونه باشد. داستان مردی است شبیه خیلی های دیگر. داستان مردی که رسیده به نقطه ی جوش. به یک انسداد کامل؛ که دارد او را خفه می کند. امیدوارم پس از صد متر اول مخاطب من فراموش کند که گوئیدو یک کارگردان است. یعنی کسی با یک شغل نامعمول؛ و در گوئیدو همان ترس ها را ببیند. آن تردیدها. همان رذالت و بی غیرتی، جاه طلبی، ریاکاری و همه ی آن چیزها که در یک کارگردان هم درست مثل یک وکیل خانواده دار مشترکند.
- گوش کنید آقای فلّینی! یک وکیل خانواده دار هم می تواند خویش را در گوئیدو بازشناسد. ولی مورد پابرجاست که گوئیدو، فلّینی است. ولی بگذریم. این فیلم به نظر یک کنش وصیتنامه وار می رسد. یک جمع بندی کارها. گرچه این که یک زندگی 43 ساله را جمع بندی می کند به نظر کمی اغراق شده می رسد.
- چرا؟ زود وارسیدن آن که بهتر است تا دیر وارسیدن. زمانی که دیگر وقت برای تغییر هیچ چیز باقی نیست. 43 سال سن پختگی برای جمع بندی زندگی نیست. اتفاقاً به خاطر همین است که فیلم حالم را بسیار خوش کرد. الان خودم را آزاد حس می کنم. با میل بسیاری برای کار کردن. حق داری. این یک فیلم وصیتنامه ای است. با این همه مرا تخلیه نکرده. بر عکس مرا غنی تر کرده. اگر دست خودم باشد یک فیلم دیگر را همین فردا صبح کلید می زنم. جداً. بی تردید وقتی به من می گویند فلّینی عجب زبردست است و چه استعدادی دارد من خیلی خوشم می آید. ولی من دنبال این تبریکات برای فیلم هشت و نیم نیستم. می خواهم این حس رهایی بخش در کسی که می رود آن را می بیند ایجاد شود و مردم بعد از تماشای فیلم احساس کنند آزادتر شده اند و پیش پیش احساس اندکی شعف نسبت به آن داشته باشند.
- آه خدایا! آقای فلّینی لطفاً به من نگویید مردمی که می روند فیلم شما را تماشا کنند برایتان اهمیت دارند. اگر کارگردانی وجود داشته باشد که مراحل پس از تولید اصلاً برایش مهم نباشد و هیچ روح پروتستانی ای نداشته باشد ، آن آدم شمائید. بگذریم و محض رضای خدا برگردیم سر کنش اقبال عمومی. نتایجی که در هشت و نیم حاصل می شوند ، همانهایی هستند که در زندگی تان موجودند و متعلق به یک شخصیت خارق العاده نیستند.
- پوف ! تو چقدر ملال آوری! می خواهی من به تو چه بگویم؟ واضح است که بسیاری چیزها واقعی اند. اندکی از آنچه در فیلم رخ می دهد برای من هم اتفاق افتاده.... من در یک نقطه از کار دیگر نمی دانستم چه کار باید بکنم. هیچ چیز به یادم نمی آمد. من با فلاویانو، پینلّی و روندی بدون قولنامه کار می کردم. من اپیزود ساراگینا را در دست داشتم که مربوط به کاردینال می شود. ولی آنها چیزهای جداجدایی بودند شناور در خلاء و من هیچ چیز دیگری یادم نمی آمد. واقعاً هم اعضای تولید آنجا بودند. آنها با چشمان استغاثه گرشان مرا می نگریستند. با چشمانی مردّد و من خیلی دلم می خواست به تهیه کننده بگویم ولش کنیم. این فیلم را دیگر نمی سازیم. بعد به نظرم رسید که شاید این فقدان نوعی دعوت باشد. یاری یک همکار نامرئی که به من می گفت: واقعیّت را تعریف کن. این را تعریف کن. این طور بود که ایده ی ساخت یک فیلم به ذهنم رسید درباره ی کارگردانی که می خواهد یک فیلم بسازد و چیزی یادش نمی آید. بله. گوئیدو آنسلمی کاری نمی کند جز زندگی آن چه که در برهه ای از کار، من هم در این فیلم زندگی کرده ام. و نتیجه ، البته اگر بتوان آن را نتیجه نامید، این است که نباید سماجت به خرج داد در درک چیزها، بلکه باید آن ها را حس کرد. با رها کردن خود. باید خود را پذیرفت. من اینم و خرسندم از این که هستم. من می خواهم این افسانه سازی ها را درباره ی خودم پایان بدهم. می خواهم خودم را آنگونه که هستم ببینم. دروغگو، نامتناسب، ریاکار، بی غیرت. می خواهم این مشکل آفرین دیدن زندگی را رها کنم. می خواهم خودم را در شرایط دوست داشتنش بگذارم. تازه این را سنت آگوستین هم می گوید: عشق بورز و آنچه را می خواهی بکن. البته دقیقاً اینگونه نمی گوید ولی تقریباً چرا......
- برای کسی که هیچی نخوانده، روایت سخنان سنت آگوستین بدک نیست.
- هر از گاهی دست می دهد که وارد کتابخانه شوم و کتابی را باز کنم و چشمانم را به صفحه ای بدوزم که چنین چیزی می گوید. تازه همین را هم بلافاصله نمی فهمم.
- دروغگو. لطفاً بگویید چرا لارنس الیویه را برای برای نقش فدریکو، ببخشید، گوئیدو انتخاب نکردید. او می توانست بازیگر تمام عیار شما باشد.
- لارنس اولیویه، یک انگلیسی، یک بارون، یک بازیگر بسیار بزرگ. آخر چطور می شود او را برگزید؟ او تو را به خجالت کشیدن وا می دارد. من نیاز به یک ایتالیایی داشتم. به یک دوست که با فروتنی بپذیرد مثل یک سایه ی احترام انگیز باشد و یک حالت استثنایی را تداعی نکند. برای همین ماسترویانّی را گرفتیم. از قبل می شناختمش و خیلی زبردست بود. یعنی هم کنایه زن و هم محافظه کار، هم تودل برو و هم پس زننده . هم ملایم و هم پررو. هم هست و هم نیست. تمام و کمال.
- پس شما علاقمند بازیگرانی هستید که به کار می گیرید. جولیتّا چطور شد؟ او را در جاده گم کردید؟
- من یک جفت فیلم در سر دارم که از هشت و نیم مشتق می شوند. مثل گلابی که از گلابی عمل می آید. در فیلم بعد جولیتّا هم هست . جولیتّا برای من شخصیتی است یادآورنده ی جهانی که هنوز رنگ نباخته و خنثا نشده. اگر دوباره بخواهم، او را با تخیّلی تازه به کار می گیرم. این دو فیلم را در ایتالیا کارگردانی خواهم کرد. از امریکا مرتب برای من دعوتنامه های سرگیجه آور می فرستند . ولی من برای چه باید بروم خارج؟ من نیازی به انگیزشهای خارجی ندارم. کشور من، روستاهای من، مردمی که می شناسمشان هنوز برای برانگیختن من کافی اند. بروم نیویورک چه کنم؟ یا به بانگکوک؟ من مسافر خیلی بدی هستم. وقتی مسافرت می کنم همه چیز برایم به شهرفرنگی از رنگ ها و صداها بدل می شود. هیچ نمی فهمم. همیشه با انبوهی از جزئیات ناسودمند و زجرآور باز می گردم. تازه چگونه می توان خویش را در یک سفر رها کرد، وقتی باید به کسانی که مانده اند اطلاعات بدهی و دست آخر باید بازگردی به عقب ؟ شاید خوشم بیاید بروم مصر یا هند. ولی همیشه نشسته به آن می اندیشم. جای من اینجاست. در ایتالیای کاتولیک.
- بله. شما در عمق وجودتان یک کاتولیک درمان ناپذیر هستید. یا لااقل خیلی بیشتر از آنچه تصور می شود وابسته اید به کاتولیسیسم. این نکته را از همین فیلم هم به خوبی می توان دریافت. به طوری که مقامات کلیسا هم چیزی در آن نیافتند تا بازبگویند.
- مگر تو ایتالیایی ای می شناسی که بتواند کاملاً لائیک باشد؟ من که نه. آخر چطور ممکن است؟ کاتولیسیسم در خون ماست. قرنهاست. چند قرن است؟ اقدام آزادسازیمان از آن هم البته یک اقدام لازم است و بسیار نجیبانه که همه باید این کار را بکنیم. ولی آشکارا نشان می دهد که آسیب وجود دارد. اگر موضوعی برای طغیان وجود نداشته باشد، آخر چرا باید طغیان کنیم؟ گوئیدو قربانی کاتولیسیسم قرون وسطایی است که به جای آن که او را به بزرگی جاودانه اش، به کرامتش بازگرداند، قصد دارد انسان را خوار کند. آن کاتولیسیسم که تیمارستان ها و بیمارستان ها و گورستان ها را پر کرده از خودکشی ها، و هیولاوار بشریّتی ناخوشبخت زائیده با روحی جدای از بدن که در واقع هر دو یک چیز واحدند. در مجموع آن کاتولیسیسم تغییرماهیت یافته که این پاپ به شیوه ای اینسان قهرمانانه و خارق العاده با آن مبارزه می کند. آیا تو از اپیزود بچه و ساراگینا خوشت آمد؟
- بی حرف پیش زیباترین بخش فیلم است. به ویژه صحنه ی تنبیه آن کودک و آن کشیش های سرد و بی رحم. به نظرم رسید دارم برخی از طرح های گویا را می بینم. انگیزیسیون و جادوگر شهید را. البته خیلی تاثیرگذارتر. زیرا اینجا جادوگر یک بچه بود. آن بچه شما بودید؟
- من در یک کالج به آن شکل هرگز نبوده ام. یک تابستان را اما در صومعه ی سالِزیان ها گذراندم و تقریباً به همین شکل بود. می دانی آن شیوه ی تعلیم و تربیت بر پایه ی ریاضت کشی است و ترکه زدن ها در سرما، چه دردی! مجبور می شوی برای تنبیه روی بلال زانو بزنی( نوعی تنبیه قدیمی در مدارس ایتالیا تا بعد از جنگ دوم جهانی که در آن کودک خاطی را مجبور می کردند برای مدتی طولانی زانو بزند روی دانه های بلال یا نمک که پراکنده در جاهای مختلف روی زمین ریخته بود. مترجم ) . چه دردی ! و آن حس که مدام خداوند تو را تنبیه می کند. تو گمان می کنی تنهایی. ولی مدام در گوشت تکرار می کنند خداوند تو را می بیند . می دانی اینها در یک بچه زخم های واقعی ایجاد می کنند و به سختی درمان می شوند. نه. من نمی توانم از زندگیم خاطرات کلیسا ها و راهبه ها و کشیش ها و صدای موعظه ها را بر منبر و صداهای اعتراف ها را و کفن و دفن ها را جدا کنم. ولی کدام ایتالیایی می تواند کمتر چنین منظره و چنین معرکه ای را در خود داشته باشد؟
- با وجود این به رغم این تعلیم و تربیت بی رحمانه شما هنوز هم می توانید نیایش کنید. درست است؟
- بی تردید. چطور ؟ مگر تو نیایش نمی کنی؟ نیایش یک مذاکره ی با خویش است. با زاویه ی پنهان و خالصانه تر و اسرارآمیزتر وجود خودت. وقتی هم که به آن مراجعه می کنی همیشه موردی هست که بیاید بیرون . چیزی خوب. چون تو از آن چه که متعلق به چیزی باارزش تر و بکرتر در وجودت هست، تقاضای کمک می کنی. اوه خدا جان! رها کنیم این ها را. گفتن چنین چیزهایی مسخره است. فقط می خواستم بگویم نمی توانم بفهمم که چطور یک نفر نمی تواند نیایش کند و علاقمند به راز نباشد. اینقدر احمق است که چشمش را ببندد به راز؟ اینقدر غیر انسانی؟ و یک عمل حیوانی بکند. همان راز کل. آن سکوتی که تو را در بر می گیرد و بدل می شود به وضوح. اوریا! مرا وادار به گفتن چه ها که نمی کنی؟
- گوش کنید آقای فلّینی! کاردینال فیلم یک واقعیت بسیار تلخ را می گوید: هیچ کس به این دنیا نمی آید تا خوشبخت باشد. آیا شما خوشبختید یا حداقل خرسند؟
- خوشبخت؟ هوم...من با کمال میل در جهانم. با کمال میل با دیگرانم. آنچه برایم رخ می دهد برایم جالب است. با کمال میل کار می کنم. آنقدر که کارم به نظرم نمی رسد. خرسند؟ هوم.... امیدوارم کاملاً راضی نشوم. چون این پایان کار است. بله خیلی کار من رو به راه بوده. ولی چیزی رخ داده که می بایست روی بدهد.
- منظورتان این است که به نظر شما این موفقیتی که نصیب شما شده درست می آید ؟ یعنی هیچ شکّی به مشروعیّت این موفقیت ندارید؟ یعنی با هیچ تواضعی این فعل بودن باشکوه خود را بعنوان مهمترین پدیده ی سینمایی دوران ما محک نمی زنید؟ و در مجموع پیروزی زندگی شیرین را یک عطیه می دانید و به ویژه کافی است یک آگهی در روزنامه بدهید تا خیل دیوانگان بیایند نزد شما برای فیلمهایتان، مادربزرگهای لاجان، خاله های افلیج و همسران پارسا؟
- من چه بکنم تا بتوانم بگویم تا چه نقطه ای این درست است و آن یکی نیست؟ من تردید را در طول کارم دارم و اینها تردیدهای کسی هستند که خلق می کند، که اختراع می کند و بعد وقتی فیلم تمام شد، نمی توانم از خودم خلع ید بکنم و رفتاری جداگانه اتخاذ کنم. مثل این می ماند که تو از من دعوت می کنی برای گفتگو درباره ی زندگیم یا از یک عشق یا از یک ماجرا یا یک سفر. من آخر چگونه زندگی خودم را قضاوت کنم؟ هوم... نه قضاوت نمی کنم. می گویم برایم لازم است. همه ی آنچه که از بد و خوب برای ما رخ داده برای ما لازم بوده. زندگی شیرین فیلمی است که سالها پیش ساختم. آزاد کردن خودم از دستش خیلی خسته کننده بود. چون به دیوی می مانست که مدام به رشدش ادامه می دهد. اگر توفیقش موجه بود من نمی دانم. فیلم آشکارا باری داشت که توجیه می کرد آن هیجان را. همان قدر برای مادربزرگ های لاجان که برای خاله های افلیج که برای فیلم هایم به من پیشنهاد می شوند. من یک رمانتیکم . خوشم می آید زندگی را همیشه با کلید تخیل ببینم. می توانم بگویم سینما یک پری دریایی است با اغواگری بی نهایت و برای همین است که مادربزرگهای لاجان به آن هدیه می دهند. از طرفی من خوشم می آید فکر کنم مردم برای کمک به ساخت یک فیلم برای من می آورندشان. اوه. بگیر.
- چه تعالی سیاستمدارانه ای ! چه اغواگر آسمانی ای! این جواب نبود. یکبار اگر خوب یادم باشد ما دو نفر ، یک برخورد تلفنی خشن با هم داشتیم. از آن به بعد من همیشه شما را شما خطاب کردم. در آن موقعیت شما به من یک پاسخ دادید. من به شما یادآوری کردم که روزنامه نگاران همیشه با شما با قدرشناسی و علاقه رفتار کرده اند و شما تکرار کردید که روزنامه نگاران همیشه کاری را کرده اند که شایسته است. زیرا شما فدریکو فلّینی هستید. یک هنرمند بزرگ.
- بدبخت. بی ادب. چاخان.
- استاد! وقتی بچه های دبستان دارند زندگی جوزپّه وردی، ببخشید، فدریکو فلّینی را می خوانند لازم است این دشنامها را از متون درسی برداریم .
سانسور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.