۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

نامزد و مرگ داستانی از ژیل پرو با ترجمه ابوالحسن نجفی


نامزد و مرگ

روز یکشنبه وارد شدند و حال آنکه آندره از نامه چنین فهمیده بود که زودتر از دوشنبه نخواهند آمد. نزدیک ساعت چهارونیم بعداز ظهر، اتومبیل پژوی کهنه آنها به درون حیاط آمد و زیر پنجره اتاق او ایستاد. یک صندوق فلزی و یک صندوق بزرگ چوبی و دو چمدان چرمی‌ روی باربند اتومبیل بسته شده بود،صندوق فلزی فرو رفته و صندوق چوبی ترک خورده بود و دور چمدانها ی مملو از اثاث تسمه پیچیده بودند،آندره پیشانی را به دستگیره پنجره چسبانده بود و با هر نفس، سرش را می‌چرخاند تا بخار دهانش شیشه را تار نکند. نخست موهای مجعد دختر بچه چهار پنچ ساله ای را دید که از در عقب خارج می‌شد وسپس از دور، موهای بور وکوتاه زن و موهای پرپشت و فلفل نمکی مرد را دید. با این همه، از نامه چنین برمی‌آمد که مرد سی و پنج سال بیش تر ندارد. رانندگی را زن برعهده گرفته بود.

آندره به تندی عقب رفت که دیده نشود، ولی آنها به بالا و به نمای خانه نگاه نکردند. مرد اتومبیل را از جلو دور زد و میان دختر وزن ایستاد و دست‌ها را در جیب کتش کرد. هرسه بی حرکت مشغول تماشای حیاط شدند، حیاط از ماه اکتبر پر از گل ولای بود و پاها تا قوزک در آن فرو می‌رفت. تا ماه مه زمین خشک  نمی‌شد و حالا ماه مارس بود. از بالای دیوار حیاط، طرف جاده، کلیسای کوچکی که هنوز شش باردرسال در آن نماز جماعت برگذار می‌شد به چشم می‌خورد،سمت چپ کلیسا، و تقریبا به بلندی برج ناقوس، درخت عرعری که در میان گورستان کاشته شده بود لکه بزرگ سیاهی روی آسمان می‌انداخت. آندره با خود گفت که کاش آن زن از دیدن گورها که از طرف هشتی پیدا بود جا نخورد. ماریون همیشه می‌گفت که پس از ازدواج با او وقتی که برای زندگی کردن به این قلعه روستایی بیاید از دیدن این منظره غم به دلش خواهد نشست. با این همه گورها پاکیزه و پوشیده از  سبزه وگل بود.. حتی مانند حضورآشنایی درجوار خانه بود. به هرحال، آن خانواده پاریسی که در همان نزدیکی می‌نشستند از این بابت ناراحت نبودند. سرای سابق کشیش را که طرف چپ قلعه بود خریده بودند و تابستانها به آن جا می‌آمدند و تعطیلات را با دو فرزندشان درآن خانه می‌گذراندند. از آن درخت عرعر خیلی خوششان می‌آمد، زن یک روز به او گفته بود: «گمانم درماه سپتامبر که همه پاریسی‌ها از این جا می‌روند حیط دلگیر می‌شود» از بیست خانه قصبه مارتن ویل تقریبا نیمی‌متعلق به پاریسی‌ها بود. آندره هنگامی‌که در شامگاه زمستان گاوهایش را از صحرا باز می‌آورد و این جاده دراز را از کنار پنجره‌های بسته خانه‌ها می‌پیمود از دیدن گورستان در برابر هشتی خانه اش روی هم رفته شاد می‌شد. لااقل مرده‌ها با وزیدن اولین باد پاییزی و افتادن اولین برگ زرد از آن جا فرار نمی‌کردند. می‌توانست به پایداری آنها دلگرم باشد ولی هرگز در این خصوص حرفی با ماریون نمی‌زد.

پایین پنجره، دخترک که حتما سردش شده بود سرجایش شروع به جست وخیز کرده بود و دست‌هایش را در هوا می‌چرخاند. مرد در درون کت بلند پوستین مانندش قوز کرده وگویی از دیدن حیاط و طویله و اتاق‌های کنار آن وا رفته بود. زن، برعکس، راست ایستاده بود و انگار گل ولای آمیخته به سرگین و توده پهن‌های سمت چپ حیاط و قبرهای گورستان را به مبارزه می‌طلبید. آندره با خود گفت که کاش این زن بتواند مرد را راضی کند که بمانند. این پنجمین کارگری بود که در عرض سه ماه اخیر به این جا می‌آمد و دیگران هیچ کدام بیش از دو هفته نمانده بودند. زن را دید که دست خود را چند بار آهسته بر شانه مرد زد و وقتی که زن واپس چرخید آندره به سرعت خود را کنار کشید. تقریبا در همان لحظه،کوبه در ورودی به صدا درآمد. همچنان که گره کراواتش را می‌بست از پلکان پایین رفت. آن شب در دهکده کارنتان مجلس رقص به پا بود و قرار شده بود که آندره شام را در خانه ماریون بخورد و بعد او را به مجلس رقص ببرد.

مرد چهره گرد مهتابی رنگ و پف کرده داشت با سبیل کلفت افتاده و چشم‌های میشی رنگی که دیگر از زندگی انتظار خوشبختی نداشت. چون برای استخدام شدن می‌بایست اوراق  پرسشنامه بیمه‌های اجتماعی را پر کند،کار عاقلانه ای نکرده بود که درمورد سنش دروغ گفته بود، ولی زن مسلما بیش از بیست و پنج سال نداشت. خیلی قد بلند و خیلی نیرومند نبود، ولی با اطمینان روی پاهایش ایستاده بود، هم محکم و هم ظریف، ماننده کره اسبی حاضر یراق. با چشمهای سیاه از هم گشوده و لبهای نیمه باز خیره به او می‌نگریست.آندره گرمای چهره خود را که سرخ می‌شد حس کرد. سپس زن دخترک را پیش راند و زیر لب گفت: بفرمایید، این‌ها را از کنار جاده چیده ایم.

یک دسته گل پامچال بود، آندره آن را از دست کودک گرفت و در حالی که خون در شقیقه‌هایش می‌تپید گل‌ها را تماشا کرد، سپس گفت که فردا انتظار آمدن آنها را داشته است، زیرا قرارداد از روز دوشنبه به بعد صورت رسمی‌پیدا می‌کند، ولی زن جواب داد که آن‌ها ترجیح داده اند که زودتر بیایند تا مستقر شوند و بتوانند از اول وقت دوشنبه کارشان را شروع کنند. شوهرش مانند سگ کتک خورده ای که وظیفه اش را در حد توانایی انجام داده و با این حال منتظر تنبیه هر روزه است سر تکان می‌داد. زن، برعکس، گویی سرشار از امیدواری بود و همچنان مصرانه به او می‌نگریست و آندره حقیقتا نمی‌دانست که اکنون باید چه بگوید. همیشه در برابر نا آشنایان دست و پایش را گم می‌کرد. سنی که این کارگر در نامه خود قایل شده بود مورد پسند او بود، زیرا خوش نداشت که در بیست و هشت سالگی به کسی فرمان بدهد که حکم پدرش باشد. کارگری که کم تر از پنجاه و و حتی شصت سال داشته باشد دیگر در ولایت پیدا نمی‌شد. جوان‌های کوتانتن همه به شهر «کان» می‌رفتند تا در کار خانه‌ها استخدام شوند و در کوچه‌ها با پلیس در بیفتند،
آندره در سمت راست، میان طویله و گاراژ ماشین آلات، مسکن آن‌ها را نشان داد: دو اتاق روی یک آشپزخانه بزرگ، به اضافه یک انبار زیر شیروانی برای چیدن اسباب و اثاثشان، راه ورود به انبار، نردبانی در بیرون ساختمان بود، زن همه این‌ها را پسندید، ولی کمک او را برای خالی کردن اتومبیل نپذیرفت و دلیل آورد که لباس‌هایش کثیف خواهد شد،

****



آندره به اتاقش برگشت، کراوات خاکستری اش را باز کرد و شش بار کوشید تا گره مثلثی به آن بزند، ولی موفق نشد، سرانجام آن را در اشکاف گذاشت و کراوات کهنه اش را برداشت و با کوشش اول موفق شد که گره بزند، پس از هر کوشش نا موفق، به کنار پنجره می‌رفت  و به اتومبیل نگاه می‌کرد، زن کت سیاه چرم مصنوعی اش را در آورده بود، نیم تنه کشباف سبزی با یخه برگشته و دامن خاکستری چین دار به تن داشت، مرد کتش را در نیاورده بود، سرش را پایین انداخته بود و با گام‌های سنگین راه می‌رفت، به نظر می‌آمد که با هریک بار رفت و آمد او، زن دوبار می‌رفت و بر می‌گشت، در نامه، خود را اهل سن بریو معرفی کرده بودند،

وقتی که از بستن کراوات فارغ شد، ساعت دیواری طبقه پایین پنج بار زنگ زد. در خانه ماریون ساعت شش منتظرش بودند، به تالار طبقه همکف رفت و بار دیگر کفش‌های سیاهش را در برابر بخاری واکس زد، اگر می‌دانست که آن‌ها امروز وارد می‌شوند لااقل بخاری دیواری را برایشان روشن می‌کرد تا رطوبت اتاق‌ها از میان برود، ساعت زنگ ربع را زد، نگاهی به کفش‌هایش کرد و آه کشید، نوک کفش‌ها بسیار باریک بود و می‌دانست که پیش از دور پنجم رقص پاهایش درد خواهد گرفت، از این گذشته، هنگام عبور از حیاط برای رفتن به گاراژ، دوباره کفش‌هایش کثیف خواهد شد، روز‌های یک شنبه برایش تحمل ناپذیر بود، از جا برخاست، دسته گل پامچال را که روی میز ناهار خوری گذاشته بود برداشت و در یک لیوان آب گذاشت، اولین گل‌های سال، دعا کرد که کاش آن کارگر آن جا بماند وخیلی تنبل نباشد،

پیرزنی که روزهای یکشنبه برای دوشیدن گاوها می‌آمد تا چند لحظه دیگر پیدایش می‌شد، زیرا فضای حیاط بر اثر غروب آفتاب رو به تاریکی می‌رفت، باربند اتومبیل پژو خالی شده بود، آندره اندیشید که آن‌ها برای بالا بردن صندوق‌ها از پلکان مار پیچ به زحمت خواهند افتاد، ساده تر این بود که به کمک طناب و قرقره ای که بالای روزن هواکش انبار فوقانی بود آن‌ها را بالا بکشند و از پنجره به داخل اتاق ببرند، ولی زن را دید که وارد انبار طویله شد و با نردبان بزرگ از آن جا بیرون آمد و فهمید که آن‌ها محتویات صندوق‌ها را در طبقه همکف خالی کرده اند، زن نردبان را به دیوار تکیه داد و مرد تا دم در انبار بالا رفت، آن وقت زن به آشپزخانه برگشت و سپس در حالی که صندوق فلزی را روی شانه راستش گذاشته بود از آن جا بیرون آمد، با پشت خمیده پیش می‌رفت و کمرش بر اثر فشار، گود افتاده بود، لبه فلزی صندوق ظاهرا پشت گردنش را می‌خراشید، به نربان رسید، صندوق را روی پله‌ها گذاشت و همچنان که خود بالا می‌رفت صندوق را نیز رو به بالا فشار می‌داد و بالا می‌برد تا جایی که مرد توانست آن را بگیرد و به درون انبار بکشد، زن بی درنگ پایین آمد و باز به آشپزخانه رفت،ولی مسلم بود که نخواهد توانست صندوق بزرگ چوبی را نیز به همان ترتیب به پای نردبان ببرد، چرا شوهر سنگین ترین کار‌ها را به عهده او گذاشته بود؟ پدر ماریون می‌گفت که اهالی برتانی یا خیلی خوب اند یا خیلی بد. زن پس پس بیرون  آمد، دسته کناری صندوق را گرفته بود و روی زمین می‌کشید و صندوق شیار عمیقی در زمین گل آلود به جا می‌گذاشت، در پایین نردبان، چند بار کوشید تا سرانجام توانست صندوق را روی پله‌ها قرار دهد، چمباتمه زد و صندوق را با فشار به اندازه نیم متر بالا برد و سپس آن را روی شانه چپ خود گذاشت و مشغول بالا رفتن شد، ناچار بود که اریب وار بالا برود و صندوق را با یک دست بگیرد تا به عقب سرنگون نشود، به پله ششم که رسید نزدیک بود که تعادلش به هم بخورد و ناچار دو پله پایین آمد، دامنش بالا رفت و پای چپش تا کمر هویدا شد، آندره بی اختیار سر برگداند، خیلی دلش می‌خواست به کمک او برود؛ اما در این وضع و با بودن شوهر در بالای نردبان صورت خوشی نداشت، و پیرزن خدمتکار هم هر لحظه ممکن بود سر برسد. وانگهی زن جای پایش را محکم کرده بود و دوباره داشت بالا می‌رفت، شوهر زانو زده و دست‌ها را رو به پایین دراز کرده بود، سرانجام دستگیره دیگر را چنگ زد و صندوق را به سوی خود کشید، سپس آن‌ها را رها کرد، صندوق به سر زن خورد و صدای تصادم شنیده شد، زن نزدیک بود سرنگون شود  ولی به موقع خود را نگه داشت، صندوق روی زمین افتاد و گل ولای به اطراف پاشید، بالای نردبان، شوهر بی آن که حرکتی بکند به جلو خم شده و بالا تنه اش روی پله‌های نردبان گیر کرده بود و درآستانه سقوط بود.
آندره به طرف حیاط خیز برداشت و فریاد زد: تکان نخورید !

پیش از آن که از خانه در آید و خود را برساند، زن چند پله بالا رفته بود و بیهوده می‌کوشید تا تن مرد را به سوی انبار واپس براند،آندره روی پله نربان پرید ولی نگاهش پایین بود و با عجله ای که داشت سریع تر از آن چه  می‌پنداشت بالا رفت، با یک دست کوشید تا جثه مرد را که بیهوش می‌نمود واپس براند، ولی تن زن جایش را تنگ کرده بود و از آزادی حرکتش می‌کاست، سرانجام به او گفت: کنار بایستید تا من بروم بالا توی انبار، راهش همین است،
- نه، همین جا بمانید و مرا بگیرید،

آندره تن او را به پلکان چسباند، زن بالا تنه شوهرش را روی شانه چپ نگه داشت و دگمه‌های کت او را گشود و از جیب بغل کت سرمه ای یک لوله فلزی بیرون آورد و درش را باز کرد، دو قرص گلی رنگ از درون آن روی کف دست راستش ریخت و به دهان مرد نزدیک کرد، کوشید تا آن‌ها را از میان لب‌ها وارد دهان کند، بر اثر فشاری که می‌آورد، سر مرد به چپ و راست تکان می‌خورد، نگاه او همچنان مهربان و غمگین و فقط اندکی خیره تر و اندکی خالی تر از اول بود، ولی رنگ مهتابی پوستش به خاکستری گراییده بود و مسلم بود که مرده است،
- محکم بگیریدم!

آندره خود را محکم به او چسباند و جرئت نکرده که چیزی بگوشد. زن با یک دست دهان مرد را باز کرد و آن دو قرص را روی زبانش گذاشت، ولی مرد هیچ واکنشی برای خوردن نشان نداد، دیدن این زبان آویزان میان دندان‌ها با دو قرص گلی رنگ بی مصرف روی آن ترسناک بود، گویا در این لحظه زن فهمید که کار از کار گذشته است، زیرا هق هقی کرد که شبیه ترکیدن بغض در گلو بود و آندره تن او را که می‌لرزید حس کرد، زیر لب گفت: حالا بگذارید من بروم بالا.


****



طنابی  زیر بغل‌های مرد بستند و او را آرام آرام پایین آوردند، زن به هر ترتیب می‌خواست او را به اتاق نشیمنشان ببرد (کمی‌ناخوشایند بود که مدام می‌گفت «منزلمان» و حال آن که آن‌ها تازه رسیده بودند) آندره اصرار نکرده زیرا می‌دانست که ماریون اگر بفهمد که مرده ای وارد خانه شده است جنجال خواهد کرد،
اتاق پایین پر از لباس‌های به هم ریخته و ظروف آشپزخانه بود، روی میز ناهار خوری، در قهوه جوشی پر آب، یک دسته گل پامچال شبیه دسته گلی که دخترک به او داده بود دیده می‌شد، بخاری دیواری را روشن کرده بودند و دخترک کنار آتش نشسته بود و یک مجله مصور را ورق می‌زد، از دیدن آن‌ها که زیر بغل‌ها و پاهای مرد را گرفته بودند و می‌آوردند تعجب نکرد، مادر به او گفت: دوباره حالش به هم خورده، تو همین جا بنشین، ما می‌بریمش بالا که بخوابانیمش،
پلکان خیلی تنگ بود، آندره مجبور شد که جنازه را روی شانه خود بیاندازد و سعی کند که فکرش مشغول چیز دیگری باشد، زن در را برایش باز کرد، هوای اتاق سرد بود و هنگامی‌که آندره جنازه را روی تخت خواب رها کرد زن به او گفت:
شما استراحت کنید، خودم ترتیب کار‌ها را می‌دهم،
میت را روی تشک خواباند و پلک‌هایش را پایین آورد و دست‌هایش را صلیب وار روی شکمش گذاشت، سپس چند قدم واپس رفت  و با دقت به جنازه نگریست، گویی می‌خواست مطمئن شود که چیزی فراموش نکرده است،
آندره پیشنهاد کرد: تسبیح می‌خواهید؟ من توی خانه دارم،
- نه، لازم نیست،
- چطور؟ مگر اعتقاد مذهبی ندارید؟
- موضوع این نیست، او این جا نمی‌ماند، امشب برش می‌گردانم ولایت،
- امشب؟ ولی تشریفات کار چه می‌شود؟ باید دایره متوفیات را خبر کرد،
زن چهره اش را که ناگهان آشفته حال شده بود ملتمسانه به سوی او برگرداند و گفت: خواهش می‌کنم، به من لطف کنید و بگذارید برگردم، هیچ چیز به هیچ کس نمی‌گوییم، نه شما و نه من، طوری وانمود می‌کنیم که انگار اصلا همدیگر را ندیده ایم،
- آخر برای چه؟
- برای پولش، ما دیگر پول نداریم و دایره متوفیات برای بردن جنازه به سن بریو خون پدرش را مطالبه خواهد کرد، دست کم سه هزار فرانک  و شاید هم چهار هزار. هشت سال پیش که جنازه مادرم را آوردند ما اول خیال کردیم که صورت حساب عوضی است،

مرد نگاهی به میت کرد که روی تشک دراز کشیده بود و اکنون کتش بسیار فراخ تر ازمعمول به نظر می‌آمد، اگر زنده می‌ماند می‌بایست یک سال تمام کار کند تا چهار هزار فرانک درآورد و با این پول می‌توانست دو شنبه‌ها، در بازار کارانتان، دو ماده گوساله پروار بخرد، زیر لب گفتم: می‌فهمم، ولی تشریفات را نمی‌شود ندیده گرفت، اگر خبردار بشوند درد سر بزرگی راه می‌افتد،
- قسم می‌خورم که هیچ کس نفهمد! او را توی اتومبیل می‌نشانیم و چون شب است کسی نمی‌فهمد که او مرده است، سن بریون هم دور نیست،
- واگر ژاندارم‌ها جلو تان را بگیرند ؟ گاهی ماشین‌ها را توی راه وارسی می‌کنند،
- من خودم را به آن راه می‌زنم، انگارکه او همین الان توی اتومبیل تمام کرده است، می‌زنم زیر گریه و آن‌ها دست و پایشان را گم می‌کنند و دیگر دنبالش را نمی‌گیرند،
- نمی‌دانم،..
- بله، بله، شما بگذارید ما برویم! قول می‌دهم که هیچ طور نمی‌شود!
جمله را با صدای بلند گفته بود و دخترک از پایین صدایش را شنید، پرسید که آیا می‌شود من هم بالا بیایم؟ مادر دستور داد که از جایت تکان نخور، چند ثانیه ساکت ماندند و سپس آندره گفت: این جا نمی‌شود حرف زد، اگر میل دارید، بیایید برویم به اتاق من،



******



دخترک همان جا نشسته بود، اما مجله اش رادیگر نگاه نمی‌کرد، چشم‌هایش پر از نگرانی و سرزنش بود،
مادر گفت: بابا خوابیده است، همین جا کنار آتش بنشین و مجله ات را تماشا کن. مزاحم بابا هم نشو، من می‌روم و زود بر می‌گردم،
بیرون تقریبا شب شده بود،
- مطمئنید که دخترتان بالا نمی‌رود؟
- او یاد گرفته است که باید ساکت بماند، از وقتی که هی به گوشش خوانده ایم که نباید پدرش را خسته کند دیگر عادت کرده است،
از طویله روشنایی به چشم می‌خورد، پس خدمتکار پیر مشغول دوشیدن گاوها بود، مسلما اتومبیل پژو و نردبان کنار دیوار و چراغ‌های روشن را در محل سکونت کارگرها دیده بود،
- چند سالش بود؟
- سی و پنج، دو ماه دیگر   سی و شش سالش می‌شد.
- از خیلی وقت پیش بیمار بود؟
- یک سال بعد از ازدواجمان مبتلا شد، قلبش بود،
- دکتر چی می‌گفت؟
- ما همه اش این جا وآن جا دنبال کار می‌دویدیم و خیلی دکتر دیده ایم، آن‌ها عقیده یکسانی نداشتند، آخرین دکتری که دیدیم گفت که دیگر حالش خوب شده است، به عقیده آن‌ها، ممکن بود یک ساعت بعد بمیرد یا صد سال عمر کند، می‌گفتند که در بیماری قلبی اصلا نمی‌شود پیش بینی کرد،
چشم زن به دسته گل پامچال روی میز افتاد و آندره نومیدانه کوشید تا چهره اش سرخ نشود،
- اگر میل دارید، تخم مرغ و ژامبون توی یخچال هست، بهتر است چیزی بخورید و شکم خالی راه نیفتید،
- می‌گویید بخورم؟
- حتما. آخر سن بریو خیلی هم نزدیک نیست،
- من به رانندگی عادت دارم، اتومبیل را همیشه من می‌راندم،
در یخچال را باز کرد و سه تخم مرغ و یک باریکه ژامبون از آن بیرون آورد،
- می‌خواهید دخترتان را صدا بزنم؟ آخر او هم ممکن است گرسنه باشد،
- نخیر، توی راه شیرینی مفصلی خورد، من چیزی به‌اش نگفتم چون می‌دانستم که باید اثاثمان را توی اتاق‌ها بچینیم و فرصت تهیه شام نخواهم داشت، شما چطور؟ شما نمی‌خواهید چیزی بخورید؟
- من خانه همسا یه‌ها دعوت دارم،

روی صندلی کهنه چرمی‌ن شسته بود و زن را مشغول تهیه نیمرو بود تماشا می‌کرد، از بس حرکاتش راحت و خودمانی بود کسی تصور نمی‌کرد که تازه وارد باشد، ماهی تابه و ظرف‌ها و قاش و چنگال را و حتی بسته کره را که در یکی از خانه‌های یخچال قرار داشت به آسانی پیدا کرده بود،
- شما خودتان آشپزی می‌کنید؟
- یک پیرزن هست که غذای ظهر را برایم درست می‌کند، شب‌ها یا حاضری می‌خورم یا برای شام به خانه همسایه‌ها می‌روم، مثل امشب،
- نمی‌دانید چقدر خوشحال بودیم که پیش یک مرد مجرد کار پیدا کرده ایم.....
آندره با خود اندیشید که اگر پیرزن خدمتکار می‌دید که در آشپزخانه زنی به طرف اجاق می‌رود و بر میگردد و مرد روی صندلی نشسته است و تماشایش می‌کند چه خواهد گفت؟ عجیب تر از همه این بود که تقریبا آرزو داشت که خدمتکار پیر آن‌ها را ببیند،
- چرا مجرد؟
زن به عقب برگشت، دست‌ها را به کمر زده بود و نیمرو در ماهی تا به جلز جلز می‌کرد،
- برای خاطر ژان، چون بنیه اش قوی نبود و همیشه بایست مواظب حال خودش باشد، مرد بیچاره، این اواخر دیگر تقریبا نمی‌توانست کار بکند. آن وقت اگر جایی کاری پیدا می‌کردیم، چیزی نمی‌گفتیم، او کارها را به طور عادی به دست می‌گرفت ولی بعد، خرده خرده، کارهای گنده را من انجام می‌دادم و دست آخر همه کار‌ها را خودم به عهده می‌گرفتم،
- برایتان سخت نبود؟
حتی سفره را در کشو چپ اشکاف پیدا کرده بود،  ماریون  که از شش ماه پیش مرتبا به خانه او می‌آمد همیشه قیافه مهمان به خود می‌گرفت، مسلما جای هر چیز را می‌دانست، ولی وانمود می‌کرد که اتفاقا آن را پیدا کرده و از این که خیلی تمیز نیست خوشش نیامده است،
تا زن سفره را می‌چید او برخاست و رفت یک بطری آورد،
وقتی که زن برگشتن او را دید یک لیوان برایش روی میز گذاشت، رو به روی هم نشستند،
- بله، پرسیدم برایتان سخت نبود؟
- من خوشم می‌آمد، واقعا خوشم می‌آمد، حتی از درو، به خصوص وقتی که از اول آفتاب تا غروب کار می‌کردیم، حتی یک وقت، در بوس که بودیم، زیر نور چراغ هم کار کرده ام، ولی هیچ وقت نشد که مدت طولانی بتوانیم یک جا بمانیم. از دست زن ارباب، آن‌ها خوششان نمی‌آمد که می‌دیدند من تمام روز با مردشان توی مزرعه کار می‌کنم. هر چقدر هم که رفتارم معقول بود باز فرق نمی‌کرد، از زور حسادت دیوانه می‌شدند و آن وقت ناچار از آن جا می‌رفتیم، برای همین بود که من و ژان خوشحال بودیم از این که این بار سرو کارمان با یک مرد مجرد است،
- و شوهرتان چه می‌گفت؟
- او هم خوشحال بود، توی ده همیشه خرده کاری فراوان است، ارباب‌ها هم راضی بودند، چون این به نفعشان بود، ژان توی قلعه می‌ماند و خرده کاری‌ها را انجام می‌داد و من هم به جای او کار می‌کردم، نمی‌خواهم از خودم تعریف کنم ولی من آدم دست و پا چلفتی نیستم، از عهده هر کاری برمی‌آیم، حیف که دیگر تمام شد،
- حالا چه کار می‌خواهید بکنید؟
- بازاریاب می‌شوم، پدر و مادر ژان بچه را نگه می‌دارند، همیشه در سفرم، درآمدم بد نیست، بهتر از کشت و کار است،
- من هم زمانی بازار یاب بودم، پدر و مادرم روی زمین کار می‌کردند و بدون من هم امرشان می‌گذشت، شیر دوش برقی می‌فروختم، البته درآمدم هم خوب بود، ولی بعد از مدتی دیدم این زندگی نمی‌شود، حالا خوشحالم که برگشته ام سر زمین،
- پدر و مادرتان مرحوم شده اند؟
- نه، بازنشسته شده اند، در سنت مراگلیز خانه ای دارند و آن جا نشسته اند، میل نداشتند که من برگردم سر زمین، می‌گویند زمین دوره اش تمام شده، مگر برای زمین دارهای بزرگ، ولی من فقط دو هزار قفیز دارم،
- دو هزار چی؟
- ما این جا زمین را به قفیز حساب می‌کنیم، می‌شود بیست هکتار. تقریبا پانزده ماده گاو را خوراک می‌دهد. اما برای این که زندگی کنم به دو برابر این مقدار احتیاج دارم،
- و آن وقت باز هم ادامه می‌دهید ؟
- زمین‌هایم را وسعت می‌دهم، اگر شب نبود، می‌بردمتان زمین‌های آن طرف را نشانتان می‌دادم، درست پشت قلعه، سه هزار قفیز زمین درجه یک، علف‌ها را امروز گاو میچرد، فردا دوباره سبز می‌شود، مطمئنم که شما تا حالا زمین به این مرغوبی ندیده اید، حیف که دیگر شب شده است،
- می‌خواهید آن جا را بخرید؟
- با دختر صاحب زمین نامزد هستم، امسال تابستان ازدواج می‌کنیم،
زن لبخند تلخی زد، شانه‌ها را بالا انداخت و گفت:
- به هر حال ما این جا هم نمی‌توانستیم ماندگار بشویم، دختر خوبی است؟
- به خوشگلی شما نیست، خیلی لاغر است،
- لاغری که اشکالی ندارد، درست می‌شود.
- آخر اخلاقش هم تعریف ندارد، مثلا وقتی که مرا با این کراوات ببیند غوغا راه می‌اندازد، می‌گوید این کراوات به لباسم نمی‌آید،
زن نگاهی به کراوات او کرد، از قیافه اش بر می‌آمد که آن را پسندیده است، ولی فقط سرش را تکان داد، گوئی جرئت نداشت که طرف او را بگیرد،
- به نظر من نامزدتان بخت بلندی دارد، خانه تان قشنگ است و با این مقدار زمین می‌توانید یک گله گاو پرورش بدهید،
- اسب هم می‌خواهم پرورش دهم، نه اسب مسابقه، با این که این جا محل این کار است، به نظر من احتمال ضررش زیاد است، باید مطمئن باشیم که لااقل یک اسب برنده بیرون می‌دهیم ولی برای اسب سواری، تقاضا فراوان است، به علاوه خوبیش این است که خوراک اسب با خوراک گاو فرق دارد: به هم لطمه نمی‌زنند،
- لابد کره اسب هم پیدا می‌کنید، کره اسب خیلی ناز است،
آندره سر پایین انداخت و زن با حالت مرددی به او نگریست ولی آندره نمی‌توانست توضیح بدهد که آن زن را شبیه کره اسب می‌بیند: جسور و ناشی. زن غذایش را تمام کرده بود. اندره برخاست و رفت سبد میوه را از روی قفسه آورد، زن یک سیب برداشت. پرسید:
- مرغ و خروس چی؟ من توی حیاط چیزی ندیدم، لابد می‌خواهید اول ازدواج کنید تا بعد خانمتان به این کار رسیدگی بکند؟
- ماریون دوست ندارد. می‌گوید مرغ داری بردگی است، به فکر چیزهای پیش رفته است، اما به نظر من، آدم همیشه و در هرکاری که می‌کند برده است، منتها من ترجیح می‌دهم که برده حیواناتم باشم تا برده سرکارگر یا برده مسوول فروش، نمی‌توانم برایش توضیح بدهم چرا، ولی نظرم این است،
- من هم همین طور، به نظر من حیوانات وابسته به آدم اند، اگر ازشان مواظبت نکنیم تلف می‌شوند، ولی نمی‌توانیم بگوییم که صاحب کار وابسته به ماست، بلکه درست به عکس،
- همین طور است، کاملا درست است، همین را برای ماریون توضیح خواهم داد،

به یکدیگر لبخند زدند، زن واقعا لبخند زیبایی داشت هر چند که دهانش به زیبایی دهان ماریون نبود، انصاف را، چشم‌هایش هم کم تر از چشم‌های ماریون زیبا بود  خیلی‌ها ممکن بود از موهای کوتاه پسرانه او خوششان نیاید، حتی لاغری ماریون هم مسلم نبود، به نظر همه رعنا می‌آمد، وانگهی غذا کم می‌خورد که چاق نشود،
آندره میوه دیگری تعارف کرد ولی زن برنداشت و درحالی که ته سیب را توی بشقاب می‌گذاشت گفت:
- بهتر است خیلی دیر نکنم والا نمی‌توانم او را توی اتومبیل بنشانم، اول ظرف‌ها را می‌شویم،
- شستن ظرف‌ها وقت زیاد نمی‌خواست، چهار هزار فرانک برای حمل یک جنازه از کوتانتن به سن بریو! ادم باورش نمی‌شد، اندوخته بانکی آندره تقریبا بیش‌تر از این نبود، زن می‌گفت که حمل جنازه مادرش خیلی گران تمام شده است ولی بسته به این بود که مادرش کجا مرده باشد. اگر آن سر فرانسه باشد، معلوم است، حالا اگر چیزی بپرسد، شاید زن پیش خودش خیال کند که آندره می‌خواهد مخارج حمل جنازه را به او قرض بدهد،
- می‌دانید اگر من جای شما بودم چه کار می‌کردم؟
زن همچنان که ماهی تابه را می‌شست به طرف او برگشت،
- همین جا می‌گذاشتمش بماند، آن رو به رو، زیر درخت عرعر، خاکش می‌کردند، آن وقت شما می‌توانستید عید توسن با دخترتان به این جا سر خاکش بیایید.
- پدر و مادرش اجازه نمی‌دهند، پسر عزیزشان است، می‌دانید، همین حالاش هم که به این صورت برش می‌گردانم کلی مکافات دارم.
- تقصیر شما که نبوده است،
- به نظر آنها چرا. چیزی نمی‌گویند، ولی تو دلشان این طور فکر می‌کنند، توضیحش مشکل است، نمی‌دانم چه جور بگویم، ژان بعد از بیماریی، خود داری می‌کرد، از ترس حمله قلبی، ولی برای حفظ غرور مردی اش، وانمود می‌کرد که ادامه می‌دهد و شاید به زودی بچه دیگری هم پیدا کند و مادرش همچه به من نگاه می‌کرد که انگار من می‌خواهم پسرش را بکشم،
- شما که نمی‌خواهید تا آخر عمر توی خانه آن‌ها بمانید، حتما دوباره ازدواج می‌کنید،
- با داشتن بچه آسان نیست، ولی اگر بازار یاب بشوم، بیش تر وقت‌ها توی خانه نیستم، وانگهی عادت کرده‌ام، خوب، دیگر برویم،
زن پیش از ترک اتاق، دسته گل پامچال را در وسط میز ناهار خوری قرار داد،

نخست جنازه را روی نیمکت عقب اتومبیل در گوشه سمت چپ  نشاندند، آندره به انبار زیر شیروانی رفت و کلاه کهنه ای را که متعلق به پدرش بود آورد و روی سر جنازه گذاشت و به سمت جلو کج کرد، به طوری که لبه کلاه چشم‌ها را تقریبا می‌پوشاند، به نظر می‌آمد که مرد خوابیده است، جمع کردن اثاث و بار زدن آن‌ها نزدیک یک ساعت طول کشید. قدری نگران بود که مبادا ماریون سر برسد، ولی چون معمولا همه شب‌ها مهمان بود کسی به تاخیر‌هایش توجه نمی‌کرد و حتی گاهی اتفاق می‌افتاد که در خانه بماند و خبر ندهد، رقص پیش از ساعت ده شروع نمی‌شد، سرانجام همه چیز  در جای خود قرار گرفت و زن دخترش را که از کنار بخاری تکان نخورده بود صدا کرد،
- برو پهلوی بابا بنشین و شیطانی نکن، می‌خواهیم برگردیم خانه چون بابا خیلی مریض است،
دختر با لحن آرام و معقولی گفت:
- مریض نیست، مرده است،
- فضولی نکن، بنشین آن جا و حرف نزن.
- به نظر شما بهتر نیست که جلو بنشیند؟
- ژان دوست نداشت، همیشه می‌گفت که خطرناک ترین جا، صندلی جلوست،
زن در اتومبیل را بست ودامنش را روی کمر صاف کرد،
- خوب تمام شد، من بابت همه چیز از شما تشکر می‌کنم، خیلی به من محبت کردید، بختم بلند بود که به شما برخوردم،
- اگر میل داشته باشید من می‌توانم شما را به سن بریو برسانم و با قطار برگردم، از کلفتمان خواهش می‌کنم که فردا به گاو‌ها سر کشی کند،
- نخیر، متشکرم، همین حالاش هم ممکن است با ژاندارم‌ها در گیری پیدا کنیم، این وضع به نظرشان مشکوک خواهد آمد، حتی پدر و مادر ژان ناراضی خواهند شد،
- نمی‌دانم چطور بگویم، ولی مجبورم از شما خواهش دیگری بکنم،
- نترسید، بگویید.
- برای بنزین است، ما قبل از آمدن به این جا یک قسط اتومبیل را پرداخت کردیم و من دیگر پول ندارم، فقط به عنوان قرض. قول می‌دهم که همین هفته یک حواله پستی برایتان بفرستم،
صد فرانک به او داد، دست همدیگر را فشردند و زن با عجله گفت :
- خیلی حسرت می‌خورم، مطمئنم که در خانه شما می‌توانستیم خوشبخت بشویم،
سپس پشت فرمان نشست و راه افتاد، هنگامی‌که اتومبیل از در می‌گذشت آندره دستش را برای خدا حافظی بالا برد ولی زن نمی‌توانست ببیند، چون شب شده بود، آن قدر آن جا ایستاد تا صدای موتور در دور دست محو شد، با همه احوال، حتی اسم زن را نمی‌دانست...



ژیل پرو
برگردان: ابوالحسن نجفی

برگرفته از: کتاب بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.