۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

آقا جولو داستانی از ناصر تقوایی

   
آقا جولو

1
دريا كه‌ نه‌ سبز است‌ نه‌ آبي‌، شهر را تا كمركش‌ كوه‌ها عقب‌ رانده‌ است‌. كف‌ سفيد موج‌هاي مد در آستان‌ اولين‌ خانه‌ها به‌ شن‌مي‌نشيند. از ديوارة‌ سنگي‌ «پسته‌» تا جلو بارانداز كه‌ ساية‌ پشت‌ ديوارش‌ اطراق‌گاه‌ حمال‌هاست‌ و راستة‌ دكان‌ها، تا كارگاه‌ صدف‌پاك‌كني‌، موج‌ها به‌ سدّ سنگي‌ مي‌كوبند و سربالا تف‌ مي‌كنند.
كوه‌هاي قهوه‌اي، تيره‌ و درهم‌ پشت‌سر شهر قوز كرده‌اند و آن‌سوي كفة‌ شني‌ كه‌ ديگر بوتة‌ خار شتري نمي‌بيني‌ رو به‌ دريا چرخ‌مي‌خورند و در آب‌ فروتر مي‌روند تا جايي‌كه‌ فقط‌ تخته‌ سنگ‌هاي سياه‌ پراكنده‌اي مي‌بيني‌ و كمي‌ دورتر چراغ‌ دريايي‌ روشن‌ وخاموش‌ مي‌شود. شب‌ها نور ماه‌ از پنجره‌هاي باز به‌داخل‌ اتاق‌ها مي‌تابد و روي آب‌ چراغ‌ دريايي‌ با هر بار روشني‌، نور سرخي‌قاطي‌ نور ماه‌ مي‌كند.
ماه‌ كه‌ روي كوه‌ها رنگ‌ باخت‌ خط‌ دراز و دور دريا و آسمان‌ سفيدي مي‌زند. آواز ماهي‌گيرها و صداي پاروهاشان‌ را مي‌شنوي وسياهي‌ «جلبوت‌»هاشان‌ را مي‌بيني‌ روي آب‌ لرزان‌ نقره‌اي سوي خط‌ سفيد مي‌رانند. تا خط‌ سفيد زردي زد و بادگير بلند خانه‌ها وسرپوش‌ گنبدي شكل‌ «بركه‌»ها كه‌ آفتاب‌ گرفت‌ برگشت‌شان‌ را مي‌شنوي و كلة‌ خورشيد را به‌ تماشا بلند مي‌بيني‌. روي ‌شن‌ريزه‌هاي ساحل‌ پيرمردهاي «گرگور» بافي‌ كه‌ روزگاري ماهي‌گير بوده‌اند، دستي‌ سايِبان‌ چشم‌ كرده‌ نگران‌ «جلبوت‌»هانشسته‌اند تا شايد گرگور كوسه‌ دريده‌اي براي تعمير بيايد. زن‌ها لباس‌ گشاد پوشيده‌ دامن‌ زري دوخته‌ دارند و «بتوله‌»هاي سياه‌ و درسوراخ‌هاي بتوله‌ دو چشم‌ با برقي‌ نگران‌ كه‌ ماهي‌ زودتر برسد و خوراك‌ شوهرها دير نشود. بچه‌هاي لخت‌، كنار تل‌ رنگي‌لُنگ‌هاشان‌ كه‌ تا جلبوت‌ نزديك‌تر شد به‌ آب‌ بزنند. آن‌سوتر حمال‌ها در پناه‌ ديوار لميده‌اند، به‌اميد لنجي‌ و اگر چند ماهي‌ گذشته‌باشد اميد كشتي‌اي كه‌ بيايد.
آفتاب‌ از بلندي بادگيرها كه‌ پايين‌ آمد به‌ شيشه‌ رنگي‌ پنجره‌ها مي‌تابد و بر ديوار گچ‌كاري اتاق‌هاي رنگين‌كمانه‌ مي‌كشد. تنهاخانه‌اي كه‌ صبح‌ها خورشيد روي شيشه‌هاي پنجره‌اش‌ برق‌ نمي‌زند خانة‌ بزرگ‌ رو به‌ ميدان‌ بازي بچه‌ها است‌. مردم‌ همة‌ شيشه‌هارا با سنگ‌ شكسته‌اند.



2
در اين‌ خانه‌ بود كه‌ آقاي مهندس‌ جوليو كم‌كم‌ داشت‌ زندگي‌ مي‌كرد كه‌ نشد يا نگذاشتند. شب‌ها پنجرة‌ اتاق‌ سمت‌ راست‌ روشن‌ بودو گاه‌ داد و فرياد زني‌ سكوت‌ قبرستاني‌ خانه‌ را به‌هم‌ مي‌زد. آقاي مهندس‌ جوليو ايتاليايي‌ گندة‌ سرخ‌رويي‌ بود كه‌ بچه‌ها از دو شيارگود هميشه‌ خندان‌ گوشة‌ لب‌هايش‌ كيف‌ مي‌كردند، عكسي‌ كه‌ موقع‌ رفتنش‌ به‌ «دلو» داد هنوز توي جعبة‌ زير تخت‌ است‌ و دلو به‌جزهمان‌ يك‌بار، ديگر به‌آن‌ نگاه‌ نكرده‌ است‌. براي او يادبود آقاي مهندس‌ جوليو عكس‌ توي جعبه‌ نيست‌ چيز ديگري است‌ كه‌نمي‌داند آن‌را كجاي كله‌اش‌ قايم‌ كرده‌ است‌.
آن‌ روز بچه‌ها قلاب‌هاشان‌ را به‌آب‌ داده‌ بودند و روي ديوار سنگي‌ پسته‌ به‌ تماشا نشسته‌ بودند. كشتي‌ آن‌جا كه‌ آب‌ تيره‌تر بود لنگرانداخته‌ بود. آب‌ در ساحل‌ كم‌ عمق‌ بود و بار را با «جلبوت‌» مي‌آوردند. او از جلبوت‌ دوم‌ پياده‌ شد. كلاه‌ گرد سياهي‌ سرگذاشته‌ بود كه‌وسطش‌ دكمة‌ بزرگي‌ داشت‌. چهار تا حمال‌ صندلي‌ بردند، پايه‌هايش‌ را گرفتند تا نشست‌ و او را آوردند. آب‌ تا زانو بود و سنگ‌هاي‌زير آب‌ آن‌قدر بزرگ‌ بود كه‌ پاي حمال‌ جلويي‌ ضرب‌ بخورد و دستش‌ به‌ هواي گرفتن‌ پا صندلي‌ را ول‌ كند و آقاي مهندس‌ جوليوبيفتد. كفش‌ و جوراب‌ و شلوارش‌ خيس‌ شد. حمال‌ها ترسيده‌ بودند، گرچه‌ آقاي مهندس‌ جوليو ناراحت‌ نشد. به‌آن‌ها خنديد وآن‌ها باز مي‌ترسيدند و كرايه‌اش‌ را نگرفتند. با آن‌ پيراهن‌ و شلوار كوتاه‌ خاكي‌ رنگ‌، دوربين‌ عكاسي‌، كلاه‌ دكمه‌دار سياه‌ و صورت‌سرخ‌ و صداي آب‌ توي كفشش‌ از جلو بچه‌ها كه‌ رد شد نخنديدند. سلامش‌ كردند، تا كشتي‌ نرفته‌ بود كسي‌ باورش‌ نمي‌شد آن‌جاماندني‌ باشد. ماند. يك‌ سال‌ يا بيش‌تر ماند. گويا چيزهايي‌ توي كله‌اش‌ بود، يا وقتي‌ از ديدن‌ كوه‌هاي «بستانه‌» برگشت‌، زده‌ بود به‌كله‌اش‌. خانه‌اي اجاره‌ كرد. روبه‌روي خانة‌ ميرزاحسن‌، صاحب‌ كارگاه‌ صدف‌ پاك‌كني‌، همان‌كه‌ وقتي‌ مهندس‌ به‌او پيشنهاد شركت‌سهامي‌ داد نفهميده‌ بود مهندس‌ چه‌مي‌گويد و با بي‌حرمتي‌ گفته‌ بود اگر كلاهي‌ سرش‌ برود كلاه‌ دكمه‌دار آقاي مهندس‌ جوليونيست‌، و آقاي مهندس‌ جوليو هم‌ ديگر پيشنهادش‌ را نكرده‌ بود. ميرزا حسن‌ آن‌ سال‌ ضرر كرد. توفان‌ بي‌موسمي‌ صدف‌ها را جاكن‌كرده‌ بود.
كاميوني‌ بود كه‌ از شهرهاي آن‌طرف‌ كوه‌ها ميوه‌ مي‌آورد و هربار ميوه‌ها مي‌گنديد. راننده‌ باز مي‌آورد به‌اين‌ اميد كه‌ ماشين‌ ديگرخراب‌ نمي‌شود و باز خراب‌ مي‌شد. آقاي مهندس‌ جوليو معامله‌گر خوبي‌ بود و اين‌بار شاه‌ فنر ماشين‌ هم‌ جوري خم‌ شده‌ بود كه‌نشود برگردد. امتحانش‌ از ماشين‌، دستي‌ بود كه‌ به‌ انجين‌ و چهارتا لاستيكش‌ كشيد، انگار دستي‌ به‌ پوز الاغ‌ و زانوهاش‌. او تعميرگرماهري هم‌ بود، ماشين‌ راه‌افتاد. از كوچه‌ها كه‌ مي‌گذشت‌ بچه‌ها پا برهنه‌، نيمچه‌ لنگ‌هاشان‌ را پشت‌ ريسمان‌ دور كمرشان‌ سفت‌فرومي‌كردند و توي گرد و خاك‌ دنبالش‌ مي‌دويدند. يك‌ روز همه‌ ديدند كارگر بارش‌ بود، آقاي مهندس‌ جوليو مي‌راند و رفتند به‌كوهستان‌. كارگرها بيش‌تر ماهي‌گير بودند و حمال‌هاي بارانداز. به‌آن‌ها گفته‌ بود كوه‌هاي «بستانه‌» گوگرد دارد و خيال‌هاي خوشي‌زده‌ بود به‌ كله‌شان‌. تنها ميرزاحسن‌ چشمش‌ آب‌ نمي‌خورد. خودش‌ هم‌ نمي‌دانست‌ چرا و آب‌ نخورد. معدن‌ ريخت‌. سه‌ نفر شل‌شدند، دونفرشان‌ حمال‌ بارانداز بودند. حمال‌ها كفرشان‌ درآمد و با ماهي‌گيرها برگشتند سركارسابق‌شان‌ و ايتاليايي‌ سرخ‌رواسمش‌ سبك‌تر شد. شد آقاي جوليو.
ماشين‌ كه‌ پاك‌ اسقاط‌ شده‌ بود دربارانداز به‌كار افتاد. حمال‌ها خون‌شان‌ نمي‌جوشيد اگر وقت‌ گذاشتن‌ بار به‌ ماشين‌ تيرشان‌ مي‌زدي‌.كدخدا خوشحال‌، يك‌ شب‌ در مسجد جامع‌ افتخار تاسيس‌ اولين‌ بنگاه‌ باربري بندرلنگه‌ و حومه‌ را به‌اسم‌ آقاي جوليو توي جلدقرآني‌ ثبت‌ كرد. اعتراض‌ شيعه‌ها كه‌ به‌ نوشتن‌ اسم‌ كافري در قرآن‌ وارد بود با موافقت‌ اكثريت‌ سني‌ها رد شد و شيعه‌ها ديگر به‌مسجد جامع‌ نيامدند. بي‌كار هم‌ ننشستند. فعاليت‌ مخفي‌ شروع‌ شد، به‌تحريك‌ ميرزاحسن‌، حمال‌ها بيش‌ترشان‌ شيعه‌ بودند پشت‌سدّ سنگي‌ پناه‌ سايه‌ نشستند و حرف‌ زدند، چند شب‌ و روز حرف‌ زدند و قلاب‌ باربندشان‌ را حوالة‌ هم‌ كردند تا به‌اصرار عده‌اي‌،عدة‌ ديگر فكر حمله‌ با چوب‌ و چماق‌ را از كله‌ در كردند. ممكن‌ بود مجبور بشوند غرامت‌ ماشين‌ را به‌ ايتاليايي‌ سرخ‌رو بدهند. راه‌مسالمت‌آميز و مبارزة‌ منفي‌ اين‌ بود كه‌ ارزان‌تر بگيرند. از كسادي كار و كمي‌بار، بنگاه‌ باربري آقاي جوليو با همة‌ اسم‌ و رسمش‌تخته‌ شد. آقاي جوليو از سنديكاي حمال‌ها به‌ كدخدا شكايت‌ برد. كدخدا ترس‌ برش‌ داشت‌، از راديو باطري «آندريا»ي‌ خودش‌گاهي‌ اسم‌ سنديكا را از زبان‌ مرد پشت‌ كوه‌ها شنيده‌ بود. به‌ پا درمياني‌ او سني‌ها و شيعه‌ها ائتلاف‌ كردند. شيعه‌ها دوباره‌ به‌ مسجدجامع‌ آمدند و مستعفي‌ شدن‌ ميرزاحسن‌ را از ريش‌ سفيدي‌شان‌ مهم‌ نگرفتند. كدخدا از آقاي جوليو دل‌جويي‌ كرد و كار جديد او رازير دومي‌ در قرآن‌ ثبت‌ كرد. اين‌ بار هيچ‌كس‌ مسجد جامع‌ را ترك‌ نگفت‌.
كاميون‌ اسقاط‌ بافورد كروكي‌ و كهنه‌ «عبداله‌ پتور» كه‌ روزگاري ره‌آورد پسر جوان‌ «شيخ‌ جابر» از سفر عدن‌ بود معامله‌ شد و اولين‌تاكسي‌راني‌ بندرلنگه‌ راه‌ افتاد. تا حومه‌ هم‌ مي‌رفت‌ اگر مسافري به‌تورش‌ مي‌خورد. اين‌طوري بود كه‌ بچه‌ها با آقاي جوليو رفيق‌شدند. فورد كهنه‌ بود با چرخ‌هاي سيمي‌ و بوقش‌ به‌گوش‌ خود آقاي جوليو هم‌ ناخوشايند بود و الاغ‌ها را رم‌ مي‌داد. كدخدا بوق‌زدن‌ در شهر را ممنوع‌ كرد.
آقاي جوليو هروقت‌ مسافر نداشت‌ كه‌ هميشه‌ هم‌ نداشت‌، بچه‌ها را سوار مي‌كرد و براشان‌ آواز مي‌خواند. زبان‌شان‌ را مي‌پرسيد وداشت‌ ياد مي‌گرفت‌، گرچه‌ بي‌هيچ‌ حرفي‌ او و بچه‌ها زبان‌ هم‌ديگر را مي‌فهميدند. آوازهاشان‌ را خوب‌ ياد نگرفته‌ بود و بيش‌ترايتاليايي‌ مي‌خواند. بچه‌ها نمي‌فهميدند خوب‌ مي‌خواند يا نه‌. بعضي‌ها ادا درمي‌آوردند و چندتايي‌ سرمي‌جنباندند، يعني‌ خوب‌مي‌خواند. همين‌ كارها سبك‌ترش‌ كرد و آقا را هم‌ كه‌ سنگيني‌ مي‌كرد از جلو «جوليو» برداشتند. ولي‌ به‌زبان‌ بچه‌ها هميشه‌ «آقاجولو» ماند.



3
آقا جولو زمستان‌ سرخ‌ بود و تابستان‌ قهوه‌اي و آن‌ كلاه‌ گرد دكمه‌دارش‌ هم‌ با يك‌ كلاه‌ چوب‌پنبه‌اي كلفت‌ عوض‌ شده‌ بود.
خوشي‌هاش‌ بيش‌تر مي‌شد هرچه‌ احترامش‌ كم‌تر مي‌شد، اين‌جور آدمي‌ بود. عرقش‌ پابه‌پاي بنزين‌ ماشينش‌ زياد مي‌شد و كارتاكسي‌ به‌ كسادي مي‌گذشت‌، در شهر هركسي‌ يك‌ الاغ‌ شخصي‌ داشت‌. آقاجولو ناچار ماشين‌ را دوباره‌ به‌ عبداله‌ پتور فروخت‌، وعبداله‌ پتور دل‌خوش‌ كه‌ توي گاراژش‌ دوتا دارد.
آقاجولو چند وقتي‌ بي‌كار بود و بعد ده‌ روزي غيبش‌ زد. بچه‌ها ديگر او را نمي‌ديدند، برگشتند به‌ دريا و ماهي‌گيري توي گودال‌ ميان‌صخره‌ها، گرچه‌ بعد از آن‌همه‌ ماشين‌سواري پياده‌روي تا گودال‌ خسته‌شان‌ مي‌كرد. غروب‌ روزي كه‌ برگشت‌ بچه‌ها وسط‌ ميدان‌«دارا» بازي مي‌كردند، دورش‌ جمع‌ شدند. داد يكي‌ از اتاق‌هاي روشن‌ را تميز كردند و به‌ديوار مقابل‌ پنجره‌ پردة‌ سياهي‌ آويختند.دونفر را فرستاد بالا طناب‌ تابلويي‌ را محكم‌ بستند. كلة‌ سحر كه‌ ميرزاحسن‌ از خانه‌ درآمد فحش‌ داد و مردم‌ را خبر كرد و كدخداخوشحال‌ شد. آقا جولو اولين‌ عكاسي‌ بندرلنگه‌ را روبه‌راه‌ كرده‌ بود. بچه‌ها هم‌ بدشان‌ نمي‌آمد. با كاغذهاي سرخ‌ دراز دور فيلم‌هاكه‌ خوش‌بو هم‌ بود براي خودشان‌ كلاه‌ و كمربند و شمشير ساختند كه‌ از «دارا» بازي و «دارتوپ‌» بهتر بود و با چرخه‌هاي سياه‌فيلم‌ها به‌جاي قرقره‌هاي خالي‌ ريسمان‌، گاري‌هاشان‌ را راه‌بردند. مردم‌ كنجكاو اگر چشم‌ ميرزاحسن‌ را دور مي‌ديدند سق‌شان‌مي‌خاريد عكسي‌ بيندازند، و همه‌ چشم‌ ميرزاحسن‌ را دور ديدند.
آقاجولو تا روزي كه‌ بچه‌ها را صدا زد تابلوش‌ را پايين‌ كشيدند چند هفته‌اي عكاس‌ بود. در شهر آن‌قدر آدم‌ نبود كه‌ بيش‌تر از چندهفته‌ طول‌ بكشد تا عكس‌ همه‌شان‌ را انداخت‌. «زينب‌» دومين‌ دختري بود ميان‌ همة‌ دخترهاي شهر كه‌ به‌هم‌ چشمي‌ دختر كدخداي‌ترقي‌خواه‌ عكس‌ انداخت‌ و «بتوله‌» را هم‌ برداشت‌ تا قشنگ‌تر از دختر كدخدا بيفتد.
تا آقاجولو كار جديدش‌ را شروع‌ كند بچه‌ها از بازي كه‌ برمي‌گشتند گِردش‌ مي‌نشستند و آواز يادش‌ مي‌دادند. مي‌گفتند براشان‌ ازشهر خودش‌ حرف‌ بزند. او مي‌گفت‌ و بچه‌ها نمي‌دانستند كجا را مي‌گفت‌. از جيب‌ دكمه‌دار پيرهنش‌ كاغذي‌ درمي‌آورد تا خورده‌،باز مي‌كرد، كاغذ هر تكه‌اش‌ رنگي‌ بود با خط‌هاي سياه‌ شلوغ‌. آقاجولو جايي‌ را نشان‌ مي‌داد و بچه‌ها مي‌خنديدند، بعد ديگرنمي‌خنديدند و مي‌گفتند توي شهر بزرگ‌ آن‌ها بماند و به‌آن‌ چكمة‌ سبز كوچك‌ روي كاغذ برنگردد، او حالي‌شان‌ مي‌كرد كه‌ برنمي‌گردد. لذتي‌ از حرف‌هاي او به‌خودشان‌ وعده‌ مي‌دادند و در راست‌ گفتنش‌ شك‌ نمي‌كردند. براي بچه‌ها حركات‌، نگاه‌ ورفتارش‌ همه‌ آشنا بود و آن‌ها پيوند نزديكي‌ با آن‌چه‌ پشت‌ خندة‌ باوقارش‌ پنهان‌ بود حس‌ مي‌كردند. او مي‌بايست‌ خدا را شكرمي‌كرد كه‌ به‌صورتش‌ وقاري داده‌ بود تا روي رفتارش‌ پرده‌اي بكشد و بين‌ خودش‌ و بچه‌ها ديواري از ملاحظه‌ بسازد تا مثل‌«تكو»ي‌ كور دستش‌ نيندازند. بچه‌ها او را همان‌جوري كه‌ بود مي‌خواستند باشد و بماند. بزرگ‌ترها به‌سادگي‌ بچه‌ها قبولش‌نداشتند به‌او تهمت‌ مي‌زدند و آخر سرهم‌ تسليمش‌ مي‌شدند. بچه‌ها هربار سركار آيندة‌ او شرط‌ مي‌بستند و همه‌چيز را حدس‌مي‌زدند. مگر كاري را كه‌ پنج‌ روز بعد از انداختن‌ عكس‌ زينب‌ شروع‌ كرد.
آقاجولو آوازه‌خوان‌ و رقاص‌، به‌قول‌ پدر زينب‌، همساية‌ قبله‌اي ميرزاحسن‌ مطرب‌ از كار درآمد. بچه‌ها بي‌تاب‌ منتظر چيزي‌بودند، مي‌دانستند آقاجولو آن‌قدرها هم‌ خُل‌ و بي‌فكر نيست‌ كه‌ آن‌ وقار خودش‌ را مُفت‌ ببازد. شب‌ اولي‌ كه‌ آقاجولو كار جديدش‌ راشروع‌ كرد ميرزا حسن‌ تازه‌ چراغ‌ را فوت‌ كرده‌ بود. صداي آواز از كوچه‌ تا زير پشه‌ بند پشت‌بام‌ مي‌آمد. دلو آهسته‌ از جلو پشه‌بندپدر و مادرش‌ رد شد از پله‌ها پايين‌ رفت‌ توي حياط‌ و كلون‌ در را برداشت‌. وسط‌ كوچه‌، مقابل‌ خانه‌ پدر زينب‌ خودش‌ را لاي حلقة‌فشردة‌ بچه‌ها جا كرد. تكو «جفتي‌» مي‌زد و لپ‌هاش‌ دو گلوله‌ باد كرده‌ بود. آقاجولو دور مي‌گشت‌، بشكن‌ مي‌زد، مي‌رقصيد و بچه‌هادست‌ مي‌زدند. تكو هر وقت‌ جفتي‌ نمي‌زد مي‌خواند: «زنكة‌ مويني‌ موي وقي‌چنه‌...» بچه‌ها برگردان‌ را مي‌گرفتند و چند بارمي‌گفتند و تكو باز مي‌خواند: «امشو شو مهتابه‌ موي وقي‌ چنه‌...» و بچه‌ها باز برگردان‌ را مي‌خواندند. آقاجولو هم‌ مي‌خواند، بچه‌هاديگر نمي‌خواندند، مي‌خنديدند. به‌ خواندن‌ آقاجولو نمي‌شد نخندند. بطر خالي‌ عرق‌ افتاده‌ بود زمين‌ و اين‌ همة‌ چيزهاي ناجور رابا هم‌ جور مي‌كرد. تا فرياد ميرزاحسن‌ وسط‌ معركه‌ آمد آن‌قدر فرصت‌ نبود كه‌ دلو خودش‌ را قاطي‌ بچه‌ها گم‌ كند. ميرزاحسن‌مچش‌ را سفت‌ گرفت‌، سيلي‌ زد و هوار كشيد: «برو توخونه‌، سربه‌هوا، نغل‌.»
بعد به‌ تكو فحش‌ داد و گفت‌: «اين‌ گداي كور چه‌جوري با اين‌ جولوي خُل‌ رفيق‌ شده‌.»
دلو گفت‌: «بگو آقا، آقا جولو.»
پدر سرش‌ داد زد: «گمشو، نغل‌.»



4
دلو شب‌ پنجرة‌ اتاق‌ را بازگذاشت‌، به‌ بهانة‌ گرما. پدر نگذاشته‌ بود روي پشت‌بام‌ بخوابد و مادرش‌ صبح‌ رختخواب‌ها را پايين‌ آورده‌بود. دلو گوش‌ به‌راه‌ صدا بود و صداها، اگر صدايي‌ بود از دور مي‌آمد. آن‌قدر دور بود كه‌ نالة‌ جفتي‌ تكو آن‌ پيرمرد لاغر ترياكي‌نباشد. ناگهان‌ جفتي‌ تكو نه‌ از خيلي‌ دور، ناليد. دلو از پنجره‌ خم‌ شد و آن‌ دو را ديد در خم‌ كوچه‌ مي‌آيند و با دو تا سايه‌شان‌چهارتايي‌ تلو مي‌خورند. صداي بچه‌ها از پشت‌ سر مي‌آمد و تك‌تك‌ سياهي‌هاشان‌ كه‌ از دو سوي كوچه‌ مي‌دويدند. دلو هم‌ دويد ودستگيره‌ را چرخاند و در باز نشد. چيزي گلويش‌ را گرفت‌، آن‌ چيزي كه‌ گلوي بچه‌اي را مي‌گيرد وقتي‌ پدر و مادر او را همراه‌شان‌ به‌عروسي‌ نبرند. از پنجره‌ سرك‌ كشيد، بچه‌ها دست‌ مي‌زدند و تازه‌ رسيده‌ها را مي‌ديد چه‌طور در حلقة‌ جنبندة‌ گوشتي‌ فرومي‌روند.آقا جولو وسط‌ دايره‌ مي‌رقصيد و مي‌خواند و تا قلپي‌ از بطري جيب‌ پشتش‌ بخورد، غوغاي جفتي‌تكو و فريادهاي از سرشوق‌بچه‌ها سكوتش‌ را جبران‌ مي‌كرد. دلو ناگهان‌ پدرش‌ را ديد، وسط‌ كوچه‌ تند مي‌رفت‌ طرف‌ خانه‌ پدر زينب‌ كه‌ اصل‌ معركه‌ بود وپنجره‌اش‌ به‌ نشانة‌ بي‌خوابي‌ روشن‌. در زد و خيلي‌ در زد و داد زد تا باز كردند. رفت‌ تو و خيلي‌ نكشيد كه‌ با پدر زينب‌ درآمدند. بعدچند تا خانه‌ ديگر و پيرمرد ديگر و راه‌ افتادند. دلو دور اتاق‌ مي‌گشت‌ و دررويي‌ نمي‌جست‌، آن‌قدر گشت‌ تا شنيد صداها فروكش‌كرد. از پنجره‌ ديد مردها مي‌آيند و پيشاپيش‌ همه‌ كدخدا، دراز و لاغر، انگار مردم‌ به‌ هفت‌ تير كهنه‌اش‌ احترام‌ مي‌گذاشتند كه‌پيشاپيش‌ مي‌آمد. مردها دايره‌ را شكستند يا بچه‌ها راه‌ دادند. كدخدا چيزي گفت‌ و آقاجولو بي‌هيچ‌ بگومگويي‌ با كدخدا رفت‌.مردها غضب‌ كرده‌ ايستادند تا بچه‌ها به‌ خانه‌هاشان‌ برگشتند.
دلو آن‌ شب‌ سرفة‌ پدرش‌ را از همة‌ شب‌ها بلندتر مي‌شنيد. تك‌تك‌ و گاهي‌ دوسه‌ تا با هم‌، به‌ آهنگ‌ تسبيح‌ شب‌نماي درشتش‌ كه‌هميشه‌ مي‌انداخت‌. از ديوار شنيد پدر به‌ مادرش‌ گفت‌: «عجب‌ پهلووني‌ بود.»
دلو تاب‌ نياورد و داد زد: «شماها خيلي‌ بودين‌.»
پدر از ديوار جواب‌ داد: «امشب‌ كدخدا تنهايي‌ پيشش‌ مي‌مونه‌.»
دلو با غيظ‌ گفت‌: «پس‌ نشونتون‌ مي‌ده‌.»
و ميرزا حسن‌ فرياد كشيد: «خفه‌ شو، نغل‌.»

5
آفتاب‌ صبح‌ بعد كندترين‌ آفتابي‌ بود براي بچه‌ها كه‌ از بادگيرها پايين‌ آمد. همه‌شان‌ زودتر از همة‌ صبح‌ها بيدار شدند، حتي‌ دلباد، اين‌تنها صبحي‌ بود كه‌ در اولين‌ خميازة‌ بيداري مهرة‌ كمرش‌ از جاي لگد پدر تير نكشيد. بچه‌ها خودشان‌ گفتند مي‌روند ناشتايي‌بخرند، اگر هر روز براي نرفتن‌ بهانه‌ مي‌آوردند. هيچ‌ كدام‌شان‌ در راه‌ بازار از خانة‌ كدخدا پيش‌تر نرفت‌. دو مرد از اتاقك‌ گِلي‌ كه‌ ازديشب‌ زندان‌ شهر بود درازاي كدخدا را در آوردند. از دست‌ و پا گرفته‌ بودنش‌. نيمه‌ حالي‌ داشت‌ كه‌ «زنكة‌ مويني‌» را زير لب‌مي‌خواند. بعدها كدخدا هروقت‌ هوس‌ عرق‌ مي‌كرد همه‌ را مي‌پاييد و لبي‌ به‌ بطري آقاجولو مي‌ماليد.
پيرمردها در گوشي‌ پچ‌پچ‌ مي‌كردند. دلو قيافه‌هاي پدرش‌ و پدر زينب‌ را آن‌قدر جالب‌ ديد كه‌ با رغبت‌ به‌ حرف‌هاشان‌ گوش‌ بدهد.ميرزا حسن‌ به‌ پدر زينب‌ مي‌گفت‌: «فكر نمي‌كني‌ اين‌ كدخداي ليلاق‌ به‌ما فهموند از پس‌ جولو برنمياد؟»
و پدر زينب‌ با ناجورترين‌ قيافه‌اي كه‌ دلو در عمرش‌ ديده‌ بود جواب‌ داد: «خيلي‌ زرنگه‌، اما من‌ ول‌ كُنش‌ نيستم‌.»
«بچه‌نشو.» دلو حس‌ كرد پدرش‌ سرعقل‌ آمده‌ است‌. «بايد يه‌ كمي‌ فكر كرد.»
پدر زينب‌ گفت‌: «چه‌فكري‌؟ دارم‌ رسوا مي‌شم‌.»
«مي‌خواي باش‌ كنار بياي مگه‌؟»
«نمي‌دونم‌، بايد يه‌ كاري كرد.»
«چه‌كار مي‌خواي بكني‌؟»
پدر زينب‌ گفت‌: «تقصير خودم‌ بود اول‌ جواب‌ رد بش‌ دادم‌، ميرزا حسن‌، تو فكر نمي‌كني‌ اگه‌ جولو زن‌ بگيره‌...»
آهسته‌ گفت‌ تا كسي‌ شرمندگيش‌ را نشنود. لبخند هزار معني‌اي تو صورت‌ ميرزاحسن‌ چين‌ انداخت‌، مثل‌ چين‌ بعد از چايي‌ تلخ‌.پدر زينب‌ به‌ همان‌ آهستگي‌ گفت‌: «ولي‌ با يه‌ شرط‌...»
دلو نايستاد، دويد و بچه‌ها دنبالش‌، فرياد مي‌كشيدند. آن‌قدر كه‌ آقا جولو وحشت‌زده‌ پنجره‌ را باز كرد و بچه‌ها هركدام‌ دادي زدند:
«آقاجولو.»
«آقاجولو بجمب‌، تادير نشده‌.»
«زودباش‌ آقاجولو.»
آقاجولو سرشان‌ داد زد، همه‌ سكوت‌ كردند و چشم‌ها به‌ دلو خيره‌ شد. دلو انگار بخواهد راز بزرگي‌ را بگويد همه‌ را برانداز كرد وروبه‌ آقا جولو گفت‌: «اونا مي‌خوان‌ مسلمونت‌ كنن‌.»
بچه‌ها ديدند رنگ‌ آقاجولو به‌ سرخي‌ هميشگيش‌ برگشت‌ و شيارهاي آن‌ خندة‌ دايمي‌ عميق‌تر پيدا شد. قهقه‌اش‌ را شنيدند و به‌هم‌نگاه‌ كردند. آقاجولو پنجره‌ را بست‌ و آن‌ها هنوز ايستاده‌ بودند.
«بچه‌ها ديدين‌؟»
همه‌ به‌ ممو نگاه‌ كردند و يكي‌ گفت‌: «صورتش‌، صورتش‌ يه‌ رنگي‌ شده‌ بود.»
دلباد گفت‌: «مگه‌ چي‌ بود؟ داشت‌ مي‌خنديد ديگه‌.»
ممو گفت‌: «خنده‌شو نمي‌گم‌. گمونم‌ آقا جولو از يه‌ چيزي مي‌ترسه‌، نمي‌ترسه‌؟»
دلو گفت‌: «ككش‌ هم‌ نمي‌گزه‌.»
ممو پيشنهاد كرد: «اگه‌ لازم‌ شد بش‌ كمك‌ مي‌كنيم‌، نمي‌كنيم‌؟»
دلو گفت‌: «وقتي‌ آقاجولو دلواپس‌ نمي‌شه‌ ما چرا بترسيم‌.»
يكي‌ هم‌ پرسيد: «از همة‌ اينا كه‌ بگذريم‌، آقاجولو شيعه‌ مي‌شه‌ يا سني‌؟»
دو نفر با هم‌ جواب‌ دادند: «شيعة‌ اثني‌عشري‌.» 

6
عصر همان‌ روز مردها آقاجولو را بردند پيش‌ آسيد محمد صادق‌ مجتهد. از قرآن‌ خواند، حرف‌هاش‌ را بچه‌ها نفهميدند، حتي‌ دلبادكه‌ دو سالي‌ مكتب‌ رفته‌ بود. آقاجولو همان‌ها را گفت‌، به‌ لهجه‌اي كه‌ بچه‌ها بيش‌تر نفهميدند. اگر نمي‌خنديدند دليلش‌ اين‌ بود كه‌نگران‌ چيزي بودند.
شب‌ بعدش‌ عروسي‌ راه‌ افتاد. هيچ‌كس‌ تا آن‌شب‌ لپ‌هاي تكو را آن‌قدر باد كرده‌ نديده‌ بود. آقاجولو شاد، چپ‌ و راست‌ دم‌ مهمان‌هارا مي‌ديد، با شلوار كوتاه‌، زير پيراهن‌ ركابي‌ و بطري عرق‌ مي‌رقصيد. زن‌ها از روي بام‌ نُقل‌ و سكه‌ به‌ سرش‌ مي‌ريختند و مردها ازهر گوشه‌ با گردن‌باري آقاي مهندس‌ «جواد» صداش‌ مي‌زدند. آن‌شب‌ خوش‌ترين‌ شب‌ عمر بچه‌ها بود.
بعد از عروسي‌ آقاجولو كمي‌ سربه‌راه‌ شد. اگر بيش‌تر عرق‌ مي‌خورد، مي‌گفتند عاقل‌تر شده‌. زن‌هاي كوچه‌ از كنارش‌ كه‌ مي‌گذشتندچادر سياه‌ را هم‌ روي بتوله‌ نمي‌كشيدند. بچه‌ها ديگر به‌خانه‌اش‌ نمي‌رفتند. قلاب‌ها را درآوردند و نخ‌ها را موم‌ ماليدند و زمين‌بازي‌شان‌ را روبيدند. گاهي‌ توي كوچه‌ سينه‌ به‌ سينه‌اش‌ مي‌شدند، نگاهي‌ و زير لب‌ سلامي‌ و مي‌گذشتند. از پشت‌ سر به‌ تماشايش‌مي‌ايستادند و مردي را مي‌ديدند كه‌ ديگر هم‌بازي‌شان‌ نبود. شوهر بود.
چند هفته‌اي آرام‌، مثل‌ همة‌ سال‌هايي‌ گذشت‌ كه‌ بچه‌ها به‌ياد داشتند تا آقاجولو كار جديدش‌ را شروع‌ كرد. باز هيچ‌كس‌ از ته‌وتوي‌قضيه‌ سردرنمي‌آورد. هر وقت‌ آقاجولو سيگار خارجي‌ مي‌كشيد و عرق‌ خارجي‌ جيبش‌ بود بچه‌ها مي‌فهميدند كشتي‌ تازه‌اي آمده‌و به‌ تماشا لب‌ دريا جمع‌ مي‌شدند. آن‌ ماه‌ دو تا كشتي‌ آمد. حمال‌ها مي‌گفتند ماه‌ خوبي‌ بود. يدك‌كش‌ اين‌بار دوتا «دوبه‌» نفت‌ آورده‌بود. كشتي‌ باري دومين‌ باري بود در آن‌ سال‌ كه‌ آمده‌ بود صدف‌ ببرد. بچه‌ها هرچه‌ شرط‌ بستند و فكر كردند راز آن‌ چيزها كه‌ توي‌قوطي‌هاي كاغذ عكس‌ بود دستگيرشان‌ نشد. آقاجولو هردوسه‌ روزي به‌ كشتي‌ها سرمي‌زد بسته‌ها را جا مي‌گذاشت‌ و مي‌آمد.دوبار بچه‌ها از ميدان‌ آقاجولو را ديدند روي بام‌ خانه‌ آتش‌ مي‌كرد و خاكسترها را باد مي‌داد. شايد اگر آتش‌ بازي دومي‌ هم‌ شب‌ عيدعُمر كشان‌ بود بچه‌ها آن‌قدر فكري نمي‌شدند، بوي سوختگي‌ نيمه‌ آشناي كاغذ دور فيلم‌ها را مي‌شنيدند و از زيادي آتش‌ مي‌ديدندكار آقاجولو روبه‌راه‌ است‌. فورد كهنه‌ را نخريد، هروقت‌ دلش‌ مي‌خواست‌ كرايه‌ مي‌گرفت‌. بوقش‌ بچه‌ها را خبر مي‌كرد و گردخاكش‌ كفر دكان‌دارها را در مي‌آورد. دوشيار گوشة‌ لب‌هايش‌ خندان‌تر از هميشه‌ بود. تا يك‌روز اوضاع‌ برگشت‌ و آن‌ جيغ‌ ودادهاي تيز دنباله‌دار از درز پنجره‌ها به‌ خانه‌هاي همسايه‌ رفت‌. بعد از همة‌ قهر و آشتي‌ها زينب‌خانم‌ خانة‌ پدرش‌ ماندني‌ شد، وبچه‌ها خوش‌حال‌ دور آقاجولو جمع‌ شدند. پدر زينب‌ كم‌تر آفتابي‌ مي‌شد و هنوز كسي‌ علت‌ طلاق‌ دخترش‌ را نفهميده‌ بود كه‌ شترآقاجولو در خانة‌ كدخدا خوابيد و تا دخترش‌ را سوار نكرد پا نشد. شب‌ عروسي‌ دوم‌ آقاجولو هم‌ به‌ بچه‌ها خوش‌ گذشت‌. اين‌ يكي‌دو هفته‌ بيش‌تر نپاييد. آن‌شب‌ دلو كنار پنجره‌ ايستاده‌ بود و پشت‌ شيشه‌هاي اتاق‌ آقاجولو روشني‌ چندتا چراغ‌ را مي‌ديد. جيغي‌شنيد و سايه‌اي روي شيشة‌ پنجره‌ ديد و به‌گمانش‌ زن‌ لخت‌ آمد. رو گرداند و نگاه‌ نكرد. جيغ‌ها زنگ‌دار بود و كش‌دار. شنيد شيشه‌شكست‌ و تا نگاهش‌ برگشت‌ جعبه‌ سياهي‌ به‌ كوچه‌ افتاد و صداي شكستني‌ داد. زن‌ دوباره‌ جلدي طرف‌ پنجره‌ آمد و تكه‌هاي كاغذو مقوا در هوا چرخ‌ خورد. آقاجولو دستپاچه‌ بيرون‌ آمد، همه‌ را جمع‌ كرد و برگشت‌ تو و بعدش‌ باز دعوا شروع‌ شدو دخترسراسيمه‌ به‌ خانة‌ كدخدا گريخت‌.
آفتاب‌ زده‌ دلو و دلباد توي لجن‌هاي گندآب‌، جلو خانة‌ آقاجولو، عكسي‌ جستند. گوشه‌هاي عكس‌ لك‌ برداشته‌ بود. دلو زود آن‌راتوي جيبش‌ قايم‌ كرد صورت‌ خوشي‌ نداشت‌ اگر آقاجولو مي‌فهميد بچه‌ها عكس‌ لخت‌ زن‌ اولش‌ را ديده‌اند.
دلو و دلباد تو چشم‌هاي هم‌ مات‌شان‌ بُرده‌ بود. دلباد بي‌هيچ‌ حرفي‌ روگرداند و راه‌افتاد و صداي دلو را شنيد:
«دلباد.»
برگشت‌ و پرسيد: «چته‌؟»
دلو آرام‌ گفت‌: «منم‌ به‌كسي‌ نمي‌گم‌.» 

7
ديروقت‌ شب‌، همان‌ دير وقتي‌ زودرس‌ شهرهاي كوچك‌ كه‌ همه‌ را خواب‌ مي‌كند و خاموشي‌ مي‌آورد. بچه‌ها از قهوه‌خانة‌ مصلي‌سرازير خانه‌ها شدند. از گذرگاه‌ اصلي‌ هركدام‌ به‌كوچه‌اي رفتند تا دلو تنها ماند. مهتاب‌ بود و ساية‌ هرچيز بچة‌ تنهايي‌ را آن‌قدربه‌شك‌ مي‌انداخت‌ كه‌ تندتر برود. نرسيده‌ به‌ خانه‌ صداي آقاي جولو را شنيد، به‌زبان‌ خودش‌ و حرف‌هاش‌ را نفهميد. روبه‌ ديوارنشسته‌ بود و دلو نمي‌دانست‌ با كي‌ حرف‌ مي‌زند. از پشت‌ سر گفت‌: «آقاجولو حالت‌ چه‌طوره‌؟»
آقاجولو نگاه‌ نكرد، دستش‌ را برد بالا، گردن‌ بطري را گرفته‌ بود و قلپي‌ نوشيد. دلو نگاه‌ كرد به‌ اخم‌هاي صورتش‌. اين‌جور بطريي‌نديده‌ بود و به‌گمانش‌ خوب‌ چيزي نبود. آقاجولو با زبانش‌ دور لب‌ را ليسيد و زبانش‌ كه‌ برگشت‌ تو و به‌سق‌ دهن‌ خورد و صدا كرددلو دانست‌ عرقي‌ كه‌ بيش‌تر اخم‌هاي آدم‌ را هم‌ بكشد از همه‌ بهتر است‌. آقاجولو روبه‌ ديوار دوباره‌ حرف‌ زد، دلو در صورتش‌مي‌ديد حالش‌ خوش‌ نيست‌، هرچه‌ مي‌گفت‌ ساية‌ روي ديوار جواب‌ نمي‌داد. دلو انديشيد بعضي‌ وقتا خود آدم‌ هم‌ هيچ‌ نگويد بهتراست‌. ولي‌ نتوانست‌ با دست‌ روي شانة‌ آقاجولو زد تا متوجه‌ شد و برگشت‌. دلو نشست‌ روي سكوي روبه‌روي او و آهسته‌ گفت‌:«آقاجولو.»
به‌ هم‌ خيره‌ شدند و دلو هيچ‌ نگفت‌ يا نتوانست‌. در صورتش‌ ديد آقاجولو ديگر شكل‌ شوهرها نيست‌، آن‌وقت‌ دستش‌ را دراز كرد:«بيا. ما اينو تو گندآب‌ پيدا كرديم‌. قسم‌ مي‌خورم‌ يه‌ مرتبه‌ بيش‌تر بش‌ نگاه‌ نكرديم‌، دلباد هم‌ گفت‌ به‌كسي‌ نمي‌گه‌.»
آقاجولو عكس‌ را گرفت‌، زير نور ماه‌. دلو در چين‌هاي پيشانيش‌ هيچ‌ تغييري نديد و نفس‌ راحتي‌ كشيد. آقاجولو عكس‌ را گذاشت‌در جيب‌ دكمه‌دار پيرهنش‌، لبخند زد و دست‌ دلو را كه‌ لاي دست‌هاي بزرگش‌ گم‌ بود فشرد. پا شد و سايه‌ روي ديوار ليز خورد وپيشاپيش‌ از در تو رفت‌. دلو شنيد آقاجولو برگردان‌ را مستانه‌ مي‌خواند.
دلواپس‌ همان‌جا ايستاد تا چراغ‌ كور شد و باز ايستاد تا ديگر چيزي نشنيد. 

8
ماه‌ پنجم‌ تابستان‌ بود، تابستان‌ دراز «لنگه‌» شب‌هاش‌ آن‌قدر كوتاه‌ است‌ كه‌ مهتاب‌ نرفته‌ خورشيد مي‌زند. اولين‌ فروغش‌ خط‌ پشت‌دريا، قلة‌ كوه‌ها و نوك‌ بادگيرها را حاشيه‌اي طلايي‌ مي‌دهد و سرپوش‌ ساروجي‌ بركه‌ها زردتر مي‌زند، انگار گنبدي بي‌آن‌كه‌ پنج‌پنجة‌ از مچ‌ بريده‌، از نوك‌ گنبد مثل‌ دست‌ غريقي‌ از آب‌ سوي آسمان‌ دراز شده‌ باشد. خنكاي صبح‌ پدرها بچه‌ها را بيدار مي‌كنند، بادستي‌ به‌سر يا لگدي به‌ تير كمر و سنگيني‌ پلك‌ها را با آب‌ سرد چاه‌ نشسته‌ روانه‌ بازارشان‌ مي‌كنند. دلو در راه‌ بازار چيز تازه‌اي ديد،آخرين‌ سنگيني‌ خواب‌ از پلك‌هاش‌ افتاد. يك‌ جيپ‌ ماشي‌ رنگ‌ و حلقة‌ بچه‌ها به‌ تماشاش‌ ايستاده‌ بود.
نگاه‌ دلو به‌ چشم‌هاي كنجكاو ممو افتاد و پرسيد: «چه‌ خبر؟»
ممو گفت‌: «نمي‌دونم‌، چندتا ژاندار بودن‌ رفتن‌ خونة‌ كدخدا.»
دلباد گفت‌: «ما هم‌ بريم‌.»
دلو گفت‌: «اگه‌ امروزم‌ نون‌ ديربشه‌ بابام‌ كفرش‌ درمياد.»
دلباد گفت‌: «اگه‌ طوري شد خبرت‌ مي‌دم‌.»
و با ممو رفت‌ و انبوه‌ بچه‌ها پشت‌سرشان‌. دم‌ دكة‌ نانوايي‌ نگاه‌ او به‌دست‌ شاطر بود، خمير را به‌ سرعتي‌ پهن‌ مي‌كرد كه‌ مي‌گفتي‌ هيچ‌دقتي‌ در آن‌ نيست‌، دستش‌ به‌ دهن‌ سرخ‌ تنور مي‌رفت‌ و خيس‌ عرق‌ درمي‌آمد. پهنة‌ خمير را مي‌ديد برمي‌آيد و حباب‌هاي كوچك‌باد مي‌كند و رنگ‌ مي‌گيرد و فكرش‌ توي جيپ‌ بود، و ژاندارم‌ كه‌ هيچ‌وقت‌ راه‌شان‌ عوضي‌ اين‌ورها كج‌ نمي‌شد. شنيد و تند برگشت‌و دلباد را ديد مي‌دود و صداش‌ مي‌زند. دويد، هر دو دويدند و دست‌ و شكم‌ هر كه‌ را پيش‌ آمد كوفتند. ديوار از هميشه‌ سفت‌تر بود ونفهميدند چه‌طور وسط‌ معركه‌ سر درآوردند. باورشان‌ نشد دست‌هاي آقاجولو از جلو قفل‌ باشد و دو ژاندارم‌ نگهش‌ داشته‌ باشند.برق‌ سر نيزه‌هاشان‌ كه‌ زده‌ بودند سر تفنگ‌ تو چشم‌ بچه‌ها مي‌افتاد. صورت‌ آقاجولو مثل‌ آن‌روزي بود كه‌ ممو گفت‌ انگار از چيزي‌مي‌ترسد. ساكت‌ و سرش‌ زير بود. بعد تو صورت‌ مردها سر بالا كرد و مردها رو گرداندند. سنگيني‌ نگاهش‌ را از مردها برداشت‌،آرام‌ آمد طرف‌ بچه‌ها به‌ چشم‌هاي همه‌شان‌ نگاه‌ كرد، با همان‌ دوشيار گود افتاده‌، مقابل‌ دلو ايستاد و دست‌هاي قفل‌شده‌اش‌ را روي‌سر دلو گذاشت‌ و پنجه‌هاش‌ را ميان‌ موهاي ژوليدة‌ او فرو كرد. خندة‌ آقاجولو شاد نبود و نگاه‌ حساب‌گرش‌ جيب‌ دكمه‌دار پيرهنش‌را به‌ دلو نشان‌ مي‌داد. دلو فهميد. در پناه‌ هيكل‌ گندة‌ آقاجولو به‌ جيب‌ دكمه‌دار دست‌ كرد و عكس‌ را كه‌ گوشه‌هاش‌ از لك‌ آب‌ زردبود در آورد و نگاه‌ نكرده‌ جلدي توي يقه‌ خودش‌ قايم‌ كرد. آقاجولو خنديد و دلو حس‌ كرد موهايش‌ با دردي مطبوع‌ فشرده‌مي‌شود.
سرگروهبان‌ با دو تا ژاندارم‌ ديگر از خانه‌ درآمدند، بستة‌ اسباب‌ها دست‌ ژاندارم‌ها بود. بچه‌ها به‌ چشم‌هاي سرگروهبان‌ نمي‌شدنگاه‌ كنند، نگاه‌شان‌ روي سبيلش‌ مي‌ماند. به‌ كدخدا گفت‌: «ننه‌ سگ‌ هرجا بساطشو علم‌ مي‌كنه‌ هر مدركي‌ رو از بين‌ مي‌بره‌.»
بعد با خشم‌ برگشت‌ طرف‌ آقاجولو كه‌ مي‌خنديد، دستش‌ بالا رفت‌ و بچه‌ها چشم‌ها را بستند، در تاريكي‌ صداي سيلي‌ را شنيدند،ممو با آرنج‌ محكم‌ به‌ پهلوي دلو زد: «مي‌گي‌ يه‌ كاري نكنيم‌؟»
دلو گفت‌: «هيس‌...» مي‌ديد چه‌طور پوست‌ سرخ‌ دست‌ آقاجولو در آهن‌ براق‌ دستبند فرو مي‌رفت‌. مي‌دانست‌ هيچ‌ كار آقاجولوبي‌حكمت‌ نيست‌ و اين‌ بود كه‌ آقاجولو دستبند را با يك‌ فشار خورد نمي‌كرد. دادِ سرگروهبان‌ درآمد و ژاندارم‌ها كه‌ آقاجولو را هُل‌دادند طرف‌ جيپ‌ دلباد سر رفت‌ و داد زد: «تيمسار، شما نمي‌تونين‌، ما نمي‌ذاريم‌ ببرينش‌.»
سرگروهبان‌ مثل‌ تيمساري كه‌ به‌او سر گروهبان‌ گفته‌ باشند اخم‌هايش‌ درهم‌ رفت‌ جوري كه‌ دلباد زبانش‌ بند آمد. حتي‌ دل‌گرمي‌صف‌ بچه‌هاي پشت‌ سر نتوانست‌ به‌حرفش‌ بياورد.
تا وقتي‌ كه‌ جيپ‌ در پيچ‌ بازار پشت‌ ستون‌ گرد و غبارش‌ گم‌ شد همه‌ ساكت‌ بودند. كدخدا به‌آرامي‌ِ فرونشستن‌ گردوغبار گفت‌: «اين‌ديگه‌ كي‌ بود؟» حس‌ مي‌كرد رهگذري را براي اولين‌ بار ديده‌ است‌.
ميرزا حسن‌ گفت‌: «جونور عجيبي‌ بود.»
دلو بغض‌ كرد و طرف‌ خانه‌ دويد. در اتاق‌ را محكم‌ بست‌. عكس‌ را چشم‌ بسته‌ در جعبه‌اي گذاشت‌ و زير تخت‌ هُل‌ داد. گوشة‌ اتاق‌دمرو روي رختخواب‌پيچ‌ افتاد و داغي‌ِ شور اشك‌ گوشة‌ لب‌هاش‌ را سوخت‌. شنيد به‌ در و ديوار خانة‌ آقاجولو سنگ‌ مي‌بارد وشيشة‌ پنجره‌ها مي‌شكند. دلو از پنجره‌ به‌ تماشاي سنگ‌ باران‌ سرك‌ نكشيد.

ناصر تقوايي‌
منبع: دیباچه
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.