۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

شعری از عباس معروفی




عاشقت باشم می میرم
یا عاشقت نباشم؟


نمی‌دانم کجا می‌بری مرا
همراهت می‌آیم
تا آخر راه
و هیچ نمی‌پرسم از تو
هرگز



عاشقم باشی می‌میرم
یا عاشقم نباشی؟


این که عاشقی نیست
این ‌که شاعری نیست
واژه‌ها تهی شده‌اند
عزیز دل
به حساب من نگذار
و نگذار بی تو تباه شوم 


با تو عاشقی کنم
یا زندگی؟


در بوی نارنجی پیرهنت 
تاب می‌خورم
بی‌تاب می‌شوم
و دنبال دست‌هات می‌گردم
در جیب‌هام
می‌ترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر وا می‌گردم
و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم


بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟


نمی‌دانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را می‌گذارم
آخر خط من
باشد؟


بی تو زندگی کنم
یا بگردم؟ 


همین که باشی
همین که نگاهت ‌کنم
مست می‌شوم
خودم را می‌آویزم به شانه‌ی تو


با تو بمیرم
یا بخندم؟


امشب اسبت را می‌دزدم
رام می‌شوم آرام
مبهوت عاشقی کردنت 


با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟ 


از نداشتنت می‌ترسم
از دلتنگیت 
از تباهی خودم
همه‌اش می‌ترسم
وقتی نیستی تباه شوم 


بی تو
اول و آخر کجاست؟


واژه‌ها را نفرین می‌کنم
و آه می‌کشم
در آینه‌ی مه‌آلود
پر از تو می‌شوم
بی چتر


من
بی تو 
یعنی چی؟ 


غمگین که باشی
فرو می‌ریزم
مثل اشک
نه مثل دیوار شهر
که هر کس چیزی بر آن 
به یادگار نوشته است 


تو بیش‌تر منی
یا من تو؟ 


در آغوشت 
ورد می‌خوانم زیر لب
و خدا را صدا می‌زنم
آنقدر صدا می‌زنم که بگویی


جان دلم


..................
عباس معروفی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.