با آنکه ممکن است عجیب بهنظر بیاید، واقعیت این است که کافی است انسان از دامن پوشی درآید تا بیدرنگ بهموجودی مردانهتر و مصممتر مبدل شود. این واقعیتی است انکارناپذیر، که سراسر تاریخ بشریت گواه آن است. دامن، انسان را بهزنجیر میکشد و بهاو اجازه نمیدهد بهطور جدی گام بردارد، در حالیکه یک انسان شلوارپوش، آزاد و بیمانع در راه زندگی قدم میگذارد.
شلوار نه تنها جنسیت یک موجود، بلکه ریخت و روز او را نیز مشخص میکند. مثلاً همین که کسی شلوار بهپا کند شما در دم متوجه میشوید که او موجودی است دوپا. از سوی دیگر، شلوار از لحاظ اصول اخلاقی نیز دارای مزیتهائی است؛ نه بهخاطر آن که میتوان دگمهاش را انداخت، بل بهاین سبب که، چه سرپا ایستاده باشید چه «بالانس» زده باشید، بههر صورت «شلوار بهپا» خواهید بود. علاوه بر این، شلوار چیزی است باصرفهتر و اطمینانبخشتر؛ البته نه بهخاطر آنکه دامن مظهر اطاعت و تسلیمپذیری بهشمار میرود، بل بهاین سبب که انسان را ضعیف و بیاراده میکند. این ادعا را میتوان با ذکر شواهد تاریخی نیز بهاثبات رساند. همهٔ ملل عهد باستان – البته مللی که عادت داشتند دامن بپوشند – از بین رفته از صفحهٔ زمین محو شدهاند، لیکن از بین رفتن آنها فاجعهئی بهشمار نمیرود، فاجعه در آن است که علیرغم محو شدن این ملل، هنوز هم دامن زنده است و بهزندگی خود نیز ادامه میدهد. البته در این میان وضع و حالت عجیب دیگری هم وجود دارد: اگر دامن در واقع مظهر تسلیمپذیری و لطافت باشد (که بههمین سبب علتهائی که عادت بهپوشیدن آن داشتند از بین رفتهاند) چرا هنوز هم بهعنوان جزئی از جامهٔ سنتی اقویای جهان امروز – جامهٔ رسمی پادشاهان، کشیشان و زنان – باقی مانده است؟
من شلوار را نه بهعنوان دشمن خونی دامن، بلکه در نقش یک دوست و هواخواه راستین آن تحسین میکنم و دلم میخواهد آگاه باشید که دربارهٔ شلوار سخنان خوب و پسندیدهٔ بسیاری بر زبان میتوان راند، امّا هرگز تصور نکنید که من با این همه تأکیدی که بر اهمیت شلوار کردهام قصدم این بوده است که از مقام و ارزش دامن بکاهم، یا بین شلوار و دامن دعوا راه بیندازم و بهاین ترتیب مناسبات حسن همجواری موجود بین آن دو را بهتیرگی بکشانم. خیر. قصدم بیشتر این بود که غروری را که در نخستین لحظهٔ شلوار پا کردن بهام دست داده بود برای خودم توجیه کنم.
البته باید اعتراف کنم شلواری که برای نخستین بار پایم کردند آنقدرها هم غرورآفرین نبود. اولین شلواری که افتخار پوشیدنش نصیبم شد شلوار برادر بزرگم بود؛ شلواری که همهٔ شرح حال کوتاه و در عین حال طوفانی اخوی بر آن نقش بسته بود. برق سر زانوهایش حکایت از آن داشت که اخوی در مدرسه منباب تنبیه مجبور میشده است بهحکم معلم ساعتها زانو بزند. از سوی دیگر، کمربند ابوی نیز شلوار مذکور را چنان از پشت خطخطی و نخنما کرده بود که همیشهٔ خدا احساس کوران میکردم. و همین امر باعث شده بود زکامی که هنگام غسل تعمید دچارش شده بودم با شدت بیشتری عود کند.
یادم میآید درست از لحظهئی که شلوار پایم کردم بهچنان آتش پارهٔ چموشی مبدل شدم که نه از تهدید ککم میگزید، نه از تعقیب و نه از بگیر و ببند. - راستش هرگز نتوانستم بدانم که آن همه دلاوری از خواص شلوار بود یا از خصایص ذاتی خودم؛ یعنی از خصایصی که لابد در وجودم نهفته بود و ظاهراً میبایست با آغاز مرحلهٔ «تنبان بهپا کردن» غفلتاً بهمنصه بروز و ظهور برسد. تا موقعی که شلوار پایم نکرده بودند همهٔ فعالیتهایم تو چهاردیواری اتاق انجام میگرفت امّا بهمحض وصول بهمرحلهٔ شلوار پوشیدن، فعالیتهایم ابتدا بهحیاط خانهٔ خودمان منتقل شد و از آنجا بهحیاط همهٔ همسایهها و سراسر محلّه گسترش پیدا کرد. فکر میکردم علت وجودی شلوار این است که آدم بتواند بهراحتی تمام از روی حصارها و پرچینها بجهد، و بدین جهت وجود هیچگونه مرزی را بین باغچه و حیاط خودمان و باغچهها و حیاطهای همجوار بهرسمیت نمیشناختم.
بالا رفتن از درخت نخستین سرگرمی دوران شلوارپوشیم شد. وجود شلوار بهعنوان یک شیء مفید کمکم میکرد تا بتوانم خودم را بهنوک درختهای گردو و گیلاس و گلابی همسایهها برسانم. این سرگرمی یک فایدهٔ دیگر هم داشت: کافی بود بو ببرم که از جانب یک بگیروببند سازمان یافتهٔ خانوادگی مورد تهدید قرار گرفتهام، تا بیدرنگ عین گربهئی که سگ دنبالش کرده باشد از درخت گردو بکشم بالا، رو بلندترین شاخهاش جاخوش کنم و تعقیب کنندگانم را زیر بارانی از گردو کالک عقب بنشانم. با وجود این، مقامات مربوطه موفق شدند برای دستگیری و تنبیه ارادتمند راه حلی پیدا کنند: هر بار که علیرغم اصرار تعقیبکنندگانم از فرود آمدن و تسلیم شدن خودداری میکردم یک بشقاب پر بیسکویت اعلا میگذاشتند زیر درخت، میرفتند تو خانه و در را پشت سر خود میبستند. من مثل یک پرندهٔ معصوم بههوای بیسکویتها با احتیاط از درخت میآمدم پائین و ناگهان در حلقهٔ محاصرهٔ تعقیبکنندگان خود اسیر میشدم. آنها ابتدا خلع سلاحم میکردند و بعد کشان کشان بهطرف خانه – بهسوی شکنجهگاه – میبردندم. تقریباً همان زمان بود که پی بردم آدمهائی که نقاط ضعف کوچک داشته باشند برای ابراز دلاوریهای بزرگ استعدادی ندارند.
علاوه بر اینها سرگرمیهای ساده و معصومانهٔ دیگری هم داشتیم. مثلاً یک روز پودل[۱] سفید و ترتمیز و آراسته پیراستهٔ خانم ووئیچکا[۲] غش کرد و یک سال تمام مجبور شد هر روز سگ محبوبش را با آب و صابون بشوید. یک روز هم کفشهای نو برادر بزرگم را پر از قیر کردم و ماحصل کار این شد که ناچار شدند کفشهایش را تکه تکه کنند تا پاهای بیچارهاش از توی آن آزاد شوند. یک بار هم، شبی که کشیش محله و همهٔ عمههایم را بهشام دعوت کرده بودیم زیر میز ناهارخوری آتش بازی راه انداختم و ترقه در کردم. وضعی که بهوجود آمد چنان خندهآور بود که انسان از شدت دلسوزی نمیتوانست جلو اشکهایش را بگیرد. پر واضح است که میز برگشت روی اخوی ارشدم، همهٔ ظرف و ظروف سُر خورد تو دامن عمّه بزرگهام، دیس سوپ چپّه شد تو دامن عمهٔ دیگرم (همان که من شبیهش بودم)، یک بشقاب پر از کلم ترشی پرید تو گلوی کشیش، مادرم دچار حملهٔ قلبی شد و یک عمهٔ دیگرم چنان زبانش را با چنگال زخمی کرد که ناچار شد سه هفته تمام لالمانی بگیرد و حرف نزند. تنها کسی که از مهلکه جان سالم بهدر برد برادر دومم بود. او ظرف پر از «پاته» را از روی میز برداشته چنان ناپدید شده بود که تا مدتی موفق نمیشدند نه او را پیدا کنند و نه ظرف پاته را. البته لازم بهگفتن نیست که من، از پاداش نمایش خندهآوری که راه انداخته بودم بینصیب نماندم.
سرگرمیهای کاملاً معصومانهٔ دیگری هم داشتم. مثلاً گهگاه که سر دیگران را دور میدیدم، خودم را دزدکی میرساندم بهآشپزخانه، چند تا مشت نمک میریختم تو دیگ غذائی که خودم دوست نداشتم، و سر سفره تو نخ جماعت میرفتم. یک بار هم – یادم نیست از کجا – چند تا دُم روباه گیر آورده بودم. چند روز متوالی، صبح و ظهر، میرفتم پشت در خانهمان کمین میکردم تا بتوانم آن دُمها را بهپشت کارمندان موقر دولت که مسیرشان از آنجا بود سنجاق کنم. آنها، بیخیال، با دُم روباه، سلّانه سلّانه بهطرف ادارهٔ مربوطه میرفتند و عابران را از خنده رودهبُر میکردند. صد البته که بهزودی دست دُم گذار رو شد، و کاملاً بدیهی است که این فقیر بار دیگر با بیرحمی تمام کتک مفصلی نوش جان کرد؛ امّا راستش را بخواهید هنوز هم که هنوز است اعتقاد کامل دارم که فیالواقع بسیاری از آن آقایان شأنشان همین بود که دُم داشته باشند.
یک سرگرمی بدیع دیگرم این بود که هر وقت عدهئی برای شام بهخانهمان میآمدند محتویات جیبهای پالتوشان را خالی کنم و اشیاء جیب این پالتو را بگذارم توی جیبهای آن پالتو. معمولاً بعد از پایان مهمانی، آقای قاضی قوطی پودر یکی از خانمها را بهخانهٔ خود میبرد، و خانم استانای بیوه قوطی توتون معلم تاریخ صربستان را، و همسر جناب کشیش انفیهدان آقای بخشدار را، و آقای بخشدار جوراب نیمه بافته و میلهای بافتنی خانم مارا همسر مأمور وصول مالیاتها را... طبعاً از صبح روز بعد این در و آن در زدنها بهمنظور معاوضهٔ اشیاء شروع میشد و آنگاه نوبت بهبروز سوءظنها و اختلافات خانوادگی میرسید و، پیداست دیگر، سرانجام تمام کاسهکوزهها بر سر من بینوا شکسته میشد.
هروقت که برای ناهار یا شام مهمان بهخانهمان میآمد دوست داشتم بخزم زیر میز. اگر تجربهٔ امروزم را داشتم خدا میداند از این جور گردشهای علمی با چه دست و دامن پری بر میگشتم! البته این را میدانستم که رنگها و اعداد میتوانند سخن بگویند و زبان خاص خودشان را دارند، امّا مطلقاً نمیدانستم پاهائی هم که زیر میز مستقر شده باشند برای خودشان زبان ویژهئی دارند این بود که در آن زمان، بهپاهای همسر داروساز و پاهای آقای قاضی عدلیه که زیر میز تا آن حد دوستانه نجوا میکردند که پنداری با هم برادر و خواهر بودند بههیچوجه توجهی نداشتم. نمیفهمیدم بهچه دلیلی باید پای نوحهخوان کلیسا – که از زیر ردا درآمده بود و من همهاش فکر میکردم پای عمه جانم است – پای خانم معلم را آن جور فشار بدهد. چون تا آنجائی که من خبر داشتم، عمه جانم با خانم معلم مورد بحث روابط چندان دوستانهئی نداشت. - آه! صدحیف که من در آن ایام از وقایع زیر میز سر در نمیآوردم، و درست هنگامی توانستم از این جور مسائل سر در بیاورم که، دیگر پاک امکان خزیدن بهزیر میز ازم سلب شده بود!
اما همهٔ اینها چیزی جز یک مشت دلاوری در مقیاسهای ناچیز نبودند دلاوریهای اصلی در کوچه و خیابان، و بهطور کلی در خارج از خانه بهظهور میرسید؛ چرا که در آنجا، در همه حال، خیل پر هیاهوئی مرکب از بچههای بیسر و پائی که تن بهحاکمیت والدینشان نمیدادند انتظار مرا میکشید. بهاتفاق همین بچهها بود که باغچهها و پشت بامهای مردم را زیر پا میگذاشتم و خودم را با انواع و اقسام بازیها – از یک قل دو قل گرفته تا بازی دزد و وزیر – سرگرم میکردم.
طبعاً بازیهائی که با الهام گرفتن از وقایع پیرامونمان شکل میگرفت بیش از هر بازی دیگری خوشآیندمان بود. مثلاً فردای روز ورود یک سیرک بهشهر، همهمان مبدل بههنرمندان سیرک میشدیم: صندلیها را درهم میشکستیم، طنابهائی را که روش رخت پهن میکردند تکه تکه میکردیم، بشکهها و چلیکها را از توی زیرزمینها بیرون میکشیدیم، و خلاصه از وارد کردن هیچ زیان و ضرری روگردان نبودیم تا مگر بهرموز کار سیرک بازان پی ببریم. - هرگاه یک گروه تئاتری بهشهرمان وارد میشد، بچهها هرچه دستشان میرسید از خانه کش میرفتند: چند بسته کاغذ از اتاق کار پدرها، چند تخته گلیم و چند تا بالش از اتاق خوابها، چند تکه تخته و الوار از انبارها، چند مشت آرد از آشپزخانهها، یک بغل پشم (برای تعبیهٔ ریش و سبیل) از میان بالشها و تشکها... و علاوه بر اینها، همبازیهای بیسر و پای من، جور بهجور دامن و جلیقه و پالتو کهنه و هزار جور خنزر پنزر دیگر را از پستوها و صندوقخانهها کش میرفتند میآوردند بهمحل بازیمان. - در مواقعی که هیأت سربازگیری دست بهکار میشد همهٔ ما بهمشمولین وظیفه مبدّل میشدیم، و هرگاه یک واحد پیاده نظام از شهر میگذشت همه جا را بهسربازخانه و اردوی نظامی تبدیل میکردیم.
حتی یادم میآید یک بار یک جور بازی از خودمان درآوردیم که اسمش «بحران» بود. - توضیحاً باید عرض کنم که «بحران» پدیدهئی را گویند که معمولاً از نخستین روز تشکیل یک دولت بهوجود میآید و تا آخرین روز حیات آن باقی میماند. عینهو خالی که بهتن بچهٔ نوزاد باشد. - خوب، نظر بهاین که همهٔ کودکان دنیای سیاست بهاین بازی رغبت فوقالعاده نشان میدهند هیچ دلیل عقلپسندی وجود نداشت که ما از آن غافل بمانیم.
البته در این بازی من فرد تشکیلدهندهٔ کابینه بودم. کابینهٔ من بهرأی اعتماد هیچگونه مجلس تکیه نداشت و جا دارد که بگویم که در زندگی سیاسی کشور ما این امر پدیدهئی غیر عادی بهشمار نمیرود. نظر بهاین که همهٔ بچهها توی حیاط ما اجتماع کرده بودند من خودم را ذیحق میدانستم – حتی ذیحقتر از لوئی چهاردهم – که اعلام کنم Letat cest moi [۳]؛ و با استناد بههمین عبارت نیز همهٔ قدرت را در دست بگیرم.
همهٔ بچهها علاقه داشتند که وزیر باشند (بجاست گفته شود که این، نقطهٔ ضعفی است نه مختص کودکان) و چون فاقد رعایا بودیم (زیرا هیچکس کمترین علاقهئی بهتبعیت از خودش نشان نمیداد) از این رو مجلسی هم نمیتوانستیم داشته باشیم.
نکتهٔ قابل ذکر این است ما، حتی اگر رهبری غازها و بوقلمونها و اردکها و سایر موجودات نیک نفسی را هم بهعهده میگرفتیم که بهحد وفور در دسترس بودند و با توجه بهعدم مخالفتشان با حکومتها رعایای مناسبی هم بهشمار میرفتند، حتی اگر اقدام بهتأسیس مجلس هم میکردیم باز ممکن نبود بتوانیم راهی بهجائی ببریم. البته همهٔ این رعایا ممکن بود در باشگاههای خودشان (مثلاً در باشگاه بوقلمونها یا باشگاه غازها و یا باشگاه اردکها) گرد آیند و با هم متحد بشوند، امّا این باشگاهها امکان نداشت بتوانند اختیاراتی را که ما – بهعنوان اعضای دولت – خودمان بهخودمان تفویض کرده بودیم محدود کنند. زیرا همان طور که بر همهٔ افراد بشر واضح و مبرهن است، باشگاههای سیاسی فقط و فقط بهاین خاطر بهوجود میآیند که بهاعضای خود بیاموزند که از مغز خودشان استفاده نکنند و از هر چیز که باعث عذاب وجدان میشود بپرهیزند. البته ما بههر غاز و هر بوقلمون و هر اردکی که بهریاست باشگاه انتخاب میشد وعده و اطمینان میدادیم که (فقط خودشان) از تغذیهٔ بهتر و بیشتری برخوردار خواهند بود؛ و بهاین ترتیب، هم مسألهٔ اکثریت حل میشد، هم مشکل رأی اعتماد.
تا فراموش نکردهام باید بگویم که میان حیواناتی که تو حیاط ما میزیستند یک رأس جوجه تیغی هم بود که، با توجه بهقیافه و دک و پوزی که داشت میتوانست عنداللّزوم نقش رهبر جبههٔ مخالف را بهعهده بگیرد. ولی این جناب جوجه تیغی شب و روز میخوابید و لابد میدانید جبههٔ مخالفی که مدام تو چرت باشد ممکن نیست بتواند خطری ایجاد کند. از طرف دیگر وضع ظاهریش هم مبیّن هیچگونه خطری نبود، زیرا انسانی از جبههٔ مخالفی که تیغهایش فقط جنبهٔ تزئینی داشته باشد نباید واهمهئی بهدل راه بدهد.
بهاین ترتیب همهٔ شرایط لازم بهوجود آمده بود تا ما بتوانیم از یک قدرت نامحدود برخوردار شویم، و البته قدرت نامحدود – بهویژه هنگامی که کسی محدودش نمیکند – همیشه یکی از مظاهر رضایت خاطر و خشنودی سنتی ملت ما بهشمار میرفته است.
در چنین شرایط مناسبی که بهوجود آمده بود من بهآسانی موفق شدم که هم مشکل بحران کابینه را حل کنم و هم هیئت دولت را تشکیل بدهم.
پست وزارت امور خارجه را خودم بهعهده گرفتم. در آن روزگار هیچیک از ما از شغل بیدردسر و پردرآمدی که «وزیر مشاور» عهدهدارش میشود کوچکترین تصوری نداشت. ما طبعاً وزارتخانههای بیوزیر بسیاری سراغ داشتیم امّا وزیر بیوزارتخانه را، نه. این شغل، از جملهٔ اکتشافات اخیر مردان سیاست، بهشمار میرود. البته اگر در دورهٔ خردسالی ما هم چنین شغلی وجود میداشت، بدون تردید تصدی این پست بدون وزارتخانه را هم – که نه وظیفهٔ مشخص دارد نه دفتر معینی – خودم بهعهده میگرفتم. امّا چطور شد که تصدی وزارت امور خارجه را متقبل شدم؟ این گزینشی بود بهحکم یکی دیگر از ویژگیهای مخصوص دیپلماتهای کشورمان: هم از خانوادهٔ خوبی برخاسته بودم، هم معلوماتم از زبانهای خارجی تقریباً معادل صفر بود.
هیئت دولت، جز من، چهار وزیر دیگر هم داشت: وزیر پلیس، وزیر دارائی، وزیر فرهنگ و وزیر ارتش.
در آن روزگاران دور، یعنی در دورانی که ما خودمان را با «دولت بازی» سرگرم میکردیم، عدهٔ وزرای کابینه اندک بود؛ مثلاً وزارتخانهئی بهنام «بهداشت ملی»، وجود خارجی نداشت زیرا بهاحتمال بسیار زیاد غمخواری برای سلامت و بهداشت مردم امری چندان ضروری تلقی نمیشد. وزارتخانهئی بهنام «راه» نیز وجود نداشت. البته نه این که فکر کنید کشور ما فاقد راههای ارتباطی بود. - در آن زمانها ما غالباً با نوای رباب ترانه سر میدادیم: «ای دل! جادّههای ما، تُرکها را همیشه بهیاد خواهند آورد؛ از آنکه اکنون دیگر که را بهمرمت جادهها بگماریم؟» البته جنگل هم داشتیم، امّا فقط راهزنها بودند که بر جنگلها حکم میراندند تا این که همین چندی پیش وزارتخانهٔ جنگلها تأسیس شد و وزیران جای راهزنان را گرفتند. میگویند معادن مختلف هم داشتیم امّا از آنجائی که همهٔ مردم کشورمان مالیاتهاشان را بیکم و کاست میپرداختند لزومی نداشت که دولتها دنبال منابع جدید درآمد بگردند. البته در آن روزگار راههای آبی هم داشتیم و همین راهها بود که مناطق مختلف کشور را بهیکدیگر مربوط میکرد گیرم کسی بهصرافت نمیافتاد که ادارهٔ این راهها را الزاماً بهدست یک وزیر بسپارد.
***
کابینهمان تقریباً بهاین شرح بود:
مسند وزارت امور خارجه را خودم اشغال کردم.
چدماتیچ را، با توجه بهاین که در کلاسهای اول و دوم دبیرستان رفوزه شده و مالاً بیش از همهٔ ما درس خوانده بود بهمقام وزارت فرهنگ منصوب کردم. علاوه بر این، چد را دو بار هم از مدرسه اخراج کرده بودند، و بهاین ترتیب میشد گفت که او همهٔ قوانین مدرسه را فوت آب است. مهمتر از همهٔ اینها اینکه چد، آدمی بود که سوادآموزی را - درست مثل وزرای امروزمان – جزو خزعبلات میشمرد نه جزء ضروریات.
پست وزارت پلیس نصیب سیمااستانکوویچ[۴] شد. سیما پسر یکی از ژاندارمهای ناحیه بود و از این جهت ما درست معتقد بودیم که سابقهٔ خدمت پدر آن خانواده در ژاندامری از یک سو، و نوع تربیتی که عاید یک ژاندارم زادهٔ اصیل میشود از سوی دیگر، امتیازاتی است که برای تصدی پست وزارت پلیس در کشور صربستان کفایت میکند. از اینها که بگذریم، سیما برازندگیهای دیگری هم داشت. مثلاً میتوانست پاشنهٔ دهنش را بکشد و با خشونت تمام هر بدو بیراهی که سر زبانش میآید نثار حریف کند، یا با موفقیت از نیش چاقو بهعنوان یک وسیلهٔ تضمین شدهٔ تهدید و ارعاب استفاده میکرد و گاهی هم بیتعارف با مشت دندانهای حریف را بیرون میریخت. - مجموع این خصوصیات مؤید این واقعیت بود که سیما همهٔ ویژگیهای یک وزیر پلیس فوقالعاده را دارا بود و انتخاب ما فیالواقع نقص نداشت.
پهریتسا – محصل کلاس سوم ابتدائی – بهوزارت دارائی منصوب شد. او هنوز کوچک بود و شلوارهائی پاش میکرد که از پشت چاک داشت و از این رو، همیشهٔ خدا، محض نمونه یک تکه پیرهنش از چاک پشت شلوارش زده بود بیرون. و این، دُمی بود که فقط از صبح تا ظهر روزهای یکشنبه کم و بیش نظیف باقی میماند.
پهریتسا استعداد هیچ جور کاری را نداشت – نه کاری که عهدهدار انجامش شده بود، و نه هیچ کار دیگری -. امّا فراموش نکنید که صرف نداشتن استعداد، هرگز مانعی در راه احراز پست وزارت نبوده است. دُم کثیفش هم نه تنها مزاحمش نبود، بلکه بهعکس، برایش یک جور علامت مشخصه بهحساب میآمد؛ علامتی که میشد تعمیم پیدا کند و بهعنوان علامت مشخصهٔ دائمی همهٔ وزرای دارائی نیز بهشمار رود.
پست وزارت جنگ را بهیکی از دوستان یهودیمان واگذار کردیم بهاسم داوید مشولام[۵] انتخابمان پر بیدلیل نبود. وقتی او را بهاین سمت منصوب میکردیم قصد اصلیمان این بود که خودمان را از امکان درگیر شدن در جنگ با دولتهای دیگر محفوظ بداریم، و علاوه بر این، میخواستیم دوستمان از امکان بلاواسطهٔ مشارکت در امر انعقاد قراردادها و شرطبندیهائی که معمولاً بهامضای وزیر جنگها میرسد نصیبی ببرد.
مسند وزارت امور خارجه را خودم اشغال کردم.
چدماتیچ را، با توجه بهاین که در کلاسهای اول و دوم دبیرستان رفوزه شده و مالاً بیش از همهٔ ما درس خوانده بود بهمقام وزارت فرهنگ منصوب کردم. علاوه بر این، چد را دو بار هم از مدرسه اخراج کرده بودند، و بهاین ترتیب میشد گفت که او همهٔ قوانین مدرسه را فوت آب است. مهمتر از همهٔ اینها اینکه چد، آدمی بود که سوادآموزی را - درست مثل وزرای امروزمان – جزو خزعبلات میشمرد نه جزء ضروریات.
پست وزارت پلیس نصیب سیمااستانکوویچ[۴] شد. سیما پسر یکی از ژاندارمهای ناحیه بود و از این جهت ما درست معتقد بودیم که سابقهٔ خدمت پدر آن خانواده در ژاندامری از یک سو، و نوع تربیتی که عاید یک ژاندارم زادهٔ اصیل میشود از سوی دیگر، امتیازاتی است که برای تصدی پست وزارت پلیس در کشور صربستان کفایت میکند. از اینها که بگذریم، سیما برازندگیهای دیگری هم داشت. مثلاً میتوانست پاشنهٔ دهنش را بکشد و با خشونت تمام هر بدو بیراهی که سر زبانش میآید نثار حریف کند، یا با موفقیت از نیش چاقو بهعنوان یک وسیلهٔ تضمین شدهٔ تهدید و ارعاب استفاده میکرد و گاهی هم بیتعارف با مشت دندانهای حریف را بیرون میریخت. - مجموع این خصوصیات مؤید این واقعیت بود که سیما همهٔ ویژگیهای یک وزیر پلیس فوقالعاده را دارا بود و انتخاب ما فیالواقع نقص نداشت.
پهریتسا – محصل کلاس سوم ابتدائی – بهوزارت دارائی منصوب شد. او هنوز کوچک بود و شلوارهائی پاش میکرد که از پشت چاک داشت و از این رو، همیشهٔ خدا، محض نمونه یک تکه پیرهنش از چاک پشت شلوارش زده بود بیرون. و این، دُمی بود که فقط از صبح تا ظهر روزهای یکشنبه کم و بیش نظیف باقی میماند.
پهریتسا استعداد هیچ جور کاری را نداشت – نه کاری که عهدهدار انجامش شده بود، و نه هیچ کار دیگری -. امّا فراموش نکنید که صرف نداشتن استعداد، هرگز مانعی در راه احراز پست وزارت نبوده است. دُم کثیفش هم نه تنها مزاحمش نبود، بلکه بهعکس، برایش یک جور علامت مشخصه بهحساب میآمد؛ علامتی که میشد تعمیم پیدا کند و بهعنوان علامت مشخصهٔ دائمی همهٔ وزرای دارائی نیز بهشمار رود.
پست وزارت جنگ را بهیکی از دوستان یهودیمان واگذار کردیم بهاسم داوید مشولام[۵] انتخابمان پر بیدلیل نبود. وقتی او را بهاین سمت منصوب میکردیم قصد اصلیمان این بود که خودمان را از امکان درگیر شدن در جنگ با دولتهای دیگر محفوظ بداریم، و علاوه بر این، میخواستیم دوستمان از امکان بلاواسطهٔ مشارکت در امر انعقاد قراردادها و شرطبندیهائی که معمولاً بهامضای وزیر جنگها میرسد نصیبی ببرد.
***
جلسات کابینهئی که بهشرح فوق تشکیل شده بود گاهی اوقات رو پشت بام انبار هیزم و غالباً در نقطهئی مرتفعتر – یعنی روی یک درخت گردوی بلند – منعقد میشد. در این حال، هر وزیری روی شاخهٔ مخصوص بهخودش جلوس میکرد. چنین نقطهٔ مرتفعی را بههر دولت دیگری نیز میتوان توصیه کرد زیرا فقط روی یک درخت بلند گردو و بر فراز بالاترین شاخههای آن، و یا روی بام یک ساختمان چهار طبقه است که دولت میتواند از شر خبرنگاران کنجکاو در امان بماند.
بهاین ترتیب، دولت ما که فرماندهی ارتشهای خود را بهداوید مشولام سپرده بود – صرفنظر از نقشههائی که وزیرجنگمان در مغز خود میپروراند – میتوانست آزادانه دربارهٔ مقاصد صلحجویانهٔ خود لاف و گزاف بزند. یادم میآید یک روز که قرار بود موضوع حملهٔ دستهجمعی اعضای هیئت دولت بهباغ میلوش نانوا بهعنوان مهمترین مسألهٔ روز در دستور جلسه قرار بگیرد (البته ناگفته نماند که در آن روزها آلبالوهای باغ آقای میلوشا چنان رسیده و آبدار و خوشرنگ شده بود که بهطور قطع هر دولت دیگری هم با مشاهدهٔ آنها بههوس سرقت میافتاد) ناگهان داوید مشولام موضوع حادثهئی را که جنبه بینالمللی داشت بهعنوان نطق قبل از دستور مطرح کرد. او طی گزارش خود بههیئت دولت اطلاع داد که یکی از اتباع ما بر اثر حادثهٔ مورد بحث دچار آسیبدیدگی شده و دولت ما، بهخاطر حفظ حیثیت هم که شده باید بهشدیدترین وضعی در صدد تلافی برآید. البته از حادثهٔ مذکور همهٔ ما خبر داشتیم: چند روز پیشش، غاز نر ما در غیاب غاز نر همسایهمان از زیر چپر عبور کرده و خودش را بهغازهای مادهٔ حرمسرای او رسانده بود. دولت ما طبعاً از مقاصد غاز نرمان که بهماده غازهای غریبه ملحق شده بود هیچگونه اطلاعی نداشت، امّا نکته مسلم این است که غاز همسایه و ماده غازهای مربوطه با چنان قساوتی بر سر تبعهٔ ما ریختند و چنان بلائی بهسرش آوردند که حیوان زبان بسته ناچار شد نیمی از دم و نیمی از پرهای خود را در خاک دشمن جا بگذارد و معیوب و مصدوم بهمیهن خویش عقب بنشیند با توجه بهحادثهٔ فوق، وزیرجنگ کابینهمان پیشنهاد کرد که بعد از ظهر فردای همان روز بهکشور همسایه اعلان جنگ بدهیم. روز و ساعت اعلام حالت جنگی یک انتخاب تصادفی نبود: اوّلاً بعد از ظهر فردای آن روز مدرسهمان تعطیل بود، ثانیاً بنابر اطلاعاتی که داوید مشولام از منابع موثق اطلاعاتی خود کسب کرده بود قرار بود همهٔ اهل بیت همسایهمان، بعداز ظهر فردا بهسوی باغ انگور خودشان عزیمت کنند.
وزیرجنگ کابینهمان سخنرانیش را با تعالیم زیر که مستقیماً از تورات ناخنک زده بود بهپایان رساند: «دندان در برابر دندان و چشم در برابر چشم». - و بهعبارت دیگر، پیشنهاد کرد بهازای نصف دُم و چند تا پری که از کلهٔ غاز ما کنده شده بود تمام پرهای همهٔ غازهای همسایه را تا حد برهنگی کاملشان بکنیم. مصرّانه میگفت: بخصوص ماده غازها را باید گوشمالی سختی داد، چون که غاز همسایه کم و بیش حق داشت بهخاطر دفاع از ناموسش غاز ما را مورد حمله قرار بدهد؛ امّا ماده غازها چرا؟
بعد از آن که پیشنهاد وزیرجنگ مورد تصویب اعضای هیئت دولت قرار گرفت، او نقشهٔ استراتژیکی عملیات جنگی را تنظیم کرد. بر اساس نقشهٔ او، وزیر دارائی بهسبب سن کم و بنیهٔ ضعیفی که داشت نمیبایست در عملیات جنگی مداخلهٔ فعالانه میکرد، بلکه میبایست بالای چپر بهنگهبانی مینشست تا ظهور هر بیگانهئی را خبر بدهد. من و وزیر فرهنگ و وزیر پلیس وظیفه داشتیم که پر غازهای همسایه را بکنیم و خود وزیر جنگ نیز بنا بود پرهای کنده شده را جمعآوری کند.
طرح پیشنهادی وزیر جنگ بهتصویب رسید؛ خود او فردای روز جلسه، مقارن نیمروز، با یک روبالش خالی که کلّ تجهیزات جنگیمان را تشکیل میداد در محل موعود حاضر شد.
حمله درست سر ساعت چهارده و هفده دقیقه آغاز شد. بهعبارت دیگر، اندکی بعد از آن که ناقوس کلیسا ساعت چهارده را اعلام کرد، گاری همسایهمان همراه با اعضای خانواده راه تاکستانها را در پیش گرفت و ما بیدرنگ پریدیم بهآن سوی چپر. وزیر دارائی رفت روی چپر بهنگهبانی نشست. این که گفتم «حمله درست سر ساعت چهارده و هفده دقیقه آغاز شد» بهآن علت است که معمولا وقایع مربوط بهجبههٔ جنگ را بههمین شکل گزارش میکنند.
در ساعت چهارده بیست دقیقه، من سرگرم کندن پرهای یکی از غازها بودم، وزیر پلیس و وزیر فرهنگ نیز بهتأسی از من ترتیب پرهای دو غاز دیگر را میدادند.
ماده غازها، درمانده و مأیوس جیغ میکشیدند و سر و صدا میکردند، لیکن ما بهپیروی از آیهٔ «دندان در برابر دندان و چشم در برابر چشم و پر در برابر پر» آن قدر بهکارمان ادامه دادیم که هر سه ماده غاز لخت مادرزاد شدند: درست مثل این که همان دم از تخم درآمدهاند.
در این میان، وزیر جنگ کابینه پرهای کنده شده را بهدقت جمع میکرد میچپاند توی روبالشی.
سر ساعت چهارده و سی و دو دقیقه غازهای اولی را بهامان خدا رها کردیم و سه تا غاز دیگر را چسبیدیم. جنگ، طبق نقشهٔ تنظیم شده بهگونهئی موفقیتآمیز گسترش پیدا میکرد و چیزی نمانده بود شاهد پیروزی را بهآغوش کشیم، امّا – همان طوری که معمولاً در تنظیم طرحهای استراتژیک اتفاق میافتد – وزیر جنگ کابینه فراموش کرده بود حدس بزند که ممکن است دشمن از طرف متحدان خود مورد حمایت قرار بگیرد. بله. ناگهان سگ غول پیکر صاحبخانه – که تا آن وقت گویا کنج مطبخ چرت میزد – بهجناح جبههٔ گستردهٔ ما حمله برد. این هجوم ناگهانی صفوف ما را کم و بیش دچار اختلال و آشفتگی کرد امّا وزیر پلیس کابینه که مورد تهاجم مستقیم سگ صاحبخانه قرار گرفته بود فیالفور غاز نیمه عریان را رها کرد، سنگی از زمین برداشت و با دشمن بهجنگ تن بهتن پرداخت و بهاین ترتیب موفق شد شکافی را که در جبهه بهوجود آمده بود ترمیم کند.
اگر حادثهٔ تازهئی رخ نمیداد ممکن بود بهپیروزی نهائی دست بیابیم امّا حیف که پیشامد ناگهانی دیگری نیز در انتظارمان بود: واق واق شدید سگ صاحبخان، کارگری را که تو آشپزخانه خفته بود از خواب بیدار کرد؛ و همین بابا بود که لحظهئی بعد چماق بهدست وارد عرصهٔ کارزار شد.
هر ارتش دیگری هم – حتی ارتش پرتجربهتر – بههنگام مواجه شدن با چنین آتشبار نیرومندی ممکن نبود دست بهعقبنشینی نزند. البته من اکنون همهٔ جزئیات حملهٔ متقابل دشمن را بهخاطر نمیآورم امّا یادم هست که چماق کارگر همسایه ابتدا با پشت وزیر فرهنگ آشنا شد و آخ یاسآمیز و دردآلودش را بهآسمان فرستاد. وزیر پلیس بهچالاکی گربهئی از درخت بالا رفت و از آن بالا شجاعانه پرید روی بام انبار، بهطوری که کارگر همسایه ناچار شد چماق را بگذارد و بهطرفش سنگ پرت کند. من نیز درد آتشبار سنگین دشمن را کم و بیش روی پشتم حس کردم امّا بهموقع موفق شدم بهآن سوی چپر بجهم. وزیر دارائی چنان گریهئی سر داد و آنچنان داد و فریادی بهراه انداخت که انگار مورد بازخواست مجلس قرار گرفته است. او سعی کرد پست نگهبانی را ترک کند و فرار را بر قرار ترجیح بدهد، امّا زایدهٔ پیراهنش که بهیک دُم درست و حسابی میمانست بهمیخ گیر کرد و وزیر دارائیمان مشعشعانه بهچپر آویزان شد. میدانستم که این دم، روزی روزگاری کار دستش خواهد داد؛ و اکنون وسط این هیر و ویر میدیدم که پیشبینیام درست از آب درآمده است. البته کارگر همسایهمان بهطرف چپر جست و وزیر دارائی را با چنان سهولتی که انگار داشت گلابی از درخت میچید از چپر جدا کرد و چنان استیضاحی ازش بهعمل آورد که حتی مخالفترین مخالف جبههٔ چپ نیز خوابش را هم نمیتوانست ببیند. کارگر همسایهمان بعد از آنکه زهرش را ریخت، وزیر دارائی را درست مثل یک توپ فوتبال با یک اردنگی روانهٔ آن سوی چپر کرد. وزیر جنگ را کسی ندید و ما تا مدتی خبری از او نداشتیم.
وقتی که ترسمان – بعد از آن شکست سنگین – ریخت و حالمن اندکی جا آمد روی پشت بام خانهٔ ما جمع شدیم تا وضع ارتشهایمان را بررسی کنیم.
نتیجهٔ امر بهشرح زیر بود:
وضع روحی: افتضاح!
هیأت دولت: یک زخمی و یک مقتول.
(وزیر جنگ را که ناپدید شده بود، مقتول بهحساب آوردیم).
دستور دادم وزیر جنگ را بههزینهٔ دولت دفن کنند، ولی اجرای مراسم خاکسپاری بهعلت عدم دسترسی بهجنازهٔ وزیر معوق ماند.
مدتی بعد کاشف بهعمل آمد که وزیر جنگ، بهمحض پیدا شدن سر و کلهٔ کارگر همسایه با موفقیت بسیار پشت دیوار انبار پنهان شده و بعد از آن که آبها از آسیاب افتاده از نهانگاه خود بیرون خزیده و روبالشی پر از پر غاز را بهخانهٔ خودشان برده بود. بهموجب اطلاعات موثقی که بعدها بهوسیلهٔ ایادی وزیر پلیس بهدست آمد معلوم شد همهٔ این جنگ فقط بهخاطر نیاز ننهٔ داوید مشولام بهپر غاز راه افتاده بود. بهاین ترتیب بار دیگر این حقیقت دیرینه بهاثبات رسید که: غالباً بهانههای کوچک عواقب بزرگی بهبار میآورند.
البته عواقب شکست ما بیش از اینها بود. معمولاً آثار و عواقب برخوردهای بزرگ بینالمللی بعد از اتمام جنگ است که نمایان میشود. البته اگر نحوه تشکیل کابینهٔ ما مورد توجه قرار بگیرد چنین بهنظر میرسد که نباید مخالفانی داشته باشد. با اینهمه من باید بهشما اطمینان بدهم که در سراسر تاریخ کشور صربستان، ما تنها دولتی بودیم که در این مورد خاص ناچار شدیم تمام سنگینی بار مسؤولیت اعمالمان را روی دوشهای خودمان احساس کنیم.
بهاین ترتیب، دولت ما که فرماندهی ارتشهای خود را بهداوید مشولام سپرده بود – صرفنظر از نقشههائی که وزیرجنگمان در مغز خود میپروراند – میتوانست آزادانه دربارهٔ مقاصد صلحجویانهٔ خود لاف و گزاف بزند. یادم میآید یک روز که قرار بود موضوع حملهٔ دستهجمعی اعضای هیئت دولت بهباغ میلوش نانوا بهعنوان مهمترین مسألهٔ روز در دستور جلسه قرار بگیرد (البته ناگفته نماند که در آن روزها آلبالوهای باغ آقای میلوشا چنان رسیده و آبدار و خوشرنگ شده بود که بهطور قطع هر دولت دیگری هم با مشاهدهٔ آنها بههوس سرقت میافتاد) ناگهان داوید مشولام موضوع حادثهئی را که جنبه بینالمللی داشت بهعنوان نطق قبل از دستور مطرح کرد. او طی گزارش خود بههیئت دولت اطلاع داد که یکی از اتباع ما بر اثر حادثهٔ مورد بحث دچار آسیبدیدگی شده و دولت ما، بهخاطر حفظ حیثیت هم که شده باید بهشدیدترین وضعی در صدد تلافی برآید. البته از حادثهٔ مذکور همهٔ ما خبر داشتیم: چند روز پیشش، غاز نر ما در غیاب غاز نر همسایهمان از زیر چپر عبور کرده و خودش را بهغازهای مادهٔ حرمسرای او رسانده بود. دولت ما طبعاً از مقاصد غاز نرمان که بهماده غازهای غریبه ملحق شده بود هیچگونه اطلاعی نداشت، امّا نکته مسلم این است که غاز همسایه و ماده غازهای مربوطه با چنان قساوتی بر سر تبعهٔ ما ریختند و چنان بلائی بهسرش آوردند که حیوان زبان بسته ناچار شد نیمی از دم و نیمی از پرهای خود را در خاک دشمن جا بگذارد و معیوب و مصدوم بهمیهن خویش عقب بنشیند با توجه بهحادثهٔ فوق، وزیرجنگ کابینهمان پیشنهاد کرد که بعد از ظهر فردای همان روز بهکشور همسایه اعلان جنگ بدهیم. روز و ساعت اعلام حالت جنگی یک انتخاب تصادفی نبود: اوّلاً بعد از ظهر فردای آن روز مدرسهمان تعطیل بود، ثانیاً بنابر اطلاعاتی که داوید مشولام از منابع موثق اطلاعاتی خود کسب کرده بود قرار بود همهٔ اهل بیت همسایهمان، بعداز ظهر فردا بهسوی باغ انگور خودشان عزیمت کنند.
وزیرجنگ کابینهمان سخنرانیش را با تعالیم زیر که مستقیماً از تورات ناخنک زده بود بهپایان رساند: «دندان در برابر دندان و چشم در برابر چشم». - و بهعبارت دیگر، پیشنهاد کرد بهازای نصف دُم و چند تا پری که از کلهٔ غاز ما کنده شده بود تمام پرهای همهٔ غازهای همسایه را تا حد برهنگی کاملشان بکنیم. مصرّانه میگفت: بخصوص ماده غازها را باید گوشمالی سختی داد، چون که غاز همسایه کم و بیش حق داشت بهخاطر دفاع از ناموسش غاز ما را مورد حمله قرار بدهد؛ امّا ماده غازها چرا؟
بعد از آن که پیشنهاد وزیرجنگ مورد تصویب اعضای هیئت دولت قرار گرفت، او نقشهٔ استراتژیکی عملیات جنگی را تنظیم کرد. بر اساس نقشهٔ او، وزیر دارائی بهسبب سن کم و بنیهٔ ضعیفی که داشت نمیبایست در عملیات جنگی مداخلهٔ فعالانه میکرد، بلکه میبایست بالای چپر بهنگهبانی مینشست تا ظهور هر بیگانهئی را خبر بدهد. من و وزیر فرهنگ و وزیر پلیس وظیفه داشتیم که پر غازهای همسایه را بکنیم و خود وزیر جنگ نیز بنا بود پرهای کنده شده را جمعآوری کند.
طرح پیشنهادی وزیر جنگ بهتصویب رسید؛ خود او فردای روز جلسه، مقارن نیمروز، با یک روبالش خالی که کلّ تجهیزات جنگیمان را تشکیل میداد در محل موعود حاضر شد.
حمله درست سر ساعت چهارده و هفده دقیقه آغاز شد. بهعبارت دیگر، اندکی بعد از آن که ناقوس کلیسا ساعت چهارده را اعلام کرد، گاری همسایهمان همراه با اعضای خانواده راه تاکستانها را در پیش گرفت و ما بیدرنگ پریدیم بهآن سوی چپر. وزیر دارائی رفت روی چپر بهنگهبانی نشست. این که گفتم «حمله درست سر ساعت چهارده و هفده دقیقه آغاز شد» بهآن علت است که معمولا وقایع مربوط بهجبههٔ جنگ را بههمین شکل گزارش میکنند.
در ساعت چهارده بیست دقیقه، من سرگرم کندن پرهای یکی از غازها بودم، وزیر پلیس و وزیر فرهنگ نیز بهتأسی از من ترتیب پرهای دو غاز دیگر را میدادند.
ماده غازها، درمانده و مأیوس جیغ میکشیدند و سر و صدا میکردند، لیکن ما بهپیروی از آیهٔ «دندان در برابر دندان و چشم در برابر چشم و پر در برابر پر» آن قدر بهکارمان ادامه دادیم که هر سه ماده غاز لخت مادرزاد شدند: درست مثل این که همان دم از تخم درآمدهاند.
در این میان، وزیر جنگ کابینه پرهای کنده شده را بهدقت جمع میکرد میچپاند توی روبالشی.
سر ساعت چهارده و سی و دو دقیقه غازهای اولی را بهامان خدا رها کردیم و سه تا غاز دیگر را چسبیدیم. جنگ، طبق نقشهٔ تنظیم شده بهگونهئی موفقیتآمیز گسترش پیدا میکرد و چیزی نمانده بود شاهد پیروزی را بهآغوش کشیم، امّا – همان طوری که معمولاً در تنظیم طرحهای استراتژیک اتفاق میافتد – وزیر جنگ کابینه فراموش کرده بود حدس بزند که ممکن است دشمن از طرف متحدان خود مورد حمایت قرار بگیرد. بله. ناگهان سگ غول پیکر صاحبخانه – که تا آن وقت گویا کنج مطبخ چرت میزد – بهجناح جبههٔ گستردهٔ ما حمله برد. این هجوم ناگهانی صفوف ما را کم و بیش دچار اختلال و آشفتگی کرد امّا وزیر پلیس کابینه که مورد تهاجم مستقیم سگ صاحبخانه قرار گرفته بود فیالفور غاز نیمه عریان را رها کرد، سنگی از زمین برداشت و با دشمن بهجنگ تن بهتن پرداخت و بهاین ترتیب موفق شد شکافی را که در جبهه بهوجود آمده بود ترمیم کند.
اگر حادثهٔ تازهئی رخ نمیداد ممکن بود بهپیروزی نهائی دست بیابیم امّا حیف که پیشامد ناگهانی دیگری نیز در انتظارمان بود: واق واق شدید سگ صاحبخان، کارگری را که تو آشپزخانه خفته بود از خواب بیدار کرد؛ و همین بابا بود که لحظهئی بعد چماق بهدست وارد عرصهٔ کارزار شد.
هر ارتش دیگری هم – حتی ارتش پرتجربهتر – بههنگام مواجه شدن با چنین آتشبار نیرومندی ممکن نبود دست بهعقبنشینی نزند. البته من اکنون همهٔ جزئیات حملهٔ متقابل دشمن را بهخاطر نمیآورم امّا یادم هست که چماق کارگر همسایه ابتدا با پشت وزیر فرهنگ آشنا شد و آخ یاسآمیز و دردآلودش را بهآسمان فرستاد. وزیر پلیس بهچالاکی گربهئی از درخت بالا رفت و از آن بالا شجاعانه پرید روی بام انبار، بهطوری که کارگر همسایه ناچار شد چماق را بگذارد و بهطرفش سنگ پرت کند. من نیز درد آتشبار سنگین دشمن را کم و بیش روی پشتم حس کردم امّا بهموقع موفق شدم بهآن سوی چپر بجهم. وزیر دارائی چنان گریهئی سر داد و آنچنان داد و فریادی بهراه انداخت که انگار مورد بازخواست مجلس قرار گرفته است. او سعی کرد پست نگهبانی را ترک کند و فرار را بر قرار ترجیح بدهد، امّا زایدهٔ پیراهنش که بهیک دُم درست و حسابی میمانست بهمیخ گیر کرد و وزیر دارائیمان مشعشعانه بهچپر آویزان شد. میدانستم که این دم، روزی روزگاری کار دستش خواهد داد؛ و اکنون وسط این هیر و ویر میدیدم که پیشبینیام درست از آب درآمده است. البته کارگر همسایهمان بهطرف چپر جست و وزیر دارائی را با چنان سهولتی که انگار داشت گلابی از درخت میچید از چپر جدا کرد و چنان استیضاحی ازش بهعمل آورد که حتی مخالفترین مخالف جبههٔ چپ نیز خوابش را هم نمیتوانست ببیند. کارگر همسایهمان بعد از آنکه زهرش را ریخت، وزیر دارائی را درست مثل یک توپ فوتبال با یک اردنگی روانهٔ آن سوی چپر کرد. وزیر جنگ را کسی ندید و ما تا مدتی خبری از او نداشتیم.
وقتی که ترسمان – بعد از آن شکست سنگین – ریخت و حالمن اندکی جا آمد روی پشت بام خانهٔ ما جمع شدیم تا وضع ارتشهایمان را بررسی کنیم.
نتیجهٔ امر بهشرح زیر بود:
وضع روحی: افتضاح!
هیأت دولت: یک زخمی و یک مقتول.
(وزیر جنگ را که ناپدید شده بود، مقتول بهحساب آوردیم).
دستور دادم وزیر جنگ را بههزینهٔ دولت دفن کنند، ولی اجرای مراسم خاکسپاری بهعلت عدم دسترسی بهجنازهٔ وزیر معوق ماند.
مدتی بعد کاشف بهعمل آمد که وزیر جنگ، بهمحض پیدا شدن سر و کلهٔ کارگر همسایه با موفقیت بسیار پشت دیوار انبار پنهان شده و بعد از آن که آبها از آسیاب افتاده از نهانگاه خود بیرون خزیده و روبالشی پر از پر غاز را بهخانهٔ خودشان برده بود. بهموجب اطلاعات موثقی که بعدها بهوسیلهٔ ایادی وزیر پلیس بهدست آمد معلوم شد همهٔ این جنگ فقط بهخاطر نیاز ننهٔ داوید مشولام بهپر غاز راه افتاده بود. بهاین ترتیب بار دیگر این حقیقت دیرینه بهاثبات رسید که: غالباً بهانههای کوچک عواقب بزرگی بهبار میآورند.
البته عواقب شکست ما بیش از اینها بود. معمولاً آثار و عواقب برخوردهای بزرگ بینالمللی بعد از اتمام جنگ است که نمایان میشود. البته اگر نحوه تشکیل کابینهٔ ما مورد توجه قرار بگیرد چنین بهنظر میرسد که نباید مخالفانی داشته باشد. با اینهمه من باید بهشما اطمینان بدهم که در سراسر تاریخ کشور صربستان، ما تنها دولتی بودیم که در این مورد خاص ناچار شدیم تمام سنگینی بار مسؤولیت اعمالمان را روی دوشهای خودمان احساس کنیم.
برانیسلاو نوشیچ
برگردان: سروژ استپانیان
برگرفته از: کتاب جمعه، سال اول، شماره ۳ ،صفحه ۲۹
برگردان: سروژ استپانیان
برگرفته از: کتاب جمعه، سال اول، شماره ۳ ،صفحه ۲۹
نوشته شده توسط جواد عاطفه
جالب بود ولی زیر نویسهای توی متن را میاوردید بهتر بود
پاسخحذف