فیودرو داستایوسکی (۱۸۲۱-۱۸۸۱) نویسنده مشهور روس پرنبوغترین متخصص باطن انسان بود. او در زمان جوانی در نهضت انقلابی شرکت کرده و بعد از بازداشت و محکوم شدن بهاعدام تبرئه گردید و بهتبعیدگاه فرستاده شد. اقامت داستایوسکی در تبعیدگاه افکار سابق او را در هم ریخت و داستایوسکی در مواضع ارتجاعی سلطنتطلبان قرار گرفت. بههمین جهت در بسیاری از رمانهای او دعوت بهسازش و اطاعت میشود.
داستایوسکی در تمام دورهٔ نویسندگیش، دائماً مشغول یادداشت برداشتن بود. البته نه دقیقاً بهرسم و راه نویسندههای حرفهئی. و همین یادداشتها، بعدها، زمینهئی فراهم آورده بود برای طرح دیدگاههای فلسفی، اجتماعی، و ادبی این روح بزرگ «خصلت روسی».
نیروی الهام، حالتهای روحی، و توانائی ذهنیِ عجیب داستایوسکی را از متن همین یادداشتها هم درک میتوان کرد. آن بخش از یادداشتهای پراکندهٔ داستایوسکی – در رابطه با زمانهای «جنایت و مکافات»، «ابله» و «برادران کارامازوف» - سالها پیش در مجموعهٔ «میراث ادبی روس» منتشر شده بود.
امّا بخشی از این گنجینهٔ بیهمتا که مدتها ناخوانده مانده بود سرانجام پس از شکستن «قُرُق» انتشار نوشتههای «خطرناک» داستایوسکی – بهسال ۱۹۵۷ در همان مجموعهٔ «میراث ادبی» (جلد ۸۳) توسط انتشارات «نائوکا» (شوروی) منتشر شد.
داستایوسکی در یادداشت برداشتن بههیچ نظم و قاعدهئی اعتقد نداشت: یکی از دفترهای یادداشتهای جورواجور دم دستش را همین طوری برمیداشت و نکتهها، اندیشهها، طرحهای تازه، و گرتهبردارهای خود را از حوادث بهطور قلمانداز در صفحهئی یادداشت میکرد. امّا در همین بینظمی هم، بهقول نیما، چنان نظمی بود که خود داستایوسکی برای تهیهٔ یک مقاله بهسرعت یادداشتهای مربوط بهآن را از اینجا و آنجا بیرون میکشید و جمع و جورشان میکرد.
«سیمای این جهان برای من بسیار ناخوشایند است» این جمله که تصویری روشن از دیدگاه داستایوسکی دربارهٔ دنیای معاصرش بهدست میدهد – و ضمن مقالهئی که طی سالهای هفتادِ قرنِ نوزدهم آمده است – بارها در یادداشتهایش تکرار شده.
با این که داستایوسکی بهشدت با دگرگونیهای انقلابی مخالفت میورزید، همیشه لبهٔ تیز انتقادش متوجه محافظهکاری و جامعهٔ «سرف»[۱] داران بود. بهسال ۱۸۷۴ بر مقالهٔ یکی از نظرپردازان نامی آن زمان ـ روستیسلاو فادیف ـ ردّیهئی نوشت که گواهی است بر دلبستگی عمیق روحی او بهآرمانهای انقلابی دورهٔ جوانیش ـ آرمانهائی که بهتبعیدگاههای سیبریهاش کشاند، و باعث شد که پیش از آن، پای چوبهٔ اعدام، مرگِ رودرو را تجربه کند.
داستایوسکی هنرها و ادبیات توده (فولکور) را بسیار ارج میگذاشت و همیشه چشم بهراهِ پوشکینهای دیگری بود که از میان توده ظهور کنند.
داستایوسکی مدام بهریشخند جهانبینی شکاکّانهٔ آن روسهائی مشغول بود که یکی از نمونههای بهیاد ماندنیشان «پوتوگین» ـ از چهرههای رمان «دود» اثر تورگنیف ـ است. «آلکساندر سوورین» ـ ناشر و داستاننویس روس که با نام مستعار «بیگانه» چیز مینوشت یک دَم از طعنههای جانانهٔ داستایوسکی در امان نماند.
***
یادداشتهای داستایوسکی حاوی نکتههای دقیق و برجستهئی از جهانبینی و نظریات اوست دربارهٔ وظیفهٔ انسانی هنر، و بخصوص بیانکنندهٔ برخورد انتقادی اوست با «ناتورآلیسم»، و آن «رئالیسمی» که صرفاً زندگی روزانه را تصویر میکند و هیچ برداشت و حتـّی حسّی از جهانبینی تاریخی ندارد.
در زیر پارهئی از یادداشتهای او میآید:
شاعری جذبه و شور میخواهد. بهآرمان شخص تو نیاز است، و البته انگشتی خطابگر باید، بهالتهاب و شور. بیان واقعگرایانه و سطحیِ زندگی، در شعر، بهکلّی بیارزش، و حتّی از آن بدتر، یاوه و بیهوده است.
چنین «شاعر»ی بهمفت نمیارزد. یک چشم معمولی، منتها اندکی دقیق، خیلی بهتر از چنین هنرمندی میتواند چیزهای زندگی روزانه را ببیند و حس کند.
***
آدم اگر ایمان ندارد دست کم باید چیزی داشته باشد که لحظهئی هم که شده جانشین ایمانش شود. دیدرو و ولتر را بهیاد آرید و دورانشان را و ایمانشان را... وه که در عین بیایمانی چه ایمان پرشوری داشتند!
در کشور ما هیچ کس بههیچ چیز اعتقادی ندارد. ما، در کشورمان تنها یک «لوح ساده» داریم. راستی چرا بهیک خرس عظیمالجثه عقیده نورزیم؟ ـ خندهتان گرفت؟ ـ چیزی که میخواستم بگویم این است: عقیده بههر آرمان بزرگ.
***
هیچ و هرگز شگفتزده نشدن، البته که نشانهٔ بلاهت است نه خردمندی.
***
همیشه بهنظرمیآید که در کشور ما تمدن یعنی آداب، و اگر بهملاحظهٔ رعایت آداب نبود همهٔ کسانی که در جشنها شرکت میکنند بهقصد کشت بهجان هم میافتادند. چرا که در ما انگیزهٔ درونیِ حرمت گذاشتن بهوجودِ انسانی دیگران مرده است.
***
این که مردم در فهم طنز و استعاره و هزل درمیمانند و هر روز هم خنگتر میشوند، نشانهٔ بسیار بدی است: نشانهٔ انحطاط فرهنگ است و خِرَدْ. نشانهٔ بلاهت کامل است.
***
کردارتان چنان باشد که انگار میخواهید صد سالی زندگی کنید. امّا نیایش چنان کنید که گوئی هماکنون در حال مرگید.
***
نسلی که روزی جای شما را میگیرد در حال رشد است و این جریان ناگزیر روزی پیش میآید. این نسل هنوز سال آخر مدرسه را میگذراند امّا سرانجام بزرگ میشود و بهموقع سرمیٰرسد، و آن وقت است که کمترین اثری از شما برجا نخواهد ماند.
***
کسی که آشکارا با افراد ناجور (دزد و جانی و...) همدردی میکند بیشتر وقتها فاقد ظرفیت همدردی با قربانیها است. من که نمیتوانم قبول کنم آنهائی که آدم میکشند دست خودشان نیست و فشار محیط وادارشان میکند. در واقع ما از چند مورد بسیار نادر یک قانون کلّی میسازیم!
***
مردم، اغلب، قراردادها و آداب معینّی را تبلیغ میکنند، بیاین که خودشان بهآنها اعتقادی داشته باشند. فقط فکر میکنند که این قراردادها بهنان و نوائی میرساندشان: یک دست لباس رسمی، یک مقام عالی اجتماعی، و از همهٔ اینها مهمتر: «آل و آجیل»!
***
آقای اسرافگر میگوید: «اندوه اصیل را نمیتوان با مبتذلات هشت من یک قازی که وقت فراغت بهذهن آدم میرسد بیان کرد، و بزرگداشت آدمها با خطابههائی که معمولاً سرقبر بزرگان میکنند اصلاً غیرممکن است.»
شگفتا که چه حرف قلمبهٔ بیبو و خاصیّتی! میدانید، آقای اسرافگر، اندوه اصیل تقریباً همیشه با مبتذلترین جملهها و آداب بیان میشود، و مردم از خطابههای غرّای سر قبر خیلی هم خوششان میآید... معرفت شما هنوز بهاین پایه نرسیده، جناب اسرافگر!
***
ما بهحسّی عمیقتر و عاطفهئی بیشتر نیاز داریم، امّا از نوع واقعیش و نه تنها در عالم ادبیات.
***
من فکر میکنم که کار ادبیات دورهٔ ما تمام است. پیشگوهای ادبی و خیالبافهای مدینهٔ فاضله چیزی برای گفتن ندارند و هیچ استعداد خلّاقهئی هم در کارشان نیست.
***
اگر کسی برایتان چیزهای جدّی نوشت که درکش نمیکند و از نوشتهٔ هنرمندانه هم بهرهئی نمیبرید، پس دلخواه شما نوشتهئی است بیمایه همراه با ادا اصول. زیرا اندیشه یا طرحی که هنرمندانه ساخته و پرداخته شود خیلی هم مشخص، روشن، و قابل فهم است. گیرم توده مسلماً همهٔ چیزهائی را که روشن و قالبل فهم است بههیچ نمیگیرد!
امّا نوشتههایئی هم هست که مبهم مینمایند و پیچ و خمهائی هم دارند. این، کاملاً موضوعی دیگر است. اگر آنها را بهدلیل عمقی که دارند درک نمیکنیم، کوتاهی از ماست. (خوب دقّت کنید: بیبیپیک از پوشکین، این اوج کمال هنری، و داستانهای قفقاز نوشتهٔ مارلینسکی، تقریباً همزمان منتشر شدند. امّا در آن روزگار کمتر کسی عظمت اثر بزرگ پوشکین را دریافت کرد؛ اکثریت، بیبرو برگرد رفتند سراغ کتاب مارلینسکی!).
زیبائی خدایان وآرمانها برهنه جلوهگر میشود، امّا هر کس و هر چیزی که نه خداست و نه آرمان چنین ظرفیتی ندارد. برای مردم عادی و متوسط حال، زیبائی امری نسبی است. عاطفه تنها در برخودر با زیبائی متعالی است که بهکمالی میرسد.
***
همین چند روز پیش بود که بوبوریکین[۲] ضمن سخنرانیش دربارهٔ آستروفسکی گفت که ما نمیتوانیم نمایشنامهٔ تاریخی داشته باشیم، چرا که ما اصلاً شخصیت نمونه نداریم (سخنرانیهای این آدم یاوه و بیمایه است. فیالمثل میگوید نمایشنامهنویس باید بهتاریخ وفادار باشد، و بلافاصله هم دست بهکار نمونه آوردن میشود و از خودش نقل قول میکند که شکسپیر نه بهتاریخ، بلکه بهواقعیت تاریخی وفادار بود). وفاداری بهواقعیت شاعرانه در انتقال واقعیتهای تاریخیِ سرزمین ما چنان ظرفیتی دارد که با وفاداری مطلق بهتاریخ هیچ قابل قیاس نیست.
***
تفاوت شیطان و انسان در چیست؟ در اثر گوته، وقتی فاوست از مفیستوفهلِس میپرسد: «تو کهئی؟» پاسخ میشنود: «بخشی از آن نیرو که میتواند همیشه سببسازِ تباهی باشد و با این همه آفرینندهٔ نیکی است». دریغا! انسان میتواند کاملاً بهرغم خویش پاسخ دهد: «منم آن نیرو که جاودانه خواهان و مشتاق و آرزومند نیکی است و با این همه تنها تباهی میورزد.»
خیلیها در کارِ نوشتن، نوعی اِطناب و درازنفسیِ فضلفروشانه را بهعنوان سبک ادبی جا میزنند. من هر آنچه را که صلاح مردم است رُک و راست مطرح میکنم: در روزگار گذشته، چیزهائی را که اهل قلم مینوشتند، دست کم میشد خواند ـ مثلاً کارهای بلینسکی را ـ امّا این روزها بهاندازه یک گاری مملو از کاه چیز مینویسند تا یک جو فکر بسیار ناچیز را بیان کنند!
***
رئالیستها اشتباه میکنند. چرا که انسان تنها در آینده یک کلّ پیوسته خواهد بود، و هرگز نمیتوان او را تا بدین سطح که اکنون هست تنزّل داد.
طرحهای داستایوْسکی
در حواشی دفترهای یادداشت داستایوسکی، کنار گرتهها و زمینهسازیهای داستانیش که باید صفت «سریعاً دگرگونشونده» را نیز بدانها داد، طرحهائی از چهرهها را هم نقاشی کرده است.
او پرداختن بهظواهر اشخاص داستان را، در پیشبرد اثر، امری بنیادی میشمرد و میگفت بهجزئیات چهره و اندام اشخاص داستان که پرداختی، نفسانیات و خلق و خوی آنان را نیز مشخص کردهئی. – بدین جهت بود که نخست بادقت تمام بهایضاح نفسانیات شخصیت داستانش میپرداخت و آن گاه چهرهٔ او را در کنار یادداشتهای خود نقاشی میکرد. گاهی نیز ابتدا در صفحهئی سفید از دفتر یادداشتش طرح یا طرحهائی میکشید وپس از آن بهوصف خلقیات صاحب طرح میپرداخت. امّا غالباً این هر دو کار را با هم و یکجا انجام میداد بهطوری که مکمل یکدیگر میشدند.
داستایوسکی جز در یکی دو جای دفاتر یادداشت خو بهمنظرهسازی نپرداخته است. همیشه چهرههائی میکشید زمخت و خشن، بهسبک گوتیک، که منعکسکنندهٔ اندیشه اوست در باب نقشی که گرایشهای مسیحی در سرشت و سرنوشت انسان بازی کرده است؛ یعنی موضوعی که مشغلهٔ ذهنی سالهای سالِ او بود.
طرحهای داستایوسکی، بههرحال، جزئی از کار نویسندگی اوست: طرحهای خشن مربوط بهرمانهای چون جنزدگان و جنایت ومکافات، در واقع زمینهئی بوده است برای پرداخت شخصیتهای غریب این رمانها.
داستایوسکی در یادداشتهای یک نویسنده می نویسد: «وقتی در خیابانهای سن پترزبورگ پرسه میزدم خوش داشتم در چهرهٔ مردمِ رهگذر بهدقت نگاه کنم. بهاین قصد که حدس بزنم چه جور آدمهائی هستند، چه طور زندگی میکنند و کارشان چیست و حتی در این لحظه بهچه فکر میکنند.»
و این خود یکی از راز و رمزهای دقـّت غریب داستایوسکی است در پرداخت بیرونی و درونی اشخاص کارامازوفها و جنزدگان.
طرحهای داستایوسکی با آن خشونت و برهنگی و زمختیشان بیانگر تلاش نویسنده است برای کاویدن زوایای تاریک و ژرف روح آدمی و جوهر جان او، و پناه و بیپناهیش...
برگرفته از: کتاب جمعه، سال اول، شماره ۱۷ ،صفحههای ۱۳۶ و ۱۳۷
پاورقیها
^ سرف، دهقان وابسته بهزمین بود که بهعنوان یکی از ابزار تولید وابسته بهملک در خرید و فروش املاک زراعتی مورد معامله قرار میگرفت. رمان نفوس مرده اثر گوگول سرگذشت دردناک همین سرفها است.
^ Pyotr Boborykin (۱۸۳۶-۱۹۲۱) نویسندهٔ روسی، مؤلف کتب سهگانهٔ معروفِ تجّار و کیتی گوراد و گذر از کوهستان که در تمام آنها بهتوصیف اتفاقّات و موضوعات روزمره میپردازد.
نوشته شده توسط جواد عاطفه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.