بهنویسندگان دلاور آیندگان و روزنامهنگاران مبارز و پیشرو
طی شبهای بلند بیقراری و روزهای پر از ملال و دلتنگی، مگسی دور سرم وزوز میکند: «نوشتن، ارزش دارد؟»
در میان خداحافظیها و جنایتها، آیا کلمهها خواهند ماند؟
آیا این حرفه، که انسان خود برگزیده یا برای او گزیده شده است، اهمیت و معنائی هم دارد؟
در میان خداحافظیها و جنایتها، آیا کلمهها خواهند ماند؟
آیا این حرفه، که انسان خود برگزیده یا برای او گزیده شده است، اهمیت و معنائی هم دارد؟
من از آمریکای جنوبیم. در زادگاهم مونته ویدهئو[۱] روزنامهها و مجلاتی منتشر میکردم. دولت یا طلبکاران آنها را یکی پس از دیگری تعطیل کردند. چند کتاب نوشتم: همهٔ آنها ممنوع اعلام شد. در آغاز سال ۱۹۷۳ تبعید من آغاز شد. در بوئنوس آیرس[۲] «بحران» را بنیان گذاشتیم که یک مجلهٔ فرهنگی بود با بالاترین تعداد چاپ در تاریخ زبان اسپانیولی. در ماه اوت سال گذشته[۳] آخرین شمارهٔ آن منتشر شد. ادامهٔ انتشار آن امکانپذیر نبود. آنگاه که کلمهها نمیتوانند بیش از سکوت ارزشی داشته باشند، بهتر است انسان چیزی نگوید و امیدوار بماند.
نویسندگان و روزنامهنگارانی که مجله را تهیه و آماده میکردند کجا هستند؟ تقریباً همه آرژانتین را ترک گفتهاند. دیگران یا بهزندان افتاده یا ناپدید شدهاند.
هارولد کونتی[۴] داستاننویس – یا بهتر است بگویم آنچه از او باقیمانده بود – آخرین بار در اواسط ماه مه ۱۹۷۶ دیده شد. شکنجهها او را درهم شکسته بود. از او دیگر خبری شنیده نشده است. وی «رسماً» بازداشت نشده بود. دولت گفته است که دستش آلودهٔ این کار نبوده. میگل آنخل بوستوس[۵] شاعر از خانهاش ربوده شده و ناپدید گشته است. پاکو اوروندوئی[۶] شاعر، در مندوزا[۷] بهقتل رسیده. پائولتی[۸] و دیبنهدتو[۹] که هر دو نویسندهاند، در زندانند. همچنین لویس سابینی[۱۰] مدیر تولید مجله: او بهداشتن اسلحه متهم شده، زیرا گلولهئی داشته که از آن برای خودش حلقهٔ کلید ساخته بوده. مدیر مجله، - کارلوس ویلار آرائوخا[۱۱] – نخستین کسی بود که رفت. او در ماه ژوئیهٔ ۱۹۷۵ مجبور شد کشور را ترک بگوید. او مقالهئی شجاعانه، با مدارک لازم، دربارهٔ نفت در آرژانتین چاپ کرده بود. آن شمارهٔ بحران در دکههای روزنامهفروشی بهفروش گذاشته شد و شش شب بعد، کارلوس برای خواب بهخانه نرفت. با چشمان بسته ازو بازجوئی کرده بودند. پلیس انکار کرد که او را بهزندان انداخته است. دو روز بعد او را که بهطرز معجزهآسائی زنده مانده بود در جنگل عزیزه[۱۲] پیدا کردند. پلیس گفت او را اشتباهی بازداشت کرده بودند. فهرست نام کسانی را که بهمرگ محکوم شده بودند بین مردم پخش کردند. خوان گلمان[۱۳] شاعر، سردبیر مجله، مجبور شد با هواپیما فرار کند. چندی نگذشت که در خانهاش در بوئنوس آیرس بهدنبال او رفتند. و چون آنجا نبود فرزندانش را دستگیر کردند. دخترش زنده پیدا شد اما از پسر و عروسش – که هفت ماهه باردار بود – هنوز خبری نشده است. اطلاعات غیررسمی دولت حاکی از این بود که آنها زندانی بودهاند و آزاد شدهاند. اما انگاری زمین آنها را بلعیده است.
در چنین روزگاران توفانی، حرفهٔ نویسندگی خطرخیز است. در چنین شرایط و اوضاعی انسان، یا در کلمهها غرور و شادی مییابد یا احترام بهکلمهها را برای همیشه از دست میدهد.
یکانسان از روی نیازِ بهارتباط و آمیزشِ با دیگران دست بهنوشتن میزند که رنج را محکوم کند و در شادی شرکت جوید. انسان برای انکارِ تنهائی خود و تنهائی دیگران مینویسد. انسان میپندارد که ادبیات دانش را انتقال میدهد و در گفتار و رفتار کسانی که آن را دریافت میکنند اثر میگذارد. و این ما را یاری میدهد که خود را بهتر بشناسیم تا بتوانیم بهرستگاری جمعی نایل آییم. اما اصطلاح «دیگران» بسیار مبهم است، و بههنگام بحران و معنی کردن آن، این ابهام ممکن است بهدروغ نزدیکتر شود. انسان در واقع برای مردمی مینویسد که احساس میکند وضعشان همانند کسانی است که خورد و خوراک ندارند و نمیتوانند بخوابند. انسان برای طغیانگران و ستمدیدگان این دنیا مینویسد، که اکثریتشان خواندن نیز نمیدانند. و مگر چه تعداد از آنها که خواندن میدانند قدرت خرید کتاب دارند؟ آیا با اعلام این که انسان برای آن مفهوم مجرّد آسانی که «تودهها» نام گرفته است مینویسد، این تناقض برطرف میشود؟
دو
ما در کرهٔ ماه بهدنیا نیامدهایم. ما در آسمان هفتم زندگی نمیکنیم. ما این نیکبختی یا شوربختی را داریم که بهپارهٔ شکنجهدیدهئی از دنیا – بهآمریکای لاتین – تعلق داشته باشیم و در یک دورهٔ تاریخی زندگی میکنیم که ما را سخت درهم کوبیده است. تناقضات جامعهٔ طبقاتی درین جا شدیدتر از کشورهای داراست. فقر همگانی بهائی است که کشورهای ندار میپردازند تا شش درصد جمعیت دنیا بتوانند بدون معارض نیمی از ثروت دنیا را مصرف کنند. شکاف ژرفی که میان آسایش گروهی اندک و بدبختی اکثریت مردم وجود دارد در آمریکای لاتین خیلی بیشتر است، و روشهای حفظ این شکاف بسی وحشیانهتر.
رشد یک نوع صنعت محدود و وابسته بر روی ساختارهای کشاورزی و معدنیِ کهنه و منسوخ، کژیهای اساسی آنها را دگرگون نکرده و بهجای آن که تضادهای اجتماعی را سبکتر کند آن را تیزتر ساخته است. مهارتهای سیاستبازان سنتی، خبرگانِ هنرِ فریب و تقلب، اکنون نارسا، کهنه و بیفایده شده است؛ بازیِ مردمینمایِ امتیاز دادن بهمنظور زیر نفوذ آوردن دیگر امکانپذیر نیست، و یا هر دو لبهٔ تیز خطرناک آن آشکار میشود. طبقات و کشورهای سلطهجو بهوسایل و ابزار فشار و خفقان روی میآورند. در غیر این صورت بقای نظامی اجتماعی که هر روز بیشتر بهاردوگاه زندانیان شباهت پیدا میکند، بدون تغییر و دگرگونی چهگونه میتواند قابل تأمین باشد؟ چگونه بدون سیم خاردار میتوان گروه عظیم و فزایندهٔ نکبتزدگان را بر سر جای خود نگه داشت؟ هر چه نظام حاکم بیشتر با رشد مداوم فقر و بیکاری و کششهای اجتماعی و سیاسی ناشی از آن تهدید شود فضای کمتری برای ظاهرسازی و خوشرفتاری باقی میماند: در گوشه و کنار دنیا نظام حاکم سیمای راستین خود را نشان میدهد.
چرا دربارهٔ دیکتاتوریهائی که امروزه بیشتر کشورهای جهان لاتین را زیر ستم نگاه داشتهاند تا اندازهئی بیپرده سخن نگوئیم؟ آزادی کسب و کار، در زمانهای بحران، مفهومش زندانی کردن مردم است.
دانشمندان آمریکای لاتین جلای وطن میکنند، دانشگاهها و آزمایشگاهها منابعی در اختیار ندارند، دانش فنی در صنایع همیشه بیگانه و بسیار گران است، اما چرا درجاتی از آفرینندگی را در رشد و توسعهٔ تکنولوژی وحشت درین کشورها بازنشناسیم؟ آمریکای لاتین بهتوسعهٔ جهانی روشهای شکنجه، بهفنون انهدام مردم و اندیشهها، بهشیوهٔ کاشتن بذر خاموشی و افزایش ناتوانی مردم، و بهفن پاشیدن تخم هراس خدماتی الهامبخش انجام داده است.
در میان ما، برای آنان که خواستار خدمت بهادبیاتی هستند که کمک میکند تا صدای کسانی که صدائی ندارند شنیده شود، این سؤال مطرح است که: در محدودهٔ چنین واقعیتی چهگونه میتوان دست بهاقدام زد؟ - آیا ما، در فضای فرهنگی لال و کر، میتوانیم صدای خود را بهگوش مردم برسانیم؟ کشورهای ما جمهوریهای سکوتند. آیا آزادی ناچیز نویسنده گاهی نشانهٔ شکست او نیست؟ تا کجا و بهچه کسانی ما امکان دسترسی داریم؟
وظیفهٔ تحسینانگیزی است باز نمودن دنیای عدالت و آزادی، و نقش پرارزشی است نفی کردن نظام گرسنگی و قفسهای آشکار و ناآشکار. اما حد و مرز کارها کجاست؟ خداوندان قدرت تا کجا اجازه میدهند؟
ما در کرهٔ ماه بهدنیا نیامدهایم. ما در آسمان هفتم زندگی نمیکنیم. ما این نیکبختی یا شوربختی را داریم که بهپارهٔ شکنجهدیدهئی از دنیا – بهآمریکای لاتین – تعلق داشته باشیم و در یک دورهٔ تاریخی زندگی میکنیم که ما را سخت درهم کوبیده است. تناقضات جامعهٔ طبقاتی درین جا شدیدتر از کشورهای داراست. فقر همگانی بهائی است که کشورهای ندار میپردازند تا شش درصد جمعیت دنیا بتوانند بدون معارض نیمی از ثروت دنیا را مصرف کنند. شکاف ژرفی که میان آسایش گروهی اندک و بدبختی اکثریت مردم وجود دارد در آمریکای لاتین خیلی بیشتر است، و روشهای حفظ این شکاف بسی وحشیانهتر.
رشد یک نوع صنعت محدود و وابسته بر روی ساختارهای کشاورزی و معدنیِ کهنه و منسوخ، کژیهای اساسی آنها را دگرگون نکرده و بهجای آن که تضادهای اجتماعی را سبکتر کند آن را تیزتر ساخته است. مهارتهای سیاستبازان سنتی، خبرگانِ هنرِ فریب و تقلب، اکنون نارسا، کهنه و بیفایده شده است؛ بازیِ مردمینمایِ امتیاز دادن بهمنظور زیر نفوذ آوردن دیگر امکانپذیر نیست، و یا هر دو لبهٔ تیز خطرناک آن آشکار میشود. طبقات و کشورهای سلطهجو بهوسایل و ابزار فشار و خفقان روی میآورند. در غیر این صورت بقای نظامی اجتماعی که هر روز بیشتر بهاردوگاه زندانیان شباهت پیدا میکند، بدون تغییر و دگرگونی چهگونه میتواند قابل تأمین باشد؟ چگونه بدون سیم خاردار میتوان گروه عظیم و فزایندهٔ نکبتزدگان را بر سر جای خود نگه داشت؟ هر چه نظام حاکم بیشتر با رشد مداوم فقر و بیکاری و کششهای اجتماعی و سیاسی ناشی از آن تهدید شود فضای کمتری برای ظاهرسازی و خوشرفتاری باقی میماند: در گوشه و کنار دنیا نظام حاکم سیمای راستین خود را نشان میدهد.
چرا دربارهٔ دیکتاتوریهائی که امروزه بیشتر کشورهای جهان لاتین را زیر ستم نگاه داشتهاند تا اندازهئی بیپرده سخن نگوئیم؟ آزادی کسب و کار، در زمانهای بحران، مفهومش زندانی کردن مردم است.
دانشمندان آمریکای لاتین جلای وطن میکنند، دانشگاهها و آزمایشگاهها منابعی در اختیار ندارند، دانش فنی در صنایع همیشه بیگانه و بسیار گران است، اما چرا درجاتی از آفرینندگی را در رشد و توسعهٔ تکنولوژی وحشت درین کشورها بازنشناسیم؟ آمریکای لاتین بهتوسعهٔ جهانی روشهای شکنجه، بهفنون انهدام مردم و اندیشهها، بهشیوهٔ کاشتن بذر خاموشی و افزایش ناتوانی مردم، و بهفن پاشیدن تخم هراس خدماتی الهامبخش انجام داده است.
در میان ما، برای آنان که خواستار خدمت بهادبیاتی هستند که کمک میکند تا صدای کسانی که صدائی ندارند شنیده شود، این سؤال مطرح است که: در محدودهٔ چنین واقعیتی چهگونه میتوان دست بهاقدام زد؟ - آیا ما، در فضای فرهنگی لال و کر، میتوانیم صدای خود را بهگوش مردم برسانیم؟ کشورهای ما جمهوریهای سکوتند. آیا آزادی ناچیز نویسنده گاهی نشانهٔ شکست او نیست؟ تا کجا و بهچه کسانی ما امکان دسترسی داریم؟
وظیفهٔ تحسینانگیزی است باز نمودن دنیای عدالت و آزادی، و نقش پرارزشی است نفی کردن نظام گرسنگی و قفسهای آشکار و ناآشکار. اما حد و مرز کارها کجاست؟ خداوندان قدرت تا کجا اجازه میدهند؟
سهدربارهٔ شکلهای سانسور مستقیمی که در رژیمهای گوناگون اعمال میشود، از قبیل ممنوع کردن کتابها یا نشریههای «خطرناک» یا «نامناسب»، و مجازات تبعید یا زندان یا مرگ که پارهئی از نویسندگان و روزنامهنگاران بدان گرفتار آمدهاند سخن بسیار گفته شده است.
اما سانسور غیرمستقیم با ظرافت بیشتری انجام میگیرد. و اگر شهرتش کمتر است، باری واقعیتش کمتر نیست. اما دربارهٔ آن چندان سخن نرفته است، هرچند که ماهیت ستمگر و محدودساز نظامی را که غالب کشورهای ما از آن رنج میبرند عمیقتر و دقیقتر از هر چیزی باز مینماید. این سانسور که یارای بازگو کردن نام خود را ندارد دارای چه گونه محتوائی است؟ مفهوم آن این است که چون آب در دریا نیست کشتی هم حرکت نمیکند: اگر پنج درصد جمعیت آمریکای لاتین بتوانند یخچال بخرند، چند درصد میتوانند کتاب بخرند؟ و چند درصد میتوانند این کتابها را بخوانند، بهآنها احساس نیاز کنند و تأثیرات و نفوذ آنها را پذیرا شوند.
نویسندگان آمریکای لاتین – که در واقع کارگران یک صنعت فرهنگی هستند که در خدمت مصرفیِ نخبگان آموزش دیده است – تعلق بهاقلیتی دارند و برای همان اقلیت نیز هست که مینویسند. این وضع عینی نویسندگانی است که آثار آنان تأییدکنندهٔ نابرابریهای اجتماعی و جهانبینی حاکم است؛ همچنین وضع عینی کسانی از ماست که در تکاپوی گسستن ازین چیزها هستند. ما محکوم ضوابط واقعیتی هستیم که در محدودهٔ آن عمل میکنیم.
نظام اجتماعی کنونی استعداد آفرینندگی اکثریت عظیم انسانها را منحرف یا نابود میکند و امکان آفرینش را – در حساسیت بهرنج انسان و محتوم بودن مرگ – بهکوششهای حرفهئیِ مشتی خبره محدود میکند. چه تعدادی ازین «خبرگان» در آمریکای لاتین وجود دارند؟ ما برای چه کسانی مینویسیم، با چه کسانی ارتباط پیدا میکنیم؟ مردمی که نوشتههای ما را میخوانند کیانند؟
بیائید در برابر تحسینها احتیاط کنیم. گاه تبریک از سوی کسانی است که ما را بیضرر و بیخطر میپندارند.
اما سانسور غیرمستقیم با ظرافت بیشتری انجام میگیرد. و اگر شهرتش کمتر است، باری واقعیتش کمتر نیست. اما دربارهٔ آن چندان سخن نرفته است، هرچند که ماهیت ستمگر و محدودساز نظامی را که غالب کشورهای ما از آن رنج میبرند عمیقتر و دقیقتر از هر چیزی باز مینماید. این سانسور که یارای بازگو کردن نام خود را ندارد دارای چه گونه محتوائی است؟ مفهوم آن این است که چون آب در دریا نیست کشتی هم حرکت نمیکند: اگر پنج درصد جمعیت آمریکای لاتین بتوانند یخچال بخرند، چند درصد میتوانند کتاب بخرند؟ و چند درصد میتوانند این کتابها را بخوانند، بهآنها احساس نیاز کنند و تأثیرات و نفوذ آنها را پذیرا شوند.
نویسندگان آمریکای لاتین – که در واقع کارگران یک صنعت فرهنگی هستند که در خدمت مصرفیِ نخبگان آموزش دیده است – تعلق بهاقلیتی دارند و برای همان اقلیت نیز هست که مینویسند. این وضع عینی نویسندگانی است که آثار آنان تأییدکنندهٔ نابرابریهای اجتماعی و جهانبینی حاکم است؛ همچنین وضع عینی کسانی از ماست که در تکاپوی گسستن ازین چیزها هستند. ما محکوم ضوابط واقعیتی هستیم که در محدودهٔ آن عمل میکنیم.
نظام اجتماعی کنونی استعداد آفرینندگی اکثریت عظیم انسانها را منحرف یا نابود میکند و امکان آفرینش را – در حساسیت بهرنج انسان و محتوم بودن مرگ – بهکوششهای حرفهئیِ مشتی خبره محدود میکند. چه تعدادی ازین «خبرگان» در آمریکای لاتین وجود دارند؟ ما برای چه کسانی مینویسیم، با چه کسانی ارتباط پیدا میکنیم؟ مردمی که نوشتههای ما را میخوانند کیانند؟
بیائید در برابر تحسینها احتیاط کنیم. گاه تبریک از سوی کسانی است که ما را بیضرر و بیخطر میپندارند.
چهارانسان برای آن مینویسد که مرگ را بفریبد و اشباحی را که انسان را در درونش دنبال میکنند خفه کند؛ اما آن چه انسان مینویسد تنها هنگامی از دیدگاه تاریخی سودمند میافتد که بهطریقی با نیاز مشترک بازشناسیِ هویّت منطبق شود. بهگمان من خواست انسان این است که نویسنده، با روشن ساختن هویت خود و فدا کردن خویش بتواند بسیاری کسان را بهآگاهی یافتن از هویت خویش یاری دهد. هنر، بهمثابه وسیلهئی برای روشن کردن هویت مشترک، میباید ضرورتی اساسی تلقی شود نه چیزی تجملی. امّا در آمریکای لاتین دسترسی بهفرآوردههای هنر و فرهنگ برای اکثریت عظیم مردم ممنوع شده است.
برای مردمی که هویتشان را فرهنگهای چیرهشونده یکی پس از دیگری نابود کرده و استثمار بیرحمانهشان جزئی از اسباب و ابزار سرمایهداری جهانی شده است، نظام حاکم «فرهنگ توده» ایجاد میکند. مناسبترین عبارت برای «هنر»ی چنین پست که رواجی وسیع در میان مردم دارد، آگاهی بهبیراهه میبرد، نقاب بر واقعیتها میزند و تخیل خلّاق را لگدمال میکند، «فرهنگ برای تودهها» است. چنین فرهنگی بدون آن که در امر شناساندن هویت سودی داشته باشد، وسیلهئی است برای از میان بردن و زشت کردن آن، و روشهای زندگی و الگوهای مصرفی را که از طریق رسانههای همگانی بهطور گسترده بهمردم ارائه میشود تحمیل میکند. آن چه «فرهنگ ملی» نام گرفته است فرهنگ طبقهٔ حاکم است که بهیک نوع زندگی وارداتی میپردازد و خود را بهتقلید ناقص و بیسلیقهٔ بهاصطلاح «فرهنگ جهانی» محدود میکند. در زمان ما که دوران بازارهای چندگانه و شرکتهای چندملیتی است، بهلطف توسعهٔ شتابان و سخنپراکنی بیوقفهٔ رسانهها، بینالمللیگرائی تنها در اقتصاد کاربرد ندارد بلکه بهفرهنگ، - فرهنگ توده - نیز رسیده است. مراکز قدرت برای ما نه تنها ماشینآلات و اختراعات ثبتشده بل جهانبینی هم صادر میکنند. در آمریکای لاتین اگر لذت بردن از موهبتها و چیزهای خوب روی زمین تنها بهگروهی اندک اختصاص یافته است، اکثریت مردم بایستی فقط بهمصرف خواب و خیال رضا دهند. خیال فریبای ثروت و آزادی بهبینوایان و ستمدیدگان، و رؤیای پیروزی و قدرت بهشکستخوردگان و بیقدرتان فروخته میشود. تا هنگامی که سازمان نابرابر دنیا در رادیو و تلویزیون و بر پردهٔ سینما توجیه میشود چه نیازی هست بهاین که خلائق خواندن بتوانند؟
برای تضمینِ پایدار و برقرار ماندن اوضاع کنونی سرزمینهائی که در آن هر دقیقه یک بچه از بیماری یا گرسنگی میمیرد، ما مردم باید یاد بگیریم که خودمان را از دریچهٔ چشم ستمگر ببینیم. مردم آموزش دیدهاند که «این» نظام را چونان نظام «طبیعی» و در نتیجه همچون نظامی ابدی بپذیرند. آنان نظام حاکم را با میهنپرستی یکی میدانند؛ چنان که مخالف رژیم، خیانتکار یا عامل بیگانه شمرده میشود. قانون جنگل که قانون نظام حاکم است، مقدس شناخته میشود؛ چندان که ملتهای شکستخورده باید وضعیت خود را چون سرنوشتی مقدر بپذیرند. تحریف گذشته، علل واقعیِ شکست تاریخی آمریکای لاتین را - که فقر و تیرهبختی آن بهقیمت کامکاری دیگران تمام شده است - از دید پنهان میکند: در روی پردهٔ بزرگ یا کوچک نمایش، بهترین شخص برنده میشود. و بهترین، همیشه قویترین است. ولخرجی و اسراف، خودنمائی و بیباکی تنفر نه بل تحسین ایجاد میکند. هر چیزی را میتوان خرید، فروخت، کرایه کرد، مصرف کرد - حتی روح انسان را. خاصیتهائی جادوئی بهسیگار، اتومبیل، بطری ویسکی یا ساعت داده میشود: اینها شخصیت میدهند، سبب کامیابی انسان در زندگی میشوند، برای انسان خوشبختی میآورند. زیادی الگوها و قهرمانان بیگانه متناسب با پرستش بُتوار فرآوردهها و آداب و رسوم کشورهای دارا است. داستانهای عشقی مصور و سریالهای تلویزیونی تهیه شده در کشورهای ما، در برزخ خیال فریبایِ بیارزش، در حاشیهٔ مسایل واقعی سیاسی و اجتماعی هر کشور اتفاق میافتد، و سریالهائی که وارد میکنیم دموکراسی مسیحی غربی را همراه با خشونت و رب گوجهفرنگی عرضه میدارد.
برای مردمی که هویتشان را فرهنگهای چیرهشونده یکی پس از دیگری نابود کرده و استثمار بیرحمانهشان جزئی از اسباب و ابزار سرمایهداری جهانی شده است، نظام حاکم «فرهنگ توده» ایجاد میکند. مناسبترین عبارت برای «هنر»ی چنین پست که رواجی وسیع در میان مردم دارد، آگاهی بهبیراهه میبرد، نقاب بر واقعیتها میزند و تخیل خلّاق را لگدمال میکند، «فرهنگ برای تودهها» است. چنین فرهنگی بدون آن که در امر شناساندن هویت سودی داشته باشد، وسیلهئی است برای از میان بردن و زشت کردن آن، و روشهای زندگی و الگوهای مصرفی را که از طریق رسانههای همگانی بهطور گسترده بهمردم ارائه میشود تحمیل میکند. آن چه «فرهنگ ملی» نام گرفته است فرهنگ طبقهٔ حاکم است که بهیک نوع زندگی وارداتی میپردازد و خود را بهتقلید ناقص و بیسلیقهٔ بهاصطلاح «فرهنگ جهانی» محدود میکند. در زمان ما که دوران بازارهای چندگانه و شرکتهای چندملیتی است، بهلطف توسعهٔ شتابان و سخنپراکنی بیوقفهٔ رسانهها، بینالمللیگرائی تنها در اقتصاد کاربرد ندارد بلکه بهفرهنگ، - فرهنگ توده - نیز رسیده است. مراکز قدرت برای ما نه تنها ماشینآلات و اختراعات ثبتشده بل جهانبینی هم صادر میکنند. در آمریکای لاتین اگر لذت بردن از موهبتها و چیزهای خوب روی زمین تنها بهگروهی اندک اختصاص یافته است، اکثریت مردم بایستی فقط بهمصرف خواب و خیال رضا دهند. خیال فریبای ثروت و آزادی بهبینوایان و ستمدیدگان، و رؤیای پیروزی و قدرت بهشکستخوردگان و بیقدرتان فروخته میشود. تا هنگامی که سازمان نابرابر دنیا در رادیو و تلویزیون و بر پردهٔ سینما توجیه میشود چه نیازی هست بهاین که خلائق خواندن بتوانند؟
برای تضمینِ پایدار و برقرار ماندن اوضاع کنونی سرزمینهائی که در آن هر دقیقه یک بچه از بیماری یا گرسنگی میمیرد، ما مردم باید یاد بگیریم که خودمان را از دریچهٔ چشم ستمگر ببینیم. مردم آموزش دیدهاند که «این» نظام را چونان نظام «طبیعی» و در نتیجه همچون نظامی ابدی بپذیرند. آنان نظام حاکم را با میهنپرستی یکی میدانند؛ چنان که مخالف رژیم، خیانتکار یا عامل بیگانه شمرده میشود. قانون جنگل که قانون نظام حاکم است، مقدس شناخته میشود؛ چندان که ملتهای شکستخورده باید وضعیت خود را چون سرنوشتی مقدر بپذیرند. تحریف گذشته، علل واقعیِ شکست تاریخی آمریکای لاتین را - که فقر و تیرهبختی آن بهقیمت کامکاری دیگران تمام شده است - از دید پنهان میکند: در روی پردهٔ بزرگ یا کوچک نمایش، بهترین شخص برنده میشود. و بهترین، همیشه قویترین است. ولخرجی و اسراف، خودنمائی و بیباکی تنفر نه بل تحسین ایجاد میکند. هر چیزی را میتوان خرید، فروخت، کرایه کرد، مصرف کرد - حتی روح انسان را. خاصیتهائی جادوئی بهسیگار، اتومبیل، بطری ویسکی یا ساعت داده میشود: اینها شخصیت میدهند، سبب کامیابی انسان در زندگی میشوند، برای انسان خوشبختی میآورند. زیادی الگوها و قهرمانان بیگانه متناسب با پرستش بُتوار فرآوردهها و آداب و رسوم کشورهای دارا است. داستانهای عشقی مصور و سریالهای تلویزیونی تهیه شده در کشورهای ما، در برزخ خیال فریبایِ بیارزش، در حاشیهٔ مسایل واقعی سیاسی و اجتماعی هر کشور اتفاق میافتد، و سریالهائی که وارد میکنیم دموکراسی مسیحی غربی را همراه با خشونت و رب گوجهفرنگی عرضه میدارد.
پنجدرین سرزمینهای پر از افراد جوان که تعدادشان پیوسته افزایش مییابد و معمولاً کاری پیدا نمیکنند، صدای تِکتِک بمب ساعتی، صاحبان قدرت را وامیدارد که با چشمی باز بخوابند. روشهای گوناگون بیگانهسازی فرهنگی، دستگاههای اخته کردن و تخدیر، هر روز اهمیتی بیشتر پیدا میکند. روشهای سترونسازی آگاهی پیروزمندانهتر از طرحهای جلوگیری از بارداری بهاجرا گذاشته میشود.
بهترین راه بهخدمت گرفتن آگاهی، ریشهکن کردن آن است. برای نیل بهاین هدف، اقدامی که دانسته یا نادانسته صورت میگیرد وارد کردن یک ضدِ فرهنگِ ساختگی است که هواخواهانی فزاینده در میان نسلهای جوان کشورهای آمریکای لاتین پیدا کرده است. در این کشورها که، از طریق ساختارهای انعطافناپذیر یا مکانیسمهای خفقانآور زور و فشار، جوانان از مشارکت سیاسی بازداشته میشوند بارورترین زمینه برای رشد یک «فرهنگ اعتراضِ» فرضی ایجاد میشود که، بهصورت فرآوردههای فرعی جامعهٔ بیکارگی و اتلاف از خارج میآید و با ریشههائی که در مخالفتِ دروغینِ طبقات انگل، با آئین و رسوم قراردادی دارد، متوجه تمام طبقات اجتماعی میشود.
عادات و نمادهای طغیان جوانان در دههٔ شصت در ایالات متحده آمریکا و اروپا از واکنشی برضد یکنواختی مصرفگرائی پدیدار شد، اما اکنون خود آنها نیز بهنوبهٔ خود هدف تولیدِ در مقیاسهای وسیع قرار گرفتهاند. لباسهائی با طرحهای رنگارنگ و خیالانگیز دنیای داروهای مخدر و بهنام «آزادی» بهمعرض فروش گذاشته شده است. موسیقی، پوسترها، مدلهای اصلاح سر و لباسهائی که الگوهای زیبائیِ وهمانگیز داروهای مخدر را در همه جا میپراکنند جزئی است از صنعت بزرگی که تولیدات خود را بهبازارهای جهان سوم میریزد. بهجوانانی که میخواهند از دوزخ بگریزند، همراه با این علایم و نمادهای خوشرنگ، بلیتهائی هم برای برزخ فروخته میشود. نسلهای جدید دعوت میشوند که برای رسیدن بهنیروانا[۱۴] رنج تاریخ را از خود دور کنند. پارهئی از گروههای جوانان آمریکای لاتین، هنگامی که خود را درین فرهنگ داروهای مخدرغرق میکنند، خیال فریبایِ بازسازیِ روش زندگی جوانان کشورهای استعمارگر را جامهی عمل میپوشانند.
این ضدِ فرهنگِ دروغین که خاستگاهش در ناسازشکاری گروههای حاشیهئیِ جامعهٔ صنعتیِ از خود بیگانه است با نیازهای واقعی ما برای بازشناسی هویت و سرنوشت خویش هیج مناسبتی ندارد: وسمه بر ابروی کور است؛ عزلت و خودخواهی و عدم ارتباط پدید میآورد؛ بهواقعیت کاری ندارد اما سیمای آن را دگرگون میکند و وعدهٔ عشق بیرنج و صلح بیجنگ میدهد. گذشته از این، با تبدیل شور و احساس بهمواد مصرفی، با «جهانبینی سوپرمارکتی» که رسانههای همگانی تبلیغ میکنند کاملاً تناسب دارد. و هرگاه پرستش اتومبیل و یخچال برای رفع ناراحتی و آرامش بخشیدن بهاضطراب و نگرانی بسنده نباشد، انسان میتواند خوشی و هیجان را در سوپرمارکتهای زیرزمینی بهدست آورد.
بهترین راه بهخدمت گرفتن آگاهی، ریشهکن کردن آن است. برای نیل بهاین هدف، اقدامی که دانسته یا نادانسته صورت میگیرد وارد کردن یک ضدِ فرهنگِ ساختگی است که هواخواهانی فزاینده در میان نسلهای جوان کشورهای آمریکای لاتین پیدا کرده است. در این کشورها که، از طریق ساختارهای انعطافناپذیر یا مکانیسمهای خفقانآور زور و فشار، جوانان از مشارکت سیاسی بازداشته میشوند بارورترین زمینه برای رشد یک «فرهنگ اعتراضِ» فرضی ایجاد میشود که، بهصورت فرآوردههای فرعی جامعهٔ بیکارگی و اتلاف از خارج میآید و با ریشههائی که در مخالفتِ دروغینِ طبقات انگل، با آئین و رسوم قراردادی دارد، متوجه تمام طبقات اجتماعی میشود.
عادات و نمادهای طغیان جوانان در دههٔ شصت در ایالات متحده آمریکا و اروپا از واکنشی برضد یکنواختی مصرفگرائی پدیدار شد، اما اکنون خود آنها نیز بهنوبهٔ خود هدف تولیدِ در مقیاسهای وسیع قرار گرفتهاند. لباسهائی با طرحهای رنگارنگ و خیالانگیز دنیای داروهای مخدر و بهنام «آزادی» بهمعرض فروش گذاشته شده است. موسیقی، پوسترها، مدلهای اصلاح سر و لباسهائی که الگوهای زیبائیِ وهمانگیز داروهای مخدر را در همه جا میپراکنند جزئی است از صنعت بزرگی که تولیدات خود را بهبازارهای جهان سوم میریزد. بهجوانانی که میخواهند از دوزخ بگریزند، همراه با این علایم و نمادهای خوشرنگ، بلیتهائی هم برای برزخ فروخته میشود. نسلهای جدید دعوت میشوند که برای رسیدن بهنیروانا[۱۴] رنج تاریخ را از خود دور کنند. پارهئی از گروههای جوانان آمریکای لاتین، هنگامی که خود را درین فرهنگ داروهای مخدرغرق میکنند، خیال فریبایِ بازسازیِ روش زندگی جوانان کشورهای استعمارگر را جامهی عمل میپوشانند.
این ضدِ فرهنگِ دروغین که خاستگاهش در ناسازشکاری گروههای حاشیهئیِ جامعهٔ صنعتیِ از خود بیگانه است با نیازهای واقعی ما برای بازشناسی هویت و سرنوشت خویش هیج مناسبتی ندارد: وسمه بر ابروی کور است؛ عزلت و خودخواهی و عدم ارتباط پدید میآورد؛ بهواقعیت کاری ندارد اما سیمای آن را دگرگون میکند و وعدهٔ عشق بیرنج و صلح بیجنگ میدهد. گذشته از این، با تبدیل شور و احساس بهمواد مصرفی، با «جهانبینی سوپرمارکتی» که رسانههای همگانی تبلیغ میکنند کاملاً تناسب دارد. و هرگاه پرستش اتومبیل و یخچال برای رفع ناراحتی و آرامش بخشیدن بهاضطراب و نگرانی بسنده نباشد، انسان میتواند خوشی و هیجان را در سوپرمارکتهای زیرزمینی بهدست آورد.
ششآیا ادبیات، برای برانگیختن آگاهی و آشکار کردن واقعیت، میتواند در این روزگاران و در کشورهای ما خواستار نقشی بهتر باشد؟ فرهنگ نظام حاکم—فرهنگ چیزهای جانشین بهجای زندگی—نقاب بر چهرهی واقعیت میزند و آگاهی را از میان میبرد. اما یک نویسنده، هر قدر هم که آتش درونش شعلهور باشد، در برابر این همه اسباب و ابزار ایدهئولوژیکیِ دروغ و سازشکاری چه میتواند بکند؟
اگر جامعه بخواهد خود را بهشیوهئی سازمان دهد که هیچ کس دیگری را نبیند، و روابط انسانی را بهحد عملکرد شوم رقابت و مصرف پائین آورد—که انسانهای تنها یکدیگر را مورد استفاده قرار دهند و یک دیگر را تارومار کنند—ادبیاتی که ریشههایش علایق برادری و همبستگی مشارکتی است چه میتواند بکند؟
ما بهجائی رسیدهایم که نام بردن از هر چیز، عملاً، محکوم کردن آن است: در برابر چه کسانی؟ برای که؟
اگر جامعه بخواهد خود را بهشیوهئی سازمان دهد که هیچ کس دیگری را نبیند، و روابط انسانی را بهحد عملکرد شوم رقابت و مصرف پائین آورد—که انسانهای تنها یکدیگر را مورد استفاده قرار دهند و یک دیگر را تارومار کنند—ادبیاتی که ریشههایش علایق برادری و همبستگی مشارکتی است چه میتواند بکند؟
ما بهجائی رسیدهایم که نام بردن از هر چیز، عملاً، محکوم کردن آن است: در برابر چه کسانی؟ برای که؟
هفتسرنوشت ما نویسندگان آمریکای لاتین با ضرورت دگرگونی عمیق اجتماعی پیوندی استوار دارد. گفتن، یعنی ایثار خویشتن: بدیهی است تا زمانی که فقر و بیسوادی وجود دارد و خداوندان زروزور از کیفر در امانند و رسانههای همگانی عاملِ سختکوشِ بلاهتِ جمعی است، نقش ادبیات، بهمثابه کوششی برای ارتباط کامل، از همان آغاز خنثی خواهد شد.
من با کسانی که برای نویسنده خواستار آزادی ممتازتری هستند که با آزادی کسانی که در زمینههای دیگر کار میکنند ارتباطی ندارد، هم عقیده نیستم. در کشورهای ما بایستی دگرگونیهای اساسی ساختاری پدید آید تا نویسندگان بتوانند بهورای دژهای ناگشودهٔ نخبگان راه یابند و بدون آن که آشکارا و ناآشکارا از آزادی نوشتن و گفتن محروم شوند افکار خود را بیان کنند. در یک جامعهٔ زندانی شده، ادبیات تنها میتواند در نقش عیبجوئی یا امیدبخشی وجود داشته باشد.
با همین برداشت، بهاعتقاد من هنگامی که مردم در رویاروئی با شرایط سخت مادی و مبارزه برای بقا و حفظ خویشتن بیخبر نگاه داشته شده باشند، خواب و خیالی بیش نخواهد بود اگر تصور کنیم که یک راه انحصاری فرهنگی برای آزاد ساختن استعداد خلاق مردم وجود دارد. چه استعدادهائی که در آمریکای لاتین، پیش از آن که بتوانند شکوفان شوند و خود را نشان دهند از میان میروند! چه تعداد از نویسندگان و هنرمندان، حتی از این که بهماهیت خویش پی برند محروم میشوند؟
من با کسانی که برای نویسنده خواستار آزادی ممتازتری هستند که با آزادی کسانی که در زمینههای دیگر کار میکنند ارتباطی ندارد، هم عقیده نیستم. در کشورهای ما بایستی دگرگونیهای اساسی ساختاری پدید آید تا نویسندگان بتوانند بهورای دژهای ناگشودهٔ نخبگان راه یابند و بدون آن که آشکارا و ناآشکارا از آزادی نوشتن و گفتن محروم شوند افکار خود را بیان کنند. در یک جامعهٔ زندانی شده، ادبیات تنها میتواند در نقش عیبجوئی یا امیدبخشی وجود داشته باشد.
با همین برداشت، بهاعتقاد من هنگامی که مردم در رویاروئی با شرایط سخت مادی و مبارزه برای بقا و حفظ خویشتن بیخبر نگاه داشته شده باشند، خواب و خیالی بیش نخواهد بود اگر تصور کنیم که یک راه انحصاری فرهنگی برای آزاد ساختن استعداد خلاق مردم وجود دارد. چه استعدادهائی که در آمریکای لاتین، پیش از آن که بتوانند شکوفان شوند و خود را نشان دهند از میان میروند! چه تعداد از نویسندگان و هنرمندان، حتی از این که بهماهیت خویش پی برند محروم میشوند؟
هشتگذشته از این، آیا اصولأ در کشورهائی که مبانی مادّیِ قدرتِ حاکم «ملی» نیست یا بهمراکز بیگانه وابسته است، یک فرهنگ ملّی میتواند بهوجود آید؟
بهراستی در شرایطی که استقلال جز در خاطرهها وجود ندارد. نویسندگی چه معنائی میتواند داشته باشد؟
در فرهنگ «درجهٔ صفر» وجود ندارد، چنان که در تاریخ هم نیست. اگر ما، در هر فرایند رشد اجتماعی، میان مرحلهٔ سلطهپذیری و مرحلهٔ آزاد شدن بهتداومی اجتنابناپذیر واقفیم، چرا نباید از اهمیت ادبیات و امکان عملکرد انقلابی آن در زمینهٔ کشف و آشکارسازی و تبلیغ هویت واقعی خویش واقف باشیم؟ ستمگر میخواهد که آینه، چیزی بیشتر از جیوهٔ پشتش بهستمدیده نشان ندهد. چه فرایندی از دگرگونی میتواند مردمی را که نمیدانند کیستند و ز کجا آمدهاند بهپیش براند؟ اگر مردم ندانند کیستند چهگونه میتوانند بدانند که شایستهٔ چیستند؟ آیا ادبیات، مستقیم یا غیرمستقیم، نمیتواند در این آشکارسازی نقشی داشته باشد؟
بهاعتقاد من امکان خدمتی این چنین، تا حدود زیادی بهمیزان آشنائی نویسنده با ریشهها، دگرگونیها، و سرنوشت مردم کشورش بستگی دارد، و بهمیزان حساسیت او برای دریافت ضربان و آهنگهای ضّد فرهنگِ راستینی که در شرف پدیدار شدن است. - آن چه غالباً «فقدانِ فرهنگ» تصور میشود بذر یا میوهٔ فرهنگی «دیگر» را در خود دارد که با فرهنگ حاکم عناد میورزد و با ارزشها و لفاظیهای آن وجه اشتراکی ندارد. این فرهنگ غالباً بهاشتباه مورد ابراز تنفر قرار گرفته زیرا آن را تکرار خفتبار فرآوردههای «فرهنگ زدهٔ» نخبگان یا الگوهای فرهنگیئی که نظام حاکم در مقیاس وسیع تولید کرده است پنداشتهاند. امّا حقیقت این است که چه بسا یک قصهٔ عامیانه بسی آشکارکنندهتر و پرارزشتر از داستان فلان «نویسندهٔ حرفهئی»باشد. و ای بسا که ضربان زندگی واقعی، در پارهئی از ترانهها که رنگ و بو و خیال و هوای محلی دارند و سرایندگانشان ناشناسند شدیدتر احساس میشود تا در بسیاری از دیوانهای شعر که بر اساس قواعد شعری سروده شدهاند. سخنان مردمی که رنجها و امیدهای خود را بهشیوههای متفاوت بیان میکنند غالباً رساتر و زیباتر از آثاری است که «بهنام مردم» نوشته شده است.
هویت جمعیِ واقعی ما - جا پاهائی که گامهای ما دنبال میکند، جاپاهائی که نشاندهندهٔ گذرگاههای امروزی ماست - از گذشته نشأت گرفته و پرورش یافته اما هنوز بهصورت دلتنگیِ خیالانگیزِ درون ما تبلور پیدا نکرده است. بدون تردید ما سر آن نداریم که سیمای پنهان خود را در تداومِ ساختگی لباسها، آداب و رسوم، و اشیاء ملی و نژادی که توریستها از ملتهای زیر سلطه و شکستخورده مطالبه میکنند بازیابیم. ما چیزی جز «آن چه میکنیم» نیستیم. ما جز «عمل و اقدام خویش» معنائی نداریم، بهویژه آن عمل و اقدامی که انجام میدهیم تا آن چه را که هستیم دیگرگون کند. هویّت ما در اقدام و مبارزه است. و درست بههمین دلیل، آشکار شدن آنچه ما هستیم، مفهومش محکوم کردن چیزهائی است که ما را از وصول بهآنچه میتوانیم باشیم بازمیدارد. ما خصوصیت خود را از طریق خوارشمردن و جنگیدن با موانع بیان میکنیم.
ادبیاتی که از بحران و دگرگونی پدید میآید و سخت در مخاطرات و حادثهجوئیهای زمان خود غوطهور میشود بدون تردید میتواند بهایجاد نهادهای واقعیت نو یاری دهد و شاید - اگر ذوق و استعداد و جرأت، کاستی نداشته باشد - علایمی را نیز که نشاندهندهٔ راه هستند روشنتر کند.
خواندنِ سرودِ رنج، و زیبائیِ زاده شدن در آمریکا، بیفایدتی نیست!
بهراستی در شرایطی که استقلال جز در خاطرهها وجود ندارد. نویسندگی چه معنائی میتواند داشته باشد؟
در فرهنگ «درجهٔ صفر» وجود ندارد، چنان که در تاریخ هم نیست. اگر ما، در هر فرایند رشد اجتماعی، میان مرحلهٔ سلطهپذیری و مرحلهٔ آزاد شدن بهتداومی اجتنابناپذیر واقفیم، چرا نباید از اهمیت ادبیات و امکان عملکرد انقلابی آن در زمینهٔ کشف و آشکارسازی و تبلیغ هویت واقعی خویش واقف باشیم؟ ستمگر میخواهد که آینه، چیزی بیشتر از جیوهٔ پشتش بهستمدیده نشان ندهد. چه فرایندی از دگرگونی میتواند مردمی را که نمیدانند کیستند و ز کجا آمدهاند بهپیش براند؟ اگر مردم ندانند کیستند چهگونه میتوانند بدانند که شایستهٔ چیستند؟ آیا ادبیات، مستقیم یا غیرمستقیم، نمیتواند در این آشکارسازی نقشی داشته باشد؟
بهاعتقاد من امکان خدمتی این چنین، تا حدود زیادی بهمیزان آشنائی نویسنده با ریشهها، دگرگونیها، و سرنوشت مردم کشورش بستگی دارد، و بهمیزان حساسیت او برای دریافت ضربان و آهنگهای ضّد فرهنگِ راستینی که در شرف پدیدار شدن است. - آن چه غالباً «فقدانِ فرهنگ» تصور میشود بذر یا میوهٔ فرهنگی «دیگر» را در خود دارد که با فرهنگ حاکم عناد میورزد و با ارزشها و لفاظیهای آن وجه اشتراکی ندارد. این فرهنگ غالباً بهاشتباه مورد ابراز تنفر قرار گرفته زیرا آن را تکرار خفتبار فرآوردههای «فرهنگ زدهٔ» نخبگان یا الگوهای فرهنگیئی که نظام حاکم در مقیاس وسیع تولید کرده است پنداشتهاند. امّا حقیقت این است که چه بسا یک قصهٔ عامیانه بسی آشکارکنندهتر و پرارزشتر از داستان فلان «نویسندهٔ حرفهئی»باشد. و ای بسا که ضربان زندگی واقعی، در پارهئی از ترانهها که رنگ و بو و خیال و هوای محلی دارند و سرایندگانشان ناشناسند شدیدتر احساس میشود تا در بسیاری از دیوانهای شعر که بر اساس قواعد شعری سروده شدهاند. سخنان مردمی که رنجها و امیدهای خود را بهشیوههای متفاوت بیان میکنند غالباً رساتر و زیباتر از آثاری است که «بهنام مردم» نوشته شده است.
هویت جمعیِ واقعی ما - جا پاهائی که گامهای ما دنبال میکند، جاپاهائی که نشاندهندهٔ گذرگاههای امروزی ماست - از گذشته نشأت گرفته و پرورش یافته اما هنوز بهصورت دلتنگیِ خیالانگیزِ درون ما تبلور پیدا نکرده است. بدون تردید ما سر آن نداریم که سیمای پنهان خود را در تداومِ ساختگی لباسها، آداب و رسوم، و اشیاء ملی و نژادی که توریستها از ملتهای زیر سلطه و شکستخورده مطالبه میکنند بازیابیم. ما چیزی جز «آن چه میکنیم» نیستیم. ما جز «عمل و اقدام خویش» معنائی نداریم، بهویژه آن عمل و اقدامی که انجام میدهیم تا آن چه را که هستیم دیگرگون کند. هویّت ما در اقدام و مبارزه است. و درست بههمین دلیل، آشکار شدن آنچه ما هستیم، مفهومش محکوم کردن چیزهائی است که ما را از وصول بهآنچه میتوانیم باشیم بازمیدارد. ما خصوصیت خود را از طریق خوارشمردن و جنگیدن با موانع بیان میکنیم.
ادبیاتی که از بحران و دگرگونی پدید میآید و سخت در مخاطرات و حادثهجوئیهای زمان خود غوطهور میشود بدون تردید میتواند بهایجاد نهادهای واقعیت نو یاری دهد و شاید - اگر ذوق و استعداد و جرأت، کاستی نداشته باشد - علایمی را نیز که نشاندهندهٔ راه هستند روشنتر کند.
خواندنِ سرودِ رنج، و زیبائیِ زاده شدن در آمریکا، بیفایدتی نیست!
نهتعداد نسخههای چاپ شده یا بهفروش رسیده، همیشه نمیتواند برای آگاهی از چند و چون تأثیر و نفوذ یک کتاب مقیاس و معیار قابل اعتمادی بهحساب آید، گاه یک نوشته تأثیری میگذارد که دامنهاش بسی وسیعتر از حدود توزیع ظاهری آن است؛ و گاه از سالها پیش پاسخهائی برای مسائل و ضرورتهای جمعی ارائه میکند، و این البته در صورتی میسر است که هنرمند بهراستی با آن مسائل و ضرورتها، همچون تردیدها و کششهای درونی خویش «زندگی» کرده باشد. چنین اثری از آگاهی جریحهدار شدهٔ نویسنده میجوشد و در جهان منعکس میشود: اقدام بهآفرینش، اقدامی است برای همبستگی، که همیشه نیز در زمان حیاتِ شخصی که بدان دست یازیده است بارور نمیشود.
دهمن با نویسندگانی که برای خود قائل بهامتیازاتی ازلی هستند که بهانسانهای فناپذیر عادی اعطا نمیشود هم عقیده نیستم، و نظر کسانی را هم که بر سینه میکوبند و جامه بر تن خود میدرند و خواستار انفاق عمومی میشوند تا در خدمت پیشهئی بیفایده روزگار بگذرانند نمیپذیرم.
آگاهی ما از محدودیّتهای خویش، آگاهی از ناتوانیهامان نیست: ادبیات که نوعی اقدام بهشمار میآید دارای قدرتهای خارقالعاده نیست، اما نویسنده، هنگامی که با اثر خود ماندگار شدن مردم و تجاربی را که دارای ارزشی واقعی هستند تأمین میکند، میتواند جادوی خود را بازنماید.
اگر چیزهائی که مینویسد پس از خواندن بههدر نرود بلکه خواننده را بهگونهئی برانگیزد یا دگرگون سازد، آن گاه نویسنده میتواند ادعا کند که در فرایند دگرگونی نقشی دارد و، بدون آن که فخر بفروشد یا فروتنیِ ساختگی از خود نشان دهد، میتواند خود را جزئی از یک پدیدهٔ عظیمتر و پهناورتر بشناسد.
بهگمان من، آنان که با سایههای خود بهتکگوئیهای بیپایان میپردازند زبان را تحقیر میکنند. امّا برای کسانی از ما که یقین داریم سرنوشت انسان گندابرو نیست، و میخواهیم آن را تقدیس کنیم، کلمهها دارای معنا و اهمیتند. ما در جستوجوی کسانی هستیم که با آنان رابطه برقرار کنیم، نه اینکه ما را ستایش کنند. ما گفتوشنود ارائه میکنیم نه نمایش. ما با کوششی تمام برای دیداری واقعی مینویسیم، تا خواننده بتواند با کلماتی که از او بهسوی ما میآید و چونان الهام و پیشگوئی از ما بهسوی او باز میگردد مشارکت و آمیزش داشته باشد.
آگاهی ما از محدودیّتهای خویش، آگاهی از ناتوانیهامان نیست: ادبیات که نوعی اقدام بهشمار میآید دارای قدرتهای خارقالعاده نیست، اما نویسنده، هنگامی که با اثر خود ماندگار شدن مردم و تجاربی را که دارای ارزشی واقعی هستند تأمین میکند، میتواند جادوی خود را بازنماید.
اگر چیزهائی که مینویسد پس از خواندن بههدر نرود بلکه خواننده را بهگونهئی برانگیزد یا دگرگون سازد، آن گاه نویسنده میتواند ادعا کند که در فرایند دگرگونی نقشی دارد و، بدون آن که فخر بفروشد یا فروتنیِ ساختگی از خود نشان دهد، میتواند خود را جزئی از یک پدیدهٔ عظیمتر و پهناورتر بشناسد.
بهگمان من، آنان که با سایههای خود بهتکگوئیهای بیپایان میپردازند زبان را تحقیر میکنند. امّا برای کسانی از ما که یقین داریم سرنوشت انسان گندابرو نیست، و میخواهیم آن را تقدیس کنیم، کلمهها دارای معنا و اهمیتند. ما در جستوجوی کسانی هستیم که با آنان رابطه برقرار کنیم، نه اینکه ما را ستایش کنند. ما گفتوشنود ارائه میکنیم نه نمایش. ما با کوششی تمام برای دیداری واقعی مینویسیم، تا خواننده بتواند با کلماتی که از او بهسوی ما میآید و چونان الهام و پیشگوئی از ما بهسوی او باز میگردد مشارکت و آمیزش داشته باشد.
یازدهاین ادعا که ادبیات در ذات خود واقعیت را دگرگون خواهد کرد، یا فخرفروشی است یا دیوانگی. در عین حال انکار این نکته نیز که ادبیات تا حدودی میتواند بهایجاد این دگرگونی کمک کند، بهنظر من همان قدر ابلهانه است.
آگاهی ما از محدودیتهای خود، بهطور بنیادی، آگاهی ما از واقعیت خویش است. در سردرگمی تردید و ناامیدی این امکان وجود دارد که انسان با مسائل روبهرو شود و تن بهتن با آنها بهمبارزه بپردازد: میتوان نخست از محدودیتها آغاز کرد ولی با آنها بهستیز پرداخت.
با این مفهوم، نوشتن ادبیات انقلابی بهخاطر کسانی که معتقد بهانقلابند بههمان اندازه ترک وظیفه است که نوشتن ادبیات محافظهکاری که از تخیل دربارهٔ ناف خویش اثری میپردازد. کسانی هستند که با لحنی رستاخیزی بهبذرافشانی ادبیات «چپ افراطی» میپردازند برای خوانندگانی محدود که با هر چه بیان میشود موافقند. این نویسندگان هر قدر هم ادعا کنند که انقلابی هستند، اگر برای اقلیتی بنویسند که مانند خود آنها میاندیشند و نوشتههائی را بهآنان ارائه کنند که انتظارش را دارند، چه مخاطرهئی را پذیرا میشوند؟ در این چنین میدانی امکان شکست وجود ندارد اما موفقیتی هم در میان نخواهد بود. اگر نوشتن برای محکوم کردن موانع و محدودیتهائی که نظام حاکم پیرامون پیام مخالفان خود قرار میدهد نباشد پس دیگر فایدهٔ نوشتن چیست؟
تأثیرگذاری و نفوذ ما بستگی بهاستعداد، بیپروائی و نکته سنجی، و روشن و گیرانویسیمان دارد. بیائید امیدوار باشیم که میتوانیم زبانی بیافرینیم که توان و زیبائیش بسی بیشتر باشد از زبانی که نویسندگان سازشکار بهکار میگیرند تا بهسپیدهدم درود بفرستند!
آگاهی ما از محدودیتهای خود، بهطور بنیادی، آگاهی ما از واقعیت خویش است. در سردرگمی تردید و ناامیدی این امکان وجود دارد که انسان با مسائل روبهرو شود و تن بهتن با آنها بهمبارزه بپردازد: میتوان نخست از محدودیتها آغاز کرد ولی با آنها بهستیز پرداخت.
با این مفهوم، نوشتن ادبیات انقلابی بهخاطر کسانی که معتقد بهانقلابند بههمان اندازه ترک وظیفه است که نوشتن ادبیات محافظهکاری که از تخیل دربارهٔ ناف خویش اثری میپردازد. کسانی هستند که با لحنی رستاخیزی بهبذرافشانی ادبیات «چپ افراطی» میپردازند برای خوانندگانی محدود که با هر چه بیان میشود موافقند. این نویسندگان هر قدر هم ادعا کنند که انقلابی هستند، اگر برای اقلیتی بنویسند که مانند خود آنها میاندیشند و نوشتههائی را بهآنان ارائه کنند که انتظارش را دارند، چه مخاطرهئی را پذیرا میشوند؟ در این چنین میدانی امکان شکست وجود ندارد اما موفقیتی هم در میان نخواهد بود. اگر نوشتن برای محکوم کردن موانع و محدودیتهائی که نظام حاکم پیرامون پیام مخالفان خود قرار میدهد نباشد پس دیگر فایدهٔ نوشتن چیست؟
تأثیرگذاری و نفوذ ما بستگی بهاستعداد، بیپروائی و نکته سنجی، و روشن و گیرانویسیمان دارد. بیائید امیدوار باشیم که میتوانیم زبانی بیافرینیم که توان و زیبائیش بسی بیشتر باشد از زبانی که نویسندگان سازشکار بهکار میگیرند تا بهسپیدهدم درود بفرستند!
دوازدهاما تنها مسألهٔ زبان مطرح نیست. مسألهٔ رسانهها هم در میان است. فرهنگ مقاومت همهٔ رسانهها را در خدمت خود بهکار میگیرد. و هدر رفتن هیچ وسیله و فرصت بیان و گفتار را جایز نمیشمارد. زمان، کوتاه است و مبارزه، قاطع و وظیفه، سترگ: برای نویسندهٔ آمریکای لاتین که در مورد دگرگونی اجتماعی بهرسالت خویش متعهد است، تهیه و تولید کتاب بخشی است از مبارزه در چند جبهه، مقدس ساختن ادبیات چونان نهادِ منجمدِ فرهنگ بورژوائی مورد پذیرش ما نیست. گزارشها و مطالب مستندی که در مقیاسی وسیع پخش میشوند، متون داستانی برای سینما، رادیو، و تلویزیون، و ترانههای عامیانه، برخلاف عقیدهٔ پارهئی از سردمداران گفتارهای اختصاصیِ ادبی که در آنها بهدیدهٔ حقارت نگاه میکنند گونههای ادبی «ناچیز»ی نیستند و در سطح پائینتری قرار ندارند. شکافهائی که ژورنالیسمِ شورش و طغیانِ آمریکای لاتین در هدف بیگانهسازی رسانههای همگانی باز کرده حاصل کوشش خلاق و آمیخته بهایثاری است که، در زیبائی پرداخت، و نفوذ، و تأثیرگذاری، بههیچ وجه چیزی از بهترین آثار ادبی کم نداشته است.
سیزدهمن بهپیشهٔ خود اعتقاد دارم. من بهابزار کار خودم معتقدم. هرگز نتوانستهام بفهمم آن نویسندگانی که با گشادهروئی اعلام میکنند نویسندگی در دنیائی که مردم در آن از گرسنگی میمیرند معنائی ندارد، چه گونه میتوانند دست بهنوشتن بزنند. هم چنین نمیتوانم از کار کسانی که کلمهها را تبدیل بهفلاخن خشم یا وسیلهٔ پرستش بتها میکنند سردرآوردم. کلمه ابزاری است که میتوان در جهت نیک و بد بهکارش برد: هرگز دشنه مسئول جنایت نیست.
من بر این باورم که وظیفهٔ بنیادی ادبیات معاصر آمریکای لاتین، رهائی بخشیدن کلمات است از خواری و خفتِ پیدرپی و آلودهئی که از ارتباط جلو میگیرد یا بدان خیانت میکند: بدین گونه، در کشور من، آزادی نام زندانی است که زندانیان سیاسی را در آن بهبند میکشند و دموکراسی نام نظامهای گونهگون وحشت است. عشق کلمهئی است که از رابطهٔ انسان و اتومبیل سخن میگوید و انقلاب نامی است که بر مایع ظرفشوئی نوظهوری نهادهاند. افتخار احساسی است که از استحمام با نوعی صابون مخصوص زیبائی بهآدمی دست میدهد و سعادت لذت عمیقی است که از خوردن سوسیس حاصل میشود. کشور آرام، در بسیاری از نقاط آمریکای لاتین بهگورستانی میگویند که نظم و ترتیبی چشمگیر داشته باشد و هر کجا نوشته باشند انسان سالم، آن را «انسان ناتوان» باید خواند.
با وجود سانسور و زجر و آزار، از راهِ نوشتن میتوان شواهد زندهٔ چگونگیِ روزگار ما و مردم ما را برای زمانهای حال و آینده باز گفت.
آدمی ممکن است از آن رو بهنوشتن دست یازد که خواسته باشد بگوید: «چنین است جائی که ما در آنیم، چنین است جائی که ما در آن بودیم. این است آن چه ما هستیم. و این است آن چه ما بودیم»
در آمریکای لاتین، رفته رفته ادبیاتی شکل و قدرت میگیرد که هدفش بهخاک سپردن مردگان نیست بلکه میخواهد آنها را جاودانی کند. نمیخواهد خاکسترها را کنار زند بلکه میکوشد آتش را برافروزد. - این، ادبیاتی است که تداوم مییابد و فرهنگ مبارزه را پربارتر میکند.
اگر، آن چنان که در باور من نیز هست، امید از دلتنگیهای خیالانگی در باب گذشته بهتر باشد، شاید این ادبیات نوزاد، شایسته و درخورِ زیبائیِ نیروهای اجتماعیئی باشد که دیر یا زود بههر بهائی که تمام شود جریان تاریخ ما را از بنیاد دگرگون خواهد کرد و شاید - چنان که شاعری گفته است - «نام راستین هر چیز را» برای آیندگان نگه خواهد داشت.
من بر این باورم که وظیفهٔ بنیادی ادبیات معاصر آمریکای لاتین، رهائی بخشیدن کلمات است از خواری و خفتِ پیدرپی و آلودهئی که از ارتباط جلو میگیرد یا بدان خیانت میکند: بدین گونه، در کشور من، آزادی نام زندانی است که زندانیان سیاسی را در آن بهبند میکشند و دموکراسی نام نظامهای گونهگون وحشت است. عشق کلمهئی است که از رابطهٔ انسان و اتومبیل سخن میگوید و انقلاب نامی است که بر مایع ظرفشوئی نوظهوری نهادهاند. افتخار احساسی است که از استحمام با نوعی صابون مخصوص زیبائی بهآدمی دست میدهد و سعادت لذت عمیقی است که از خوردن سوسیس حاصل میشود. کشور آرام، در بسیاری از نقاط آمریکای لاتین بهگورستانی میگویند که نظم و ترتیبی چشمگیر داشته باشد و هر کجا نوشته باشند انسان سالم، آن را «انسان ناتوان» باید خواند.
با وجود سانسور و زجر و آزار، از راهِ نوشتن میتوان شواهد زندهٔ چگونگیِ روزگار ما و مردم ما را برای زمانهای حال و آینده باز گفت.
آدمی ممکن است از آن رو بهنوشتن دست یازد که خواسته باشد بگوید: «چنین است جائی که ما در آنیم، چنین است جائی که ما در آن بودیم. این است آن چه ما هستیم. و این است آن چه ما بودیم»
در آمریکای لاتین، رفته رفته ادبیاتی شکل و قدرت میگیرد که هدفش بهخاک سپردن مردگان نیست بلکه میخواهد آنها را جاودانی کند. نمیخواهد خاکسترها را کنار زند بلکه میکوشد آتش را برافروزد. - این، ادبیاتی است که تداوم مییابد و فرهنگ مبارزه را پربارتر میکند.
اگر، آن چنان که در باور من نیز هست، امید از دلتنگیهای خیالانگی در باب گذشته بهتر باشد، شاید این ادبیات نوزاد، شایسته و درخورِ زیبائیِ نیروهای اجتماعیئی باشد که دیر یا زود بههر بهائی که تمام شود جریان تاریخ ما را از بنیاد دگرگون خواهد کرد و شاید - چنان که شاعری گفته است - «نام راستین هر چیز را» برای آیندگان نگه خواهد داشت.
ادواردو گالیانو*
برگردان: رامین شهروند
کتاب جمعه، سال اول، شماره ۱۱
برگردان: رامین شهروند
کتاب جمعه، سال اول، شماره ۱۱
*شیفتگی ادواردو گالیانو نویسنده، روزنامهنگار و تاریخدان اروگوئهای به فرهنگ و تاریخ آمریکایلاتین، او را یکی از نویسندگان پسااستعماری در آمریکای لاتین کرده است.
آثار معروف گالیانو همچون خاطره آتش و رگهای باز آمریکایلاتین تاکنون به بیش از بیست زبان ترجمه شدهاند. نثر او گاهی زبان مستند، داستانی، روزنامهای، تحلیل سیاسی و تاریخی را در هم میآمیزد. شیفتگی او به فرهنگ و تاریخ آمریکایلاتین در جای جای آثارش به چشم میخورد.
آثار معروف گالیانو همچون خاطره آتش و رگهای باز آمریکایلاتین تاکنون به بیش از بیست زبان ترجمه شدهاند. نثر او گاهی زبان مستند، داستانی، روزنامهای، تحلیل سیاسی و تاریخی را در هم میآمیزد. شیفتگی او به فرهنگ و تاریخ آمریکایلاتین در جای جای آثارش به چشم میخورد.
نوشته شده توسط جواد عاطفه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.