۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

دشمن شماره ی یک اجتماع




دشمن شماره ی یک اجتماع
بوکوفسکی و خُلبازی‌های روزمره





اشاره : چارلز بوکوفسکی را کشف دههٔ هفتاد ادبیات ایالات متحده امریکا شناخته‌اند. او که اصلاً آلمانی تبار است داستانگوی اوضاع اجتماعی ایالات متحده و گوشه‌های تاریک و نهفتهٔ این جامعه است. بوکوفسکی میان خنده و گریه روایت می‌کند، و در عین بیقیدی و طنز و لیچارگوئی و بی‌چاک دهنی، در عمق، جدّی و غمناک است. دوست دارد خود را «نویسندهٔ لوس آنجلس» بداند. بدین سان، او گزارشی نمونه‌وار از جامعهٔ افسارگسیخته و بی‌بند و بار و گرفتار به‌انواع علت‌های روحی و جسمی، تب صنعت، سایهٔ سهمگین پلیس، سرسام تبلیغات و سکس و الکلیسم به‌دست می‌دهد. قصه‌های او تشریح جامعه‌ئی است که در آن اوج تکنولوژی به‌‌اوج جادو و تخیّل پیوسته است. 
نثر بوکوفسکی سخت به‌‌اصطلاحات و تعابیر عامیانه آمیخته است و آن چنان راحت و بی‌رو درواسی است که، به‌خصوص در شرایط امروز، متأسفانه ترجمهٔ بسیاری از بهترین داستان‌هایش را غیرممکن می‌کند. قصه‌ئی که خواهد آمد از مجموعهٔ «حکایات خلبازی‌های روزمرّه» برگزیده شده است. گزینشی که معیار آن نه بهترین، بلکه به‌سادگی ممکن‌ترین بوده است: ممکن از لحاظ جَوّی که... الخ 


م- ع. سپانلو






دشمن شماره ی یک اجتماع


داشتم برامس BRAHMS گوش می‌کردم. در فیلادلفیا. سال ۱۹۴۲ بود. یک گرامافون کوچولو داشتم. موومان دوم برامس بود. آن وقت‌ها عزب‌اوغلی بودم همچین نم نمک داشتم ته یک بطری پورتو را بالا می‌آوردم و سیگاری، نمی‌دانم چی، می‌کشیدم. آلونکم نقلی و تر تمیز بود. آن وقت، همان جور که تو قصّه‌ها می‌نویسند: تق تق تق – در می‌زنند. تو دلم گفتم: «خودشه. آمده‌اند جائزهٔ نوبل یا پولیتزر به‌ام بدهند.» 
دو تا هیکل دهاتی وار آمدند تو: 
- بوکوفسکی؟ 
- بعله! 
علامتی را نشانم دادند: اف. بی. آی. 
- ما اینیم. پالتوتو بپوش، یه دقـّه کارت داریم. 
چه کار می‌توانستم بکنم؟- چیزی به‌‌عقلم نرسید چیزی هم نپرسیدم.- این جور وقت‌ها بی‌فایده است آدم بپرسد چی شده. یکی از آجدان‌ها رفت برامس را خفه کرد، آن وقت رفتیم پائین و زدیم به‌‌کوچه. چند تا کلّه از پنجره آمد بیرون. انگار جماعت در جریان بودند. 
این جور وقت‌ها، همیشه لکـّاتهٔ بی‌پدر و مادری پیدا می‌شود که پاشنهٔ دهنش را بکشد بنا کند به‌هوار کشیدن که: - اینا‌هاش. خودشه. بالاخره این نسناسو گرفتن! 
خوب، من راستی راستی عادت ندارم با خانم‌ها تو جوال بروم. 
همین جور تو این فکر بودم که چه دسته گلی آب داده‌ام. بالاخره با خودم توافق کردم که لابد تو عوالم قره مستی زده‌ام دخل یک بابائی را آورده‌ام. - امّا آخر اف. بی. آی تو این ماجرا چه غلطی می‌کرد؟ 
- دستاتو بذار رو سرت، تکونم نخور! 
دو تا جلو ماشین نشسته بودند دو تا رو دُشک عقب. دیگر گفت و گو ندارد، حتمأ زده‌ام یکی را ناکار کرده‌ام. آن هم یک آدم کله گنده را که لولهنگش خیلی آب برمی‌داشته. 
یک خورده که رفتیم، فکرم رفت جای دیگر، خواستم دماغم را بخارانم که یکی داد زد: 
- دستاتو تکون نده! 
بعد، تو کلانتری، یک بازجو یک خروار عکس را که به‌دیوارها چسبانده بود نشانم داد و با لحن مزخرفی گفت: 
- این عکس‌ها رو می‌بینی؟ 
از رو شکم سیری عکس‌ها رو سیاحت کردم. بدک نبود امّا به‌‌ابلیس قسم اگر من هیچ کدام از این لعنتی‌ها را می‌شناختم. 
- اینا همشون در راه خدمت بهاف. بی. آی مرده‌اند. نمی‌دانستم یارو چه جنس جوابی از من توقع دارد، این بود که ترجیح دادم لالمونی بگیرم و جیکم درنیاید. 
یارو دهن گاله را وا کرد که: 
- عمو «جان» کجاس؟ 
- ها؟ 
- پرسیدم عمو «جان» کجاس؟ 
انگار به‌زبان یا‌جوع مأجوج حرف می‌زد. یک دفعه وهم بَرم داشت. خودم را تو بخش سلاح‌های سری دیدم، با آن یارویی که تو قره مستی زده بودم نفله‌اش کرده بودم. یواش یواش داشتم از جا در می‌رفتم، که البته معنی این کار باختن قافیه بود. 
- «جان بوکوفسکی» رو میگم... حالیته؟ 
- آه... اون مُرده. 
- خواهر تو! پس تعجبی نداره که نتونسته‌ایم پیداش کنیم. 
انداختندم توی سلولی که همه چیزش زردرنگ بود. عصر شنبه‌ئی بود. از سوراخ هلفدونی می‌توانستم مردم را، خوشبخت‌ها را، که تو خیابان پرسه می‌زدند سیاحت کنم. تو پیاده‌رو آن طرف یک دکهٔ صفحه‌فروشی موزیک پخش می‌کرد. آن بیرون همه چیز آزاد و بی‌شیله پیله بود. امّا من افتاده بودم این تو و همین‌جور یک ریز تو مُخم پی علـّتش می‌گشتم. دلم می‌خواست بنشینم زار زار گریه کنم امّا هیچی از چشم‌هام بیرون نمی‌آمد. مثل آدم‌‌هائی که به‌شان می‌گویند «غصه خورک» قنبرک ساخته بودم. حال و روز آدمی را داشتم که رسیده باشد ته خط. مطمئنم که شما این احوال را می‌شناسید. این احوال را می‌شناسند، گیرم من به‌خودم می‌گفتم یک خورده بیشتر از دیگران می‌شناسم. بعله. 
زندان مایامن سینگ Moyamensing مرا به‌یاد یکی از قلعه‌های قرون وسطی می‌انداخت. یک دروازهٔ نکره دو پاشنه‌اش چرخید تا من بروم تو. جای تعجب بود که چرا از روی یک پل متحرک رد نشدیم. 
آجدان‌ها مرا انداختند تنگ آدم خپله‌ئی که کله‌اش می‌توانست کدو‌تنبل وزیر دارایی باشد. 
درآمد که:- من کورتنی تایلور هسّم. دشمن نمرهٔ یک اجتماع. تو جُرمت چیه؟ 
البته من حالا دیگر جُرم خودم را می‌دانستم، چون میان راه پرسیده بودم: 
گفتم:- تمرّد 
- دو چیز هس که اینجا اصلأ اسمشم نمیشه برد: یکی تمرّده، یکی حشری بودن. 
این درسِ اخلاقِ اون اراذل پدرسوخته‌س، درسته؟ مملکتو سالم نیگر می‌دارن تا بهتر بچاپنش. 
- ممکنه. گیرم با متمردین هیچ جور نمیشه گرم گرفت. 
- امّا من راسّی راسّی بی‌گناهم. قضیه اینه که خونه مو عوض کردم، امّا یادم رفت نشونی تازه‌مو به‌اداره نظام وظیفه خبر بدم. فقط به‌‌پُستخونه خبر دادم. اون وقت یه کاغذ از سَنت لوئیز برام رسید که به‌محکمهٔ تجدیدنظر احضارم کردن. ورداشتم براشون نوشتم که بابا، سنت لوئیز اون ور دنیاس، اون جا نمی‌تونم بیام امّا واسه رفتن به‌‌محکمهٔ همین ولایت حاضرم... اون وقت یه‌هُو ریختن تو خونه‌م گرفتنم انداختنم تو هُلـُفدونی... می‌بینی که جُرم «تمرّد» اصلاً به‌ام نمی‌چسبه. اگر می‌خواستم خودمو بدنوم کنم خُب می‌زدم یه آدم می‌کشتم، مگه نه؟ 
- شما آقازاده‌ها همه‌تون بی‌گناهین. شما پرمدعاهای عوضی... 
روی کف چوبی تخت دراز می‌کشم. 
یک نگهبان، مثل این که مویش را آتش زده باشند. کنارم سبز می‌شود. 
- زود اون ماتحت گنده‌تو از اون جا بلند کن. فهمیدی؟ 
مثل برق ماتحت گندهٔ متمردم را بلند کردم. 
تایلور از من پرسید: 
- دلت میخاد فوری از این جا خلاص شی؟ 
- آره که میخام. 
- چراغ برقو بکش پائین، لگنو آب کن پاتو بزار توش، بعد لامپو از سرپیچش در آر، انگشتتو بچپون تو سر پیچ. فوری از این جا خلاص میشی. 
- ممنونم تایلور، تو رفیق بی‌نظیری هستی. 
با خاموشی چراغ‌ها کـَپه‌ام را می‌گذارم و تازه اولِ مصیبت است: شپش! 
- آخه این صاب مرده‌ها از کجا میان؟ 
- شیپشا؟ این جا غرق شیپیشه. 
- شرط می‌بندم که من بیشتر از تو شیپیش بگیرم. 
- قبول. 
- سر ده سنت، قبوله؟ 
- باشه، سرِ ده سنت. 
حالا افتاده‌ام به‌شکار شپش. له‌شان می‌کنم به‌ردیف می‌چینم‌شان روی طبقه‌ام. سوت پایان مسابقه که به‌صدا درآمد، هر کدام‌مان شپش‌های‌مان را آوردیم جلو در که روشن‌تر بود، و شمردیم. من سیزده تا داشتم تایلور هجده تا. ده سنت دادم به‌تایلور. فقط خیلی وقت بعد بود که فهمیدم او شپش‌هایش را نصف کرده هر یک دانه‌اش را دو تا به‌ام جا زده بود. این ولد زنا از آن ناتوهای حرفه‌ئی روزگار بود. 
افتادم تو کارِ تاس بازی. موقع هواخوری بازی می‌کردیم. و از آن جا که خوب تاس می‌آوردم پولدار شدم. البته پولدارِ هلفدونی. روزی پانزده بیست دلار کاسب بودم. تاس بازی قدغن بود. پاسدارها از بالای بُرجک‌شان مسلسل را طرف ما می‌گرفتند و هوار می‌کشیدند: «بسّه دیگه»- امّا کجا حریف ما می‌شدند؟ مرتب ترتیب یک دست بازی دیگر را می‌دادیم. یاروئی که تاس کرایه می‌داد حرف معمولیش فحش خواهر مادر بود. هیچ ازش خوشم نمی‌آمد. وانگهی من اصولاً آدم‌های حشری را خوش ندارم. از دک پور همه‌شان حقه بازی می‌بارد، چشم‌هاشان مثل وزغ است پائین تنه‌شان، لاغر، و به‌‌خودشان هم شک دارند. یک مشت نَرِ قلابی. این بدبخت‌ها مالی نیستند امّا منظرهٔ آدم را خراب می‌کنند. 
باری، بعد از هر بازی می‌آمد سرم را به‌‌مقدمه چینی گرم می‌کرد که: 
- خوب تاس می‌ریزی‌ها. بیا یه دست بزنیم. 
سه تا تاس‌ها را ول می‌کردم تو دست خپلهٔ مأبونش. و آن خوک نکبتی دمش را می‌گذاشت روی کولش و دفرار. هنوز تو همان وضع سابقش بود که صاحب مرده‌اش را به‌‌دختربچه‌های چهار ساله نشان می‌داد و خودش را ارضا می‌کرد. دلخور بود که چرا نزدمش. امّا در مایامن سینگ دعوایی‌ها را می‌انداختند تو سیاهچال. آن سوراخی، خیلی بیشتر از سلول از بابت نان و آب در مضیقه بود. آدم‌هایی را دیدم که وقتی از آن جا درآمده بودند یک ماه تمام معالجه می‌کردند. البته آنها همه‌شان دردسر درست کن بودند. من خودم هم اهل دردسر بودم چون که با حشری‌ها بد تا می‌کردم. امّا وقتی صاحب تاس‌ها مزاحم حضورم نبود می‌توانستم عاقلانه فکر کنم. 
من پولدار بودم. خاموشی‌را که می‌زدند آشپز برای‌مان غذاهای خوب و قابل خوردن می‌آورد: بستنی، شیرینی، نان مربایی و قهوه. تایلور به‌من سپرد که هیچ وقت بیشتر از پانزده سنت به‌‌آشپز نَسُلفم. یعنی نرخش این بود. خود آشپز زیر لفظی تشکر می‌کرد و به‌من می‌گفت شاید بتواند فرداشب هم بساط نان را جور کند، و من در جوابش می‌گفتم: 
- تا ببینیم چی پیش بیاد! 
این غذاها ته ماندهٔ غذای مدیر زندان بود، و مدیر زندان البته خوب می‌لـُمباند. حبسی‌های دیگر شکم‌شان از گرسنگی قاروقور می‌کرد، امّا تایلور و من مثل دوتا بچه شیرخورده‌ئی که تا حلق‌شان چپانده باشند تلوتلو می‌خوریم. 
تایلور می‌گفت: - خیلی آشپز خوبیه. دوتا رو سِنِدردی کرده. اولی را کشته زده به‌‌چاک، دومی رم از میون تعقیب‌کننده‌ها نفله کرده. اگر دیر می‌جُنبید دخل خودش آمده بود... یه شب دیگه خِرِ یه ملوان رو می‌چسبه عشقشو می‌رسه. چنان ترتیبی از یارو داده بود که یه هفتهٔ تموم نمی‌تونسته راه بره. 
 - من از این سگ پَزِ لعنتی خوشم میاد. خیلی زُحَله. 
تایلور می‌گفت:- آره، از اون زُحَلاس! 
سَرِ نگهدار را صدا زدیم که از وضعِ شپش‌ها شکایت کنیم. مردک شروع کرد به‌داد بیداد که:- این جا هتل نیست. تازه خودتون این شیپیشا رو میارین اینجا... 
جوابی که، مسلّم، دَری وری بود. 
نگهبان‌ها ریغو بودند. نگهبان‌ها پفیوز بودند. نگهبان‌ها ترسو بودند. من حسابی از دست‌شان شکار بودم. 
بالاخره برای ختم گرفتاری، من و تایلور را به‌‌سلول‌های جداگانه‌ای منتقل کردند و سلول ما را دوا زدند. 
سر هواخوری تایلور را گیر آوردم. به‌ام گفت: 
- افتاده‌ام با یک جوونکِ لال. هرّو از بر تشخیص نمیده. افتضاحه. 
خود من با یک پیرمرد هاف هافویی افتاده بودم که انگلیسی هم بلد نبود. تمام وقتش را سر یک گـُلدان نشسته بود و می‌نالید که: تارا بوبا، بخور! تارا بوبا جیش کن- ول کن هم نبود. عین زندگی خودش که فقط خوردن و جیشیدن بود. شاید دربارهٔ پهلوان‌های داستانی کشور خودش خیالات می‌کرد. شاید هم مقصودش تاراس بولبا بود. نمی‌دانم. اولین دفعه‌یی که من برای هواخوری رفتم پیرمرد ناکس ملافه‌مو پاره کرد باهاش بند رَخت ترتیب داد و جوراب و زیر شلواریش را روی این اختراع آویزان کرد، و موقعی که برگشتم به‌سلول حسابی خیس شدم. پیرمردک حتی برای شست و شو هم از سلولش نمی‌رفت بیرون. آن جور که می‌گفتند تقصیری نکرده بود، خودش دلش می‌خواست مدتی راحت آن جا زندگی کند. سایرین هم راحتش گذاشته بودند. یعنی مثلاً از روی جوانمردی؟ 
- من یکی که دلم می‌خواست هرچه زودتر نفس آخر را بکشد، چون که پشم پتوی بی‌ملافه بدجور ناراحتم می‌کرد. پوست من خیلی حساس است. 
بهش توپیده بودم که:- پیره سگ پفیوز، من دخل یه نفرو قبلاً آورده‌م، اگه دست ورنداری میشه دوتا‌ها!... 
امّا او همین جور رو گلدانش نشسته بود و به‌‌ریش من می‌خندید، و زِر می‌زد که: تارا بوبا بخور، تارا بوبا جیش کن! 
آخر ولش کردم به‌حال خودش حُسنش این بود که این جا دیگر کارِ رفت و روب نداشتم. مجنونِ پیر تمام کفِ سلول را چنان تمیز می‌کرد که همیشه تمیزترین سلول تمام ایالات متحده و شاید هم در سراسر دنیا بود. 
اف. بی. آی مرا در مورد اتهام تمرّد عمدی بیگناه شناخت. بردندم به‌مرکز نظام وظیفه که، کلّی از هم بندها را آن جا دیدم. از من آزمونِ جسمی کردند، بعدش روانشناس آمد. 
یارو روانشناسه پرسید: - شما به‌‌جنگ معتقدین؟ 
- نه؟ 
- علاقه دارین جنگ کنین؟ 
- بله! 
(نقشه‌ام این بود که از سنگر بزنم بیرون و بدوم وسط معرکه تا کشته بشوم.) روانشناسه یک دقیقه‌ئی هیچی نگفت و همین جوری روی یک تکه کاغذ نقاشی کرد. بعدش مرا نگاه کرد و گفت: 
- راستی، چهارشنبه شب یه مهمونی برپاس، پزشک‌ها، نقاش‌ها، نویسنده‌ها، همه هستند. میخوام شما رم دعوت کنم، می‌آئین؟ 
- نه! 
- عالی است... البته شما هیچ مجبور نیستید که برین. 
- کجا برم؟ 
- به‌‌جنگ. 
من بی‌این که چیزی بگویم نگاهش کردم. 
- فکر نمی‌کردید که ما متوجه می‌شیم، درسته؟ 
- نه! 
- این کاغذو به‌اون آقا تو اتاق بغلی بدین. 
آن جا آخر خط بود. کاغذ دو تا شده بود و با یک گیره به‌کارت شناسایی من وصل بود. گوشه‌اش را بالا زدم و نگاهی انداختم: 
«زیر یک نقاب خود دار، روحی حساس نهفته است...» واقعاً که! قاه قاه خندیدم - من و حساس؟ 
بله، مایامن سینگ این جوری بود، و این جوری بود که بنده عازم جنگ شدم.





چارلز بوکوفسکی 
برگردان: محمد علی سپانلو 
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴


نوشته شده توسط جواد عاطفه 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.