۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

متن ترانه های آلبوم محتسب علیرضا عصار




متن ترانه های آلبوم محتسب علیرضا عصار 





 پروین اعتصامی
محتسب

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست
گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست





افشین مقدم
سهم من 


نمیخوام سهم دنیا رو    تویی که سهم دستامی.
اگه آرامشی دارم         واسه اینه که همرامی  
زمین میلرزه و اینجا      یکی بی تخت خوابیده. 
تو عشق تو یه چیزی هست... که آرامش به من میده
بذار روشن کنی شب رو       ستاره از تو ماه از من 
ازت یه خواهشی دارم       تو هم چیزی بخواه از من
تموم خوبیا با تو             چقد خالی شده دستم
بذار یکبار قبل از تو         بگم که عاشقت هستم
چقد خوبه هوای تو   چه عشقی رو به من دادی
گرفتار تو که هستم     بدم میاد از آزادی
ببین راه فرارم رو         خودم از هر طرف بستم
ازین لحظه به بعد هرجا      که تو هستی منم هستم
بدون که عمر عشق من      به کوتاهی ساعت نیست
عزیزم گفتنم تنها    یه حرف از روی عادت نیست






افشین مقدم
تکلیفُ روشن کن


بیا تکلیفو روشن کن 
نه اینجوری که مجنونی 
کسی عاشقتر از من  نیست
خودت هم اینو میدونی
بیا تکلیفو روشن کن
بهم بگو که می مونی
جدایی ممکنه ما رو 
یه شب راحت کنه از غم 
 ولی فردا تو میدونی
که دلتنگیم برای هم
ازت حرفی که میپرسم
 جوابم رو نمیگیرم
بگو می مونی یا میری 
بگم زنده م یا می میرم






مولانا  
به جان ِ تو


دگر باره بشوریدم بدانسانم بجان تو 
که راه خانه ی خودرا نمیدانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم
زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو



نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو
اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون
که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو






 افشین مقدم
نفس


یه نفس دور از تو بودن
 واسه من ماهی  و سالی
با یه عکس و چن تا نامه
پر نمیشه جای خالی
میون بود و نبودت 
جای خالیتو حساب کن
وقت اومدن تموم 
ثانیه ها رو جواب کن
یه عالم فرقه میون
از جدایی کم اوردن
تا با دستای قشنگت 
تو خود عاشقی مردن
چشممو به گریه بنداز 
فکر نکن تو عشق فقیرم
ضربه تو ضربه ی ساعت
زنده میشم و میمیرم
قلبمو به غصه بشکن
نگا کن به تیکه پاره م 
من به غیر از گفتن تو
رو لبم حرفی ندارم






  دکتر مظاهر مصفا
دیگر چه می توان گفت




چون دوست دشمنی کرد دیگر چه می توان گفت
با یار ناجوانمرد دیگر چه می توان گفت
با محرمان غمناک بهمرهان ناشاد
 با همدمان دم سرد دیگر چه می توان گفت
با بدقمار بدنرد با بد رگان نامرد
 با رهزنان بی درد  دیگر چه می توان گفت
مردانگی چو شد ننگ
بر مرد عرصه شد تنگ 
فهلی چو خاری آورد
دیگر چه می توان گفت
در شهر خالی از مرد 
با خاطری پر از درد 
شبرو شب است و شبگرد
دیگر چه میتوان گفت






 مولانا
شاه ِ جهان




ای تو امان هر بلا
 ما همه در امان تو
جان همه خوش است در
 سايه لطف جان تو 
شاه همه جهان تويی
 اصل همه کسان تويی
چونک تو هستی آن ما
 نيست غم از کسان تو
واعظ کشوری بدم 
صاحب منبری بدم
کرد فضایلت  مرا
 عاشق و کف زنان تو
من به تو مایل و تویی
هرنفسی ملولتر
 وه که خجل نمی شود
میل من از ملال تو
خوبی جمله شاهدان
 مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره ای
خوبی بیکران تو
شب همه شب چو ابر دی 
 بارم اشک بر درت 
پاک کنم به آستین 
 اشک به آستان تو






 آرش نصیری
انجماد


با انجماد میبرد سرمای دشت مارا
در وهم دفن میکرد افسانه ی صدا را
 خط میخورید فردا 
از صفحه های تاریخ
میگفت و پاک میکرد
از برف ردپا را
 در چشم ابر باران 
 قندیل میشد انگار
 وقتی که حدس میزد 
 پایان ماجرا را
پاییز بوی زخم و 
خون مرده میپراکند
 میمرد شعر سرخی 
 در دستهای سارا
از دور دست مردی 
همرا ه  باد و بوران
میخواند و باز میخواند
این شعر آشنا را
کشتی شکستگانیم
ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم
دیدار آشنا را






 فاضل نظری
قربانی


از باغ مي ‌برند چراغاني ‌ات کنند
تا کاج جشن هاي زمستاني ‌ات کنند
پوشانده ‌اند صبح تو را ابرهاي تار
تنها به اين بهانه که باراني ‌ات کنند
يوسف! به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي ‌برند که زنداني ‌ات کنند
اي گل گمان مکن به شب جشن مي ‌روي
شايد به خاک مرده ‌اي ارزاني ‌ات کنند
يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه ‌اي بترس که شيطاني ‌ات کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه ‌اي است که قرباني ‌ات کنند












هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.