روانکاوی فیلم «مالیخولیا» از فان تریر
بار دیگر کارگردان دانمارکی « لارس فان تریر» پس از فیلم «آنتی کریست» فیلمی جدید و به همان گونه بحث انگیر به نام «مالیخولیا» خلق کرده است که امکان نقدهای مختلف را بوجود می آورد. نقد ذیل می خواهد به قدرتها و ضعفهای فیلم از منظر روانشناختی و نقد روانکاوانه فیلم بپردازد.
موضوع فیلم
فیلم مالیخولیا از یک «مقدمه» و دو بخش به نامهای دو خواهر فیلم یعنی «جاستین» و «کلیر» تشکیل شده است. در فیلم در واقع دو داستان در کنار یکدیگر رخ می دهند. از یک سو جشن عروسی جاستین قرار است برگزار شود اما همه چیز خراب می شود. ماشین عروس و داماد میان راه می ماند، اعضای خانواده عروس و داماد در شب عروسی مشکلات خویش را نشان می دهند و رازهای پشت پرده بیرون می ریزد. جاستین هر چه بیشتر در مسیر شب گرفتار بیماری افسردگی و دپرسیون خویش می شود و ما شاهد آن روی دیگر جهان مدرن و خواب مدرن هستیم. جهان مدرنی که می خواهد خودآگاه و موفق باشد و حال کابوس نهفته در پشت رویاهایش کم کم خویش را نشان می دهد و رویایشان را بهم می ریزد. از طرف دیگر حضور سیاره ای به نام «مالیخولیا» و خطر تصادف او با زمین و مرگ زندگی و زمین هر چه بیشتر در فیلم حضور می یابد. گویی ما از یک سو با حضور ناآگاهی و بحرانهای فردی در جهان معمولی و شکست این جهان سمبولیک روبروییم، با شوکهای خانوادگی و عشقی روبروییم و از طرف دیگر با حضور جهانشمول « بحران و مرگ»، با حضور «ساحت رئال یا ساحت واقع» لکان و رشد کویر، رشد حس پایان جهان انسانی روبروییم. بازیگران و داستانهای آنها در لحظه تلاقی این دو ساحت «نمادین یا همان واقعیت معمولی» و «ساحت رئال یا مرگ و خشونت» قرار گرفته اند و با «شوک و کابوس» پایان جهان خویش و رویاهای خویش روبرو می شوند.
در بخش دوم فیلم به نام «کلیر» هر چه بیشتر این شوک و دیدار «هولناک با دیگری»، دیدار هولناک با «مرگ و پایان جهان» روبرو می شویم و فیلم ما را با برخوردهای متفاوت این فیگورها با «مرگ و کویر و پوچی» روبرو می سازد. کلیر می خواهد با باور به حرفهای شوهرش از ترس و هراسش از مرگ در پیش رو بگریزد. شوهرش که یک انسان موفق و پولدار و علاقه مند به کیهان شناسی است، به حالت یک دانشمند مدرن، انسان مدرن مرتب از پیروزی زندگی بر مرگ، از پیروزی سلامت بر بیماری، سخن می گوید، اما سرانجام به حماقت نهفته در سخنش پی می برد و خود را می کشد، حال کلیر می خواهد فرزندش و خودش را نجات بدهد، یا می خواهد با لیوانی شراب و در جمع خانوادگی منتظر مرگ بماند اما سرانجام به حرف خواهرش گوش می دهد که برخلاف او و از زمان حضور مشخص تر مرگ، افسردگیش بهبود یافته است، حالش بهتر شده است و هر دو مرگ و پایان را می پذیرند، به هم نزدیک می شوند و در کنار یکدیگر و همراه با فززند کلیر در یک « غار خیالی و نمادین» به انتظار مرگ می نشنیند و فیلم با مرگ آنها و نابودی زمین و با موزیک اپرای واگنر به پایان می رسد.
نقد فیلم
اگر به دو موتیو اصلی فیلم، یعنی به موتیو « شکست رویای مدرن و حضور کابوس و بحران، افسردگی در لحظه یک دیدار خانوادگی یا عروسی» از یک سو و موتیو «پایان جهان» بنگریم، می بینیم که هیچکدام از این موتیوها حرف تازه ای نیستند و فیلمهای فراوان هالیوودی و یا اروپایی خوب یا بد در این باره درست شده است. حتی ترکیب این دو موتیو در یک فیلم نیز حرف تازه ای و منظر تازه ای نیست، با اینحال فیلم «مالیخولیا» منظری تازه به این موتیوها ایجاد می کند که برای درک و لمس آن بایستی به دقت به چهارچوب فیلم و موزیک متن فیلم و شیوه فیلم برداری یا نحوه ارائه فیلم توجه کرد. ورود به همه ی این جزییات از حوصله این مقاله خارج است، فقط به چند نکته اساسی اشاره می کنم.
در واقع فیلم «مالیخولیا» یک «اپرای بزرگ» همراه با تصاویر قوی، سوررئالیستی، شاعرانه و همراه با موزیک قوی، بازیگری نسبتا خوب درباره « لحظه تلاقی رویا و کابوس بشری»، «امید و وحشت بشری» است.
قبل از هر چیز مقدمه فیلم در واقع خود یک اثر بزرگ است. در صحنه اول فیلم نگاه دوربین ما را با صورت و نگاه بدون احساس، خسته، افسرده جاستین، این عروس زیبا، روبرو می سازد و در پشت سر او پرندگانی مرده بر زمین فرو می ریزنند. موزیک معروف واگنر از اپرای ملودرام « تریستان و ایزولده» این فضای افسرده و مالیخولیایی را به شیوه ای جذاب و قوی به تماشاچی انتقال می دهد و تصاویر بعدی مرتب بیانگر حالات افسردگی و مالیخولیایی و شکست جهان واقعی و رشد مرگ، نابودی هستند، مانند لحظه و آکت زمین خوردن اسب، ناتوانی جاستین از حرکت و گرفتار ماندن کلیر و پسرش در چمنزار مرداب گونه . از طرف دیگر حضور سیاره مالیخولیا و تصادف او با زمین و مرگ زمین نشان داده می شود.
این مقدمه و بیان قطعی بودن نابودی زمین و زندگی، همراه با موزیک قوی واگنر، از ابتدا تماشاچی را از حالات معمولی برخورد با مرگ و جیغ و داد یا هیجان معمولی فیلمهای هالیوودی دور می سازد و تماشاچی در واقع در یک حالت بیدار، همراه با فاصله و همزمان با لمس احساسات عمیق بازیگران قرار می گیرد و گام به گام به لحظه «دیدار هولناک با دیگری» با مرگ و ساحت رئال وارد می شود و آن را حس ولمس می کند.
سپس فیلم با یک «فلاش بک» ما را با دو بخش داستان زندگی جاستین و کلیر و پایان جهان روبرو می سازد و آن تصاویر گوناگون در مقدمه، حال به داستان فیلم و تصاویر بعدی پیوند می خورند و «پازل» و اپرای فیلم کامل می شود. از طرف دیگر فیلم مالیخولیا قادر می شود در مسیری دو ساعته، هر چه بیشتر تماشاچی را با موضوع مرگ و شفا، با موضوع افسردگی و مالیخولیا، با موضوع پایان جهان و میل رهایی روبرو سازد، بدون آنکه بدنبال یک «پایان خوش» و نجات جهان باشد و یا بدون آنکه در پی هیجان و حرکات پر سرو صدا باشد. در پایان فیلم در واقع تماشاچی از جهاتی « رها یافته است». زیرا به کمک فیگورهای فیلم و بدون حرکات عجولانه با لحظه ای از زندگی انسانی روبرو شده است که در آن هیچ حرکتی ممکن نیست، رهایی ممکن نیست و تنها راه شفا پذیرش مرگ و پایان و لمس هولناکی لحظه پایان است و این پذیرش در واقع همان « چادر جادویی» است که جاستین در انتهای فیلم از آن نام می برد. در واقع این فیلم است که همان چادر جادویی است که به ما امکان می دهد به کمک فیگورهای فیلم و از طریق همخوانی خویش با آنها، به دیدار هولناک با مرگ و هیچی، با نیمه دیگر خویش، دست یابیم، پایان را ببینیم و بچشیم و حال بتوانیم راحتتر به دیدارهولناک با دیگری، با مرگ و پایان، با بیماری و درد تن بدهیم و یا به آنها بیندیشیم. حضور مداومشان را در زندگی روزمره خویش شاید بهتر احساس بکنیم. حضوری که جهان مدرن و تبلیغات مدرن، پزشکی مدرن مرتب در پی نفی آن و پس زدن آن و در پی پیروزی این هیاهوی مدرن بر لمس عمیق حس پوچی و هیچی و یا ناتوانی بنیادین بشری است.
ایجاد این دیدار «هولناک با دیگری»، با «ساحت رئال یا مرگ و کویر»، در واقع شفابخش است، زیرا او به ما امکان لمس تمنای خویش و نیاز خویش به دیگری را می دهد و او زمینه ساز آزادی بشری و قبول این است که جهان بشری مرتب می تواند به گونه ای دیگر نوشته شود و اینکه در عین حال هیچ نظری، نگاه نهایی نیست و همیشه زندگی بخشا هولناک و دردناک و معماگونه باقی می ماند. توانایی به ایجاد این «دیدار هولناک و عمیق با دیگری»، با «مالیخولیا و مرگ و پایان» از یکطرف یک قدرت فیلم فان تریر است. قدرت دیگر فیلم در این است که این دیدار هولناک با دیگری را از هیجانات معمولی و سطحی فیلمهای هالیوودی و یا از بحثهای احمقانه فلسفی در لحظات آخر رهایی می بخشد و به قول جاستین به کلیر یا به تماشاچی می گوید که این لحظه هولناک، لحظه پایان و مرگ را نمی توان با خواندن ترانه دسته جمعی یا با شراب قشنگ کرد و بهترین کار یا این است که یا در توالت بر این زندگی پوچ و بی معنا شاشید و یا اینکه این پایان را قبول کرد، ناتوانی نهایی خویش از کنترل زندگی و جهان را قبول کرد و به استقبال پایان رفت. در این لحظه هولناک در کنار یکدیگر و با لمس عشق به یکدیگر به دیدار پایان رفت.
از طرف دیگر « دیدار هولناک با دیگری«، با مرگ و بحران، لمس پایان یک جهان و رویا، لمس پایان جهان معمولی و کابوس در واقع به دو حالت متقابل صورت می گیرد. حالت اول حالات مالیخولیا و افسردگی جاستین و شکست عروسی است و حالت دوم تصادف دو سیاره. ازینرو کوتاه بایستی به این دوحالت و معانی روانکاوی آنها توجه کرد:
راز روانشناختی مالیخولیا و افسردگی
از آنجا که من در مقاله ای به نام « در ستایش افسردگی، مالیخولیا، حسرت» و در مجموعه ویدئوهایی درباره روانکاوی بیماری افسردگی، این حالات و بیماری را از نگاه روانکاوی و روان درمانی توضیح داده ام، از آنرو اینجا به چند موضوع اساسی اشاره می کنم تا بتوان برخی مباحث فیلم را بهتر درک کرد و به دوستان علاقه مند خواندن و یا دیدن این کارها را پیشنهاد می کنم. در پانویس لینک این مطالب زده شده است.
از نگاه روانکاوی یا روانشناختی انسان موجودی «تمنامند یا آرزومند»، عاشق پیشه و یا خراباتی است. او همیشه در پی دستیابی به ناممکنها و «عشق از دست رفته»، «بهشت از دست رفته» و یا «مادر گمشده» است. این تمنای محوری انسان بدنبال دست یابی به « ابژه و مطلوب گمشده » هم باعث می شود که ما انسانها مرتب در پی دست یابی به رویاهای خویش باشیم و تحول یابیم و هم اینکه در مسیر این جستجو و وصال مرتب پی ببریم که هر رویایی از طرف دیگر کابوس و ضعفهایی نیز به همراه دارد و همیشه راه و تمنایی دیگر، وصالی دیگر ممکن است و این جستجو را پایانی نیست. بلوغ بشری در تن دادن به این تمناهای خویش و ایجاد روایات فانی و قابل تحول خویش از رویاها و آرزوهای انسانی خویش است. بلوغی که هیچگاه کامل بدست نمی آید و ما در برخورد با هر «اغوای نو، رویای نو» دیگر بار در برابر این حالت و مسیر بلوغ و کستراسیون قرار می گیریم. هر بیماری روانی از یک سو به معنای دیداری با این «تمنای عمیق خویش، حقیقت عمیق» خویش است که می خواهد و بایستی پذیرفته شود و به قدرت نوین ما تبدیل شود و از طرف دیگر در هر بیماری روانی این خطر نهفته است که فرد اسیر «تمتع و لذت بیمارگونه» افسردگی و ترس یا پارانوییای خویش شود و محکوم به تکرار بیماریش گردد.
ازینرو فروید در مقاله اش درباره « ماتم و مالیخولیا»، تفاوت میان سوگواری معمولی و بالغانه و افسردگی را که در زمان او به آن مالیخولیا می گفتند، اینگونه بیان می کند:.« انسان سوگوار یا ماتمزده با از دست دادن عزیز یا عشق اش در واقع جهانش فقیرتر می شود، کمبودی در جهانش بوجود می آید، در حالیکه انسان افسرده با مرگ و یا از دست دادن دیگری در واقع خویش را از دست می دهد».
انسان سوگوار در مسیر عزاداری و سوگواری سرانجام از عشق قدیمی خداحافظی می کند و حال به جستجوی زندگی نو وعشق نو می پردازد. اما انسان افسرده اسیر «قبر عشق مرده» می ماند، گرفتار حالات دوسودایی و چندسودایی نسبت به خویش و معشوق گمشده، آرمان گمشده می گردد و سرانجام در پای همان قبر پژمرده می شود و می میرد. انسان افسرده در واقع کودکی است که مادرش را از دست داده است و حال با از دست دادن او جهان و درونش تهی شده است، عشق را و توانایی عاشقی را از دست داده است و در نهایت در طی سوگواری ناتمام در پی مادر از دست رفته می میرد یا پژمرده می شود.
حالت مالیخولیا با تمامی خویشاوندیش با افسردگی، به زعم ژاکوس آندره در کتاب « صد کلمه روانکاوی»، یک تفاوت بنیادی دارد. مالیخولیا به افسردگی یک حالت «تهوع و بیزاری از خویش و دیگری» اضافه می کند. یک حالت پارانوییا به خویش. ازینرو مالیخولیا می تواند در نهایت از سر تهوع از خویش و دیگری به خودکشی و مرگ انجامد. در فیلم «مالیخولیا» ما این حس تهوع و بیزاری را در حالت جاستین و این گفته او می بینیم که می گوید« زمین ارزش نجات دادن ندارد». ازینرو نیز هر چه مرگ و نابودی نزدیکتر می شود، او سرحالتر می شود و در صحنه ای لخت با مرگ و سیاره مالیخولیا هماغوشی نمادین انجام می دهد. همانطور که «غار یا چادر نمادین و سحرآمیز» در پایان فیلم هم نمادی از آن مادر گمشده و جنین مادری است که انسان مالیخولیایی یا افسرده در پی آن می جوید و گاه برای دستیابی به آن به خودکشی پناه می برد.
از طرف دیگر فیلم «مالیخولیا» نشان می دهد که چگونه تمامی جمع و در واقع رویای مدرن و انسان کنونی بر پایه یک «افسردگی پنهان» استوار است و چرا روی دیگر این «جهان مدرن پر زرق و برق و موفق»، «حالات فراوان افسردگی، مالیخولیا و بیزاری از خویش و دیگری» است و اینکه چگونه این دو جهان آگاهانه و ناآگاهانه مدرن یا انسانی در واقع دو روی یک سکه و یک گفتمان هستند، بی آنکه عمیقا به تشریح این موضوع و ایجاد سوال در این زمینه بپردازد.
زیرا موضوع اما این است که وقتی جهانی مثل جهان مدرن می خواهد مرتب این «حالت افسرده و مالیخولیایی» خویش را کنار بزند، پس بزند، نفی بکند، آنگاه حضور او به سان یک شوک فردی یا جمعی و شکست رویای مدرن رخ می دهد. همانطور که دانشمند مدرنی که می خواهد با قرص آنتی دپرسیوا هر گونه احساس افسردگی را نفی بکند، یا با بیان تئوریهای نوین کنترل جهان و کنترل ژن انسانی در واقع می خواهد حضور «ساحت مرگ و رئال» و ناممکنی کنترل بر دیگری را کنار بزند، آنگاه مجبوراست مرتب به اشکال جدید حضور این ساحت رئال مانند یازده سپتامبر، فروپاشی مالی و یا هراس مداوم از خطر پایان جهان روبرو شود. از آنرو برای علم مدرن و انسان مدرن شکل بیان ساحت رئال فقط به شکل یک حضور مرگبار و شوک آور است و آنگاه او می خواهد یا به وسیله ای بر این شوک و حس ناتوانی چیره شود (مانند حمله به عراق و یا کمک مالی میلیاردی به بانکها» است، یا سریع راهی نو بیابد و ازین شوک در آید. به جای آنکه بتواند تن به این لمس بی زبانی و پایان راه کهن بدهد و از این طریق بهتر بتواند راههای نو و امکانات نو برای دیدار دیگری را بیابد. ازینرو نیز شوهر کلیر به سان نماینده این دانشمند و انسان مدرن ابتدا می خواهد حضور این ساحت مرگ و نابودی و یا بحران را نفی بکند و مرتب می گوید که سیاره مالیخولیا به زمین نمی خورد، همزمان برای روز مبادا غذا پنهان می کند و آنگاه که با دیدار هولناک با مرگ اجتناب ناپذیر روبرو می شود، این انسان موفق مثل کودکی در هم می شکند، فرار می کند، خود را می کشد و به زن و فرزندش نمی اندیشد.
دیدار با «ساحت رئال یا واقع، با مرگ و پایان»
همانطور که دوستان علاقه مند به نگاه لکان می دانند، واقعیت معمولی و جهان معمولی انسانی مثل جهان فیگورهای فیلم در نگاه لکان به سان «ساحت سمبولیک یا نمادین» خوانده می شود، زیر این این جهان در عرصه زبان و یک ساختار و روایت است. مرز این جهان سمبولیک و یا نمادین در واقع کویر و تاریکی است که در نگاه لکان به نام «ساحت رئال یا ساحت واقع» نامیده می شود. حضور این ساحت همیشه به حالت شوک و خشونت صورت می گیرد، زیرا وقتی این عرصه بشری خویش را نشان بدهد، در واقع به این معناست که آن روی دیگر سکه، آن بخش تاریک جهان انسانی خویش را نشان می دهد و واقعیت معمولی را، تصورات معمولی را در هم می شکند و توهم آنها را نشان می دهد.
ازینرو آدمی در این دیدار هولناک با دیگری، با مرگ و کویر، در واقع «بی زبان» می شود، ناتوان از حرکت می شود و یا اسیر تمتع خشونت و مرگ می شود، گرفتار میل خودکشی یا دیگرکشی، خشونت به خویش یا دیگری می شود. درستترین راه در این لحظه دیدار با کویر و تاریکی، با بخش تاریک زندگی خویش و زندگی، دقیقا تن دادن به این بی زبانی و بی عملی است و لمس حضور مرگ و پایان، لمس حضور ناتوانی و ضعف خویش، لمس حضور دیگری خویش، تا بتوان در نهایت از طریق این دیدار به یک بلوغ نو و شفای نو دست یافت، کمبود خویش و نیاز خویش به دیگری را حس کرد و انسانی تر شد، عاشق تر شد. یا در حالاتی بهتر و قویتر ( و در نگاهی مثل نگاه لکان پیر و یا دلوز) حتی هرچه بیشتر بر شوک از این تاریکی و مرگ چیره شد و پی برد که حضور ساحت رئال و مرگ و پایان یک آرمان یا رویا، یک واقعیت یا بدن به معنای پایان نهایی نیست بلکه به معنای حضور امکانات و رویاهای نوین، واقعیات نوین است.
در فیلم «مالیخولیا»، فان تریر برای ما امکان لمس این «دیدار هولناک با دیگری» و همزمان بدون جیغ و داد فیلمهای ترسناک و هیجانات لحظه ای را ممکن می سازد و موزیک فیلم از یک سو این دیدار هولناک را دلپذیرتر و با فاصله می سازد و از طرف دیگر به لمس احساسات و حالات عمیق دراماتیک نزدیک می سازد. از طرف دیگر فان تریر با استفاده از تکنیکهای مختلف فیلمبرداری به ما این امکان را میدهد که دیدار فیگورها با مرگ و پوچی را به شیوه های مختلف حس و لمس بکنیم. از جمله اینکه در این مسیر گاه دوربین حالتی از چهره های جاستین،کلیر یا دیگران را نشان میدهد که اکنون غریب با معماگونه است، تا حدودی هولناک است. ازینرو تماشاچی با قبول مرگ و پایان فیگورها و امکان مرگ خویش، به شفای اولیه دست می یابد،در معنای خلاق به « چادر و حجاب جادویی» دست می یابد که همان هنر و موزیک متن فیلم و توانایی آفرینش مداوم روایات نوین و پرشور از تراژدی و زشتیهای زندگی است که تا پایان فیلم و بعد از فیلم ما را همراهی می کند و ما را بر بالهای خویش به جستجوی جانهای جادویی نو و روایات نو پیش می راند.
نتیجه گیری، عروس مرگ
قدرت فیلم مالیخولیا دقیقا در این است که ما را به دیدار مرگ و پایان می برد و به ما اجازه حرکت اضافی نمی دهد، به ما نشان می دهد که در این لحظه بایستی بی عملی، بی زبانی و قبول ناممکنی چیرگی بر مرگ را، بر پوچی و هیچی را پذیرفت و به همدیگر نزدیک شد و دیگری را، چه خواهر خویش و یا مرگ را بهتر لمس کرد. ازین جهت سخن فیلم مالیخولیا می تواند از یک سو مثل حرف آلبر کامو نویسنده بزرگ فرانسوی باشد که می گفت« تنها راه چیرگی بر پوچی، قبول پوچی است». از طرف دیگر قبول نیاز خویش به دیگری و لمس عشق و تمنای خویش به دیگری و همدردی با یکدیگر در لحظه درد و بحران مشترک یا متفاوت است. مشکل فیلم «مالیخولیا» اما در همین نقطه است که دقیقا مثل فیلم «آنتی کریست» با وجود نقد گفتمان مدرن، از چهارچوب این گفتمان بیشتر بیرون نمی زند و یا به درجه نوینی از این گفتمان مانند «نگاه دلوز» نمی رسد. زیرا در نگاه دلوز حضور «ساحت رئال»، به معنای شروع مرگ یک جسم کهن و روایت کهن و حضور هزاران «جسم و واقعیت پتانسیل نو» است.
همانطور که در نگاه فان تریر به «افسردگی و مالیخولیا» ما شاهد تلاش برای پذیرش حالات افسردگی و مالیخولیا، لمس منطق و خرد نهفته در آن، به سان بخشی از حالات و قدرتهای انسانی هستیم اما فان تریر نمی تواند مانند « یولیا کریستوا» به این واقعیت عمیق افسردگی و مالیخولیا نزدیک شود که افسردگی یک «آفتاب سیاه» است. زیرا افسردگی و مالیخولیا حکایت از یک «زخم نارسیستی» عمیق و کمبود عشق و تمنای عمیق می کند، همزمان افسردگی به قول کریستوا از طرف دیگر زمینه ساز دست یابی به یک «دیسکورس نو و گفتمان نو از تمنا» است. ازینرو انسان افسرده از زبان و بیان معمولی خسته است، بیزار است، زیرا در این زبان و رسوم خویش و تمناهایش را بیگانه و مطرود احساس می کند. افسردگی از اینرو به قول کریستوا یک « آفتاب سیاه» است که می خواهد به دیسکورسی نو و تمنایی نو و شفای زخمی کهن دست یابد و راه درمانش نیز دستیابی به این دیسکورس نو است.
نگاه فان تریر به افسردگی و مالیخولیا از جهاتی حتی به این نگاه نوین کریستوا نزدیک میشود، همانطور که در فیلم می بینیم که جاستین افسرده از طرف دیگر قادر به لمس و دیدن اتفاقات و واقعیاتی است که خواهرش ناتوان از لمس آنهاست. اگر جاستین در بخش اول فیلم و در لحظه حضور جهان باصطلاح خودآگاه مدرن، یک بیمار و حرکاتش بیمارگونه و غیر عقلانی است، آنگاه که واقعیتش و لحظه دیدار با مرگ فرا می رسد، آنگاه نیز عقلانیت و قدرت نهفته در این افسردگی خویش را نشان می دهد و جاستین به خواهرش و فرزند او کمک می کند به دیدار هولناک با دیگری تن بدهند. از طرف دیگر جاستینی که دقیقا از هر گونه برخورد دروغین با مرگ و پوچی حذر می کند، همزمان از طرف دیگر یک غار جادویی و نمادین برای خویش و خانواده اش ایجاد می کند. غاری که آنها را از مرگ و نیستی نجات دهد. غاری نمادین و سحرانگیز که با چند چوب ساخته می شود و در واقع به گونه ای بازگشت به «جنین مادری و آغوش طبیعت» را تداعی معانی می کند. پایان فیلم از اینرو از یک سو نوعی رجعت به جنین مادری و آن چیزی است که انسان مالیخولیایی و یا افسرده می طلبد و به آن خاطر خودکشی می کند و از طرف دیگر این رجعت احساسی و قبول مرگ باعث برخورد بهتر و عمیقتری با دیگری، با مرگ و نیستی می شود و جاستین می تواند به خواهرش و خواهرزاده اش کمک کند، به این دیدار هولناک تن بدهند و به هم نزدیک شوند. ازینرو لحظه چندمعنایی می شود.
افسردگی یا مالیخولیا به قول کیرکه گارد یک «بیماری به سوی مرگ یا در طلب مرگ» است. قدرت و کلک زیبای فان تریر در این فیلم این است که او کاری می کند که نگاه دوربین دقیقا این حالت افسردگی و نگاه را بپذیرد بدون آنکه مالیخولیایی شود. ازینرو تماشاچی در پایان فیلم واقعا حس می کند که زندگی فیگورها ارزش نجات دادن نداشت. تماشاچی حالت متناقض و دوسودایی یک افسرده در لحظه پایان و مرگ را، یعنی میل همزمان مرگ و وصال را به خوبی نشان می دهد.فقط این حالت دو سودایی انسان افسرده در نگاه دوربین و از طریق موزیک فیلم به لحظه پارادوکس، چندمعنایی دگردیسی و تحول می یابد. ازینرو در واقع جاستین افسرده یک «عروس مرگ» است و به این خاطر با رسیدن مرگ و سیاره مالیخولیا حالش خوب می شود و مرتب قویتر و سالمتر می شود. لحظه نهایی برای جاستین مثل انسان افسرده در واقع لحظه مرگ و آمرزش، لحظه نابودی و وصال همزمان است. لحظه دیدار و وصال با مادر که هم زندگی و هم مرگ است. همانطور که خودکشی مرد و پایان فیلم با حضور دو زن و یک کودک مکان برای این حالت چندمعنایی و پیروزی نهایی مادر، زن و احساس بر مرد و عقلانیت،را تداعی معانی می کند. لحظه هماغوشی دوباره با مادر و سیاره مالیخولیا که هم وحشتتاک و هولناک است و هم شفا و رهایی می آفریند. سرنوشت مالیخولیا و افسردگی دقیقا همین لحظه متناقض است که هم می طلبد و هم آرزویش برایش هولناک و کشنده است. اما این لحظه متناقض مالیخولیا و معضل بنیادین مالیخولیا در این لحظه نهایی فیلم بیشتر به یک حالت «پارادوکس»، چندمعنایی، قدرتمند تبدیل می شود و این تبدیل مالیخولیا به خلاقیت هنری و سمبولیک است. این تغییر چشم انداز گام اول در مسیر تبدیل مالیخولیا به یک قدرت نو و تمنای نو از طریق دیدار با او و تمنای خویش است. اینجاست که نزدیکی افسردگی و هنر در نگاه و درون فان تریر بیشتر بیان می شود، پیوند و نزدیکی خرد، افسردگی و هنر نزد او مشخص تر می شود. همانطور که در کل فیلم مرگ و هنر، زیبایی و تراژدی مرگ به کمک موزیک و تصاویر قدرتمند در هم آمیخته می شوند و سیاره مالیخولیا زیبا و سحرانگیز است. اما او نمی تواند به دیسکورس نو و واقعیت نویی دست یابد که اصولا افسردگی و هر بیماری روانی در نهایت زمینه ساز و پیش شرط آن است.
افسردگی و مالیخولیا همان سیاره ایی است که به تصادف با جهان معمولی ما می پردازد و مرگ این جهان را بوجود می آورد تا امکانی برای رشد سلامت وعشقی نو، جهانی نو بوجود آید. مهم عدم گرفتاری در تمتع بیمارگونه افسردگی و در تمتع بیزاری از خویش و دیگری و دست یابی به این عشق نو و زبان نو، جهان نو از مسیر بحران و افسردگی خویش است. مهم دستیابی به عشق و جهان جدید خویش از مسیر این «آفتاب سیاه» افسردگی و دستیابی به آفتاب نوین خویش، زمین و روایت نوین خویش از زندگی است.
در نهایت من در مقایسه میان دو فیلم «آنتی کریست» و «مالیخولیا»، اولی را بیشتر می پسندم، زیرا موتیوها و لحظات فیلم «آنتی کریست» از جهاتی نوتر و قویتر بودند اما فیلم مالیخولیا نیز یک فیلم خوب از فان تریر است تا بتوان به کمک او از هراس دیدار هولناک با دیگری، با مرگ و پایان عبور کرد و این خود گام اول در «شفایافتن» است. اما پیوندی مهم میان این دو فیلم نیز هست، نه تنها پیوند میان افسردگی فیلم آنتی کریست و مالیخولیای فیلم جدیدش، بلکه درگیری دائمی فان تریر با اسطوره های جهان مدرن و روی دیگر جهان مدرن. اگر در فیلم آنتی کریست در نهایت زن و جسم آن دجالی است که نمی توان بر آن چیره شد و مرتب بازمی گردد و بر عقلانیت و میل کنترل جهان مدرن چیره می شود، حال در فیلم «مالیخولیا» ما نه تنها در لحظه دیدار با مرگ، شاهد «غیاب خدا، مرگ خدا» هستیم، بلکه آخرین تلاش جامعه مدرن برای ایجاد یک «متاروایت و ایمان» یعنی ایمان به دانش و عقلانیت، در این فیلم به شکست می خورد، فرد مدرن با «غیاب کامل توضیح عقلانی» برای این تصادف و ناتوانی کنترل آن، با مرگ همه ی راههای دفاعی و کنترلی خویش روبرو می شود و آنچه باقی می ماند دقیقا تن دادن به ناتوانی و کوچک بودن خویش در برابز جهان بزرگ و معماوار و سیاره بزرگ و مرگ اجتناب ناپذیر است. ازینرو ما در لحظه لمس مرگ و پوچی و پایان فیلم از جهتی مثل یک انسان افسرده و یا با عقلانیت نهفته در افسردگی جاستین این احساس را می کنیم که این جهان همان بهتر که از بین برود، جایی که امکان عشق و دوستی عمیق وجود ندارد، جایی که افسردگی و دروغ در پشت هر رویا و زرق و برقی حضور مداوم دارد و از جهتی در این لحظه مرگ و نابودی دقیقا شاهد یک «عروج نو» هستیم. « عروج دوباره» عشق و دوستی در لحظه پایانی، « عروج دوباره امید و وحشت زندگی» در هنر و موزیک، در نگاهی چندجانبه و زیباشناختی به این لحظه هولناک و به غیاب خدایان، و در روایتی نو و خیال برانگیز رخ می دهد.
نوشته داریوش برادری
پانویس: دو لینک درباره مباحث افسردگی و حسرت
اول در کتاب « در ستایش زندگی یا اسرار مگو»، ص 61/67
دوم در ویدئوهای پنچگانه ذیل درباره روانکاوی افسردگی
نقد من بر فیلم «آنتی کریست» در کتاب «روانکاوی چندمتنی فیلم» ص 91/102
پیش پرده فیلم «مالیخولیا» در یوتیوب
صفحه فیلم در سایت IMDB
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.